داستان کودکانه پیش از خواب
ژولی و حلزون ها
تنبلی خیلی زشته
ـ مترجم: مریم خرم
هوا روشن شده بود. مادر، چند بار «ژولی» را صدا کرد و از او خواست که از خواب بیدار شود و خود را برای رفتن به مدرسه آماده سازد؛ اما ژولی کوچولو که اصولاً دختر تنبلی بود، خودش را لای لحاف بیشتر پیچید و خوابید. مادر صبحانهی خوبی درست کرده بود، اما ژولی بدون توجه، همچنان در رختخواب غلت میزد. مادر وقتی تنبلی بیشازحد او را دید، گفت: «واقعاً که مثل یک حلزون تنبلی!»
ژولی هم درحالیکه از این حرف مادر ناراحت شده بود، گفت: «پس من تبدیل به یک حلزون میشوم!»
وقتی ژولی به مدرسه رسید، خیلی دیر شده بود و همه سر کلاس بودند، اما او جرئت آن را به خود نمیداد که وارد کلاس شود؛ بنابراین، روی پلههای مدرسه نشست و با بیحالی شروع به دهاندره کرد.
ناگهان از کنار دیوار، صدای آرامی به گوش ژولی خورد. با دقت به اطراف نگاه کرد، چشمش به یک حلزون افتاد که با او حرف میزد: «من یک حلزون هستم. ما خیلی از بچههایی مثل تو خوشمان میآید. لطفاً به شهر ما بیا تا بازی کنیم.»
ژولی هم با خوشحالی دنبال حلزون به راه افتاد.
ژولی بهطرف شهر حلزونها میرفت و درعینحال احساس میکرد دارد کوچکتر و کوچکتر میشود؛ اما هنوز نسبت به حلزون سریعتر راه میرفت و پیش خود فکر میکرد: «چقدر خوب است هیچکس اینجا به آدم کاری ندارد و نمیگوید زود باش، زود باش.»
بالاخره پس از راه زیادی که پیمودند، به شهر حلزونها رسیدند. ژولی خیلی گرسنه شده بود. حلزون به او گفت: «صبر کن، تو اول برو کمی بازی کن تا من بروم و غذا بیاورم.» و پس از گفتن این جمله، آرامآرام از ژولی دور شد.
ژولی از بازی پریدن از روی طناب خیلی خوشش میآمد؛ بنابراین با حلزونها به ترتیب پشت سر یکدیگر صف کشیدند؛ اما از بس حلزونها بهکندی میپریدند، ژولی طاقت نیاورد صبر کند. دوید جلوی صف و تا خواست از روی طناب بپرد، همه فریاد زدند: «آهای، نپر، نوبت ماست. برو سر جایت بایست!»
ژولی کوچولو چارهای نداشت و درحالیکه عصبانی و خسته شده بود رفت سر جایش ایستاد؛ اما انتظار فایدهای نداشت. چون حلزونها خیلی کند و آرام هر حرکتی را انجام میدادند. وقتی هم دوستش حلزون برایش غذا آورد، مدتها بود که ژولی روی چمنها خوابش برده بود.
ناگهان، باران شروع به ریزش کرد و ژولی سراسیمه از خواب بیدار شد و فریاد زد: «دارد باران میآید! حالا چکار کنیم؟» دوستش گفت: «ما چتر نداریم، من میروم یک خانهی حلزونی برایت قرض میکنم و میآورم.» و پس از تمام شدن حرفش، بهآرامی و کندی از ژولی دور شد.
ژولی مقداری که غذا خورد، باران بند آمد. ولی تمام بدنش خیس شده بود و هنوز دوستش نیامده بود. ژولی پیش خود فکر کرد: «آنها چقدر کارهایشان را با سستی و تنبلی انجام میدهند.» خیلی خسته شده بود و از آمدن به آنجا پشیمان شده بود. دیگر دلش نمیخواست سست و تنبل باشد و حوصلهی دیگران را نیز سر ببرد؛ بنابراین، وقتی دوستش پس از گذشت مدت زیادی آمد، از او خواهش کرد تا او را به شهر و کاشانهی خودش برگرداند و او هم همین کار را کرد.
ژولی پس از بازگشت به خانه، درحالیکه از بیشازحد آرام و تنبل بودنش شرمنده بود، به مادرش قول داد تا تبدیل به یک ژولی زرنگ و چابک بشود.