قصه کودکانه آموزنده
طولانیترین قصه دنیا
زندگی ما طولانی ترین قصه دنیاست
– از کتاب: قصه گویی ـ جلد پنجم
یکی بود یکی نبود. زیر گنبد کبود امیر جوانی زندگی میکرد که علاقهی زیادی به شنیدن قصه داشت. برایش فرق نمیکرد قصه شاد باشد یا غمگین، خوب باشد یا بد؛ اما میگفت: «قصه باید طولانی باشد؛ هر چه طولانیتر، بهتر!»
قصهگوها سعی میکردند قصههای طولانی برای امیر بگویند؛ اما هرقدر قصهها طولانی بود، بازهم امیر از کوتاه بودن آنها گله میکرد. یک روز دستور داد جارچیها جار بزنند: هرکس طولانیترین قصهی دنیا را برایش تعریف کند او را از مال دنیا بینیاز میکند.
این خبر همهجا پیچید. قصهگوها از دور و نزدیک به قصر امیر میآمدند. هرکس سعی میکرد طولانیترین قصهها را برای امیر تعریف کند؛ اما هر قصه پایانی دارد و هر ماجرا سرانجامی.
وقتی بعد از مدتها، قصهگویی قصهاش را به آخر میرساند، امیر دست بر دست میزد میگفت: «چقدر زود تمام شد! طولانیترین قصهی دنیا باید خیلی بیشتر از این طول بکشد.»
مدتها گذشت و هیچکس نتوانست قصهای بگوید که امیر را راضی کند.
تا اینکه یک روز گذر مرد مسافری به سرزمین امیر افتاد. این خبر را شنید. به قصر امیر رفت و گفت: «من قصهی زیبایی بلدم که شاید طولانیترین قصهی دنیا باشد.»
او را هم پیش امیر بردند تا قصهاش را تعریف کند. مرد مسافر گفت: «روزی روزگاری پادشاه ستمگری بود که هرسال گندم و جو دهقانان را بهزور از آنها میگرفت و توی انبار بزرگی جمع میکرد. هیچکس جز پادشاه
و نزدیکانش خبر نداشت این انبار کجاست و هیچکس نمیتوانست بدون اجازهی پادشاه توی انبار برود.
ازقضا، یک دسته مورچه، این انبار را پیدا کردند؛ اما هرچه گشتند، نتوانستند راهی پیدا کنند و توی انبار بروند. بعد از مدتها زیر بلندترین و محکمترین دیوار انبار سوراخ بسیار کوچکی پیدا کردند. از این سوراخ فقط یک مورچهی کوچک میتوانست. بگذرد یکی از مورچهها رفت توی سوراخ. بعد از مدتی یکدانه گندم با خود بیرون آورد. بعد از او، یک مورچهی دیگر رفت تو. او هم یکدانه گندم با خود بیرون آورد. بعد، یکی دیگر از مورچهها توی انبار رفت و یکدانهی دیگر بیرون آورد. بعد، مورچهی دیگری …»
ساعتها و روزها گذشت. مرد مسافر همچنان میگفت: «…بله، یکی دیگر از مورچهها رفت تو و یکدانه با خود بیرون آورد…»
هفتهها و ماهها گذشت. بالاخره حوصلهی امیر جوان سر رفت و گفت: «تا کی مورچهها باید بروند و از انبار دانه بیاورند؟»
مرد مسافر گفت: «صبر داشته باشید امیر جوان. عمر شما دراز است و قصهی من طولانی. تا اینجای قصه، مورچهها فقط توانستهاند نیم کیسه از گندمهای توی انبار را بیرون بیاورند. هنوز هزاران کیسهی پر توی انبار مانده است.»
امیر فریادی کشید و گفت: «شاید تا آخر عمر من، مورچهها نتوانند انبار را خالی کنند.»
مرد مسافر گفت: «شاید، شاید طولانیترین قصهی دنیا از عمر شما طولانیتر باشد، مگر عمر دنیا از عمر شما طولانیتر نیست؟»
امیر عصبانی شد و گفت: «نکند خیال داری من را مسخره کنی؟ الآن دستور میدهم…»
مرد مسافر گفت: «دست نگهدارید امیر جوان. نه من نه هیچکس دیگر، نمیتواند طولانیترین قصهی دنیا را برای کسی تعریف کند.»
امیر پرسید: «چرا؟»
مرد مسافر گفت: «برای هر آدمی، قصهی عمر و زندگی خود او، طولانیترین قصهی دنیاست؛ قصهای زیباتر و شیرینتر از هر قصهی دیگر. قصهای پر از رنجها و غمها و شادیها. این طولانیترین قصهای است که هیچکس از آن خسته نمیشود.»
پیام قصه
«طولانیترین قصه دنیا» از آن دست قصههایی است که پیام خود را صریح و روشن بیان میکند. بهحق که زندگی هر انسانی پرماجراترین و زندهترین قصه برای او است.
سؤالها
- امیر جوان به چه چیزی خیلی علاقه داشت؟
- مرد مسافر چه قصهای برای امیر تعریف کرد؟
- وقتی قصه تمام شد، امیر چه گفت؟ مرد مسافر چه گفت؟