قصه-کودکانه-روستایی-ریحانه-خاتون-و-پسرش

قصه کودکانه روستایی: ریحانه خاتون و پسرش / تفاوت بچه انسان و بچه حیوانات

قصه کودکانه روستایی

ریحانه خاتون و پسرش

تفاوت بچه انسان و بچه حیوانات

– بازنوشته: فاطمه بدر طالعی
– از کتاب: قصه گویی ـ جلد ششم

به نام خدا

گُلی بود، گلدانی بود. باغی بود، باغبانی بود. مادری بود، پسری بود. اسم مادر، ریحانه خاتون بود. ریحانه خاتون، زن ساده‌دلی بود. پسر کوچولوی ریحانه خاتون تازه یک سالش شده بود. ریحانه خاتون با شادی و خوشحالی راه می‌رفت و می‌خواند: «یک‌ساله‌ام، گل خانه‌ام…»

یک روز، گاو حنایی صدای ریحانه خاتون را شنید. او کنار پنجره آمد و پرسید: «مبارک است، ریحانه خاتون، می‌گفتی پسرت یک‌ساله شده؟»

ریحانه خاتون با شادی گفت: «بله.»

گاو گفت: «حالا می‌تواند راه برود؟»

ریحانه خاتون گفت: «نه، هنوز نه.»

گاو گفت: «گوساله‌ی من یک روز است که به دنیا آمده؛ اما راه می‌رود. گوساله‌ی یک‌روزه‌ی من از پسر یک‌ساله‌ی تو زرنگ‌تر است.»

ریحانه خاتون ناراحت شد. به پسر کوچکش نگاهی کرد و با خودش گفت: «چرا گوساله راه می‌رود و پسر من راه نمی‌رود؟»

در همین وقت، گوسفند و بره‌اش کنار پنجره آمدند. گوسفند گفت: «مبارک است، ریحانه خاتون، می‌گفتی پسرت یک‌ساله شده؟»

ریحانه خاتون با خوشحالی گفت: «بله.»

گوسفند پرسید: «حالا خودش می‌تواند غذا بخورد؟»

ریحانه دستی به موهای پسرش کشید و گفت: «نه، هنوز نه.»

گوسفند گفت: «بره‌یمن یک ماه است که به دنیا آمده؛ اما خودش غذا پیدا می‌کند و می‌خورد. بره‌ی یک‌ماهه‌ی من از پسر یک‌ساله‌ی تو زرنگ‌تر است.»

ریحانه خاتون بازهم ناراحت شد و به خودش گفت: «چرا بره‌ی گوسفند خودش غذا می‌خورد؛ اما پسر من نه؟»

ریحانه خاتون توی فکر بود که گربه‌ای از پنجره سرش را کرد تو و گفت: «مبارک است، ریحانه خاتون، می‌گفتی پسرت یک‌ساله شده؟»

گربه گفت: «بچه‌های من دوماهه هستند و راحت از درخت بالا می‌روند. پسر تو چی؟»

ریحانه با ناراحتی گفت: «نه، هنوز نه.»

گربه میومیو کرد و زیرچشمی به ریحانه خاتون و پسرش نگاه کرد و گفت: «ریحانه خاتون، می‌خواهی به پسرت یاد بدهم راه برود، خودش غذا بخورد و از درخت بالا برود؟»

ریحانه خاتون پسرش را بغل کرد و گفت: «نه، تو برو به بچه‌های خودت برس.» و گربه را بیرون کرد.

ریحانه خاتون آن‌قدر ناراحت شده بود که دلش می‌خواست گریه کند. ناگهان صدای پدربزرگ را شنید؛ که می‌گفت: «ریحانه خاتون، چرا دیگر برای پسرت آواز نمی‌خوانی؟»

ریحانه خاتون آهی کشید و گفت: «پدربزرگ، چرا گوساله‌ی یک‌روزه راه می‌رود، اما پسر یک‌ساله‌ی من راه نمی‌رود؟»

پدربزرگ خندید و گفت: «ریحانه خاتون، تو از پسرت خوب نگه‌داری کن، کم‌کم بزرگ می‌شود و راه می‌رود. آن‌وقت کارهایی می‌کند که گوساله نمی‌تواند بکند.»

ریحانه خاتون گفت: «بره‌ی کوچولو چی؟ که یک‌ماهه است و خودش غذا پیدا می‌کند و می‌خورد؛ اما پسر من که یک‌ساله است، هنوز خودش غذا نمی‌خورد؟»

پدربزرگ گفت: «ریحانه خاتون، صبر داشته باش. کم‌کم پسرت بزرگ‌تر می‌شود. آن‌قدر که هم خودش غذا می‌خورد و هم توی مزرعه گندم می‌کارد و برای همه غذا درست می‌کند.»

ریحانه خاتون نفس راحتی کشید و گفت: «درست است که پسرم از گوساله و بره زرنگ‌تر می‌شود؛ اما از بچه‌های گربه‌ها که دو ماهشان است و از درخت بالا می‌روند، چی؟ پسرم یک‌ساله است؛ هنوز نمی‌تواند از دو تا پله بالا برود.»

پدربزرگ خندید و گفت: «دخترم، نگران نباش. وقتی پسرت بزرگ شد از درخت که چیزی نیست، با کمک فکرش تا ستاره‌ها هم می‌تواند بالا برود.»

ریحانه خاتون خوشحال شد. خیلی‌خیلی خوشحال شد. بلند شد و برای پدربزرگ چایی آورد و به پسر کوچولویش غذا داد و خواند: «پسرم، یک‌ساله‌ام، گل خانه‌ام…»

متن پایان قصه ها و داستان

پیام قصه:

تفاوت خصوصیات انسان و حیوان یکی از مسائل اساسی است که به انسان کمک می‌کند تا نسبت به توانایی‌های خود شناخت پیدا کند.

قصه‌ی «ریحانه خاتون و پسرش» بیانی از این تفاوت‌ها دارد.

 

سؤال‌ها:

  1. چرا ریحانه خاتون خوشحال بود؟
  2. گاو و گوسفند و گربه به ریحانه خاتون چه گفتند؟
  3. پدربزرگ به ریحانه خاتون چه گفت؟


***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *