قصه کودکانه آموزنده
سه خواهر
مهربانی مایه شادی روح است
– از کتاب: قصه گویی ـ جلد پنجم
روزی روزگاری توی یک کلبهی چوبی، مادری با سه دخترش زندگی میکرد. مادر از صبح تا شب کار میکرد تا چرخ زندگیشان را بچرخاند و دخترهایش را بزرگ کند.
سالها گذشت. دخترها بزرگ شدند و یکییکی به خانهی بخت رفتند و مادر تنها ماند.
روزی از روزها، مادر بیمار شد. روزبهروز حالش بدتر میشد؛ اما کسی نبود که از او نگهداری کند.
پرندهی کوچکی که روی درخت رو به روی کلبه زندگی میکرد، حالوروز مادر پیر را میدید و دلش برای او میسوخت. یک روز پیش پیرزن رفت و گفت: «ای مادر مهربان، کاری داری که من برایت بکنم؟»
پیرزن آهی کشید و گفت: «پیش دخترهایم برو و بگو من بیمارم. بگو به من سر بزنند.»
پرنده پر زد و رفت. از جنگل پردرخت گذشت و به رود پرآب رسید؛ تشنه بود؛ اما به یاد پیرزن افتاد و دلش نیامد آب بخورد. از رود گذشت و به دشت پُردانه رسید. گرسنه بود؛ اما باز به یاد پیرزن افتاد و دلش نیامد دانه بخورد. از دشت هم گذشت و به خانهی دختر بزرگ رسید. دختر داشت لباس میشست. پرنده خبر بیماری مادرش را به او داد.
دختر گفت: «چرا مادرم حالا بیمار شده؟ ایکاش زود میتوانستم بروم و از او مراقبت کنم؛ اما باید این لباسها را بشورم.»
پرنده ناراحت شد و گفت: «ای دختر نامهربان، به خاطر این لباسها نمیخواهی پیش مادر بیمارت بروی؟ امیدوارم تا آخر عمر لباس بشوری.»
پرنده از کوه بلند گذشت و به خانهی دختر وسطی رسید. دختر داشت نخ میریسید، وقتی خبر بیماری مادرش را شنید گفت: «ایکاش میتوانستم زود پیش مادرم بروم و از او مواظبت کنم؛ ولی باید با این نخها پارچه ببافم و به صاحبش بدهم.»
پرنده ناراحت شد و فریاد زد: «ای دختر نامهربان، حالا که بافتن پارچه از مادرت مهمتر است؛ امیدوارم تا آخر عمر پارچه ببافی.»
پرنده، خسته و گرسنه و ناراحت بهطرف خانهی دختر کوچک پرواز کرد. از صحرای بیآبوعلف گذشت و به خانهی دختر کوچک رسید. دختر کوچکتر داشت نان میپخت. وقتی شنید مادرش بیمار است، دست از کار کشید و راه افتاد. دختر و پرنده از صحرا و دشت و کوه و رودخانه و جنگل گذشتند تا به خانهی مادر پیر رسیدند.
دختر پیش مادرش ماند و از او مواظبت کرد. حال مادر که خوب شد، دختر، بچهاش را بست تا او را با خود ببرد. وقت رفتن، پرنده گفت: «ای دختر مهربان، امیدوارم که همیشه شاد و خوشبخت زندگی کنی و با مهربانی خودت مردم را شاد کنی.»
از آن روز دختر بزرگ دیگر نتوانست به دیدن مادرش بیاید؛ چون هرچه لباس میشست کارش تمام نمیشد. دختر وسطی هم همینطور؛ چون هر چه پارچه میبافت نخها تمام نمیشدند؛ اما دختر کوچکتر سالهای سال به خوبی و خوشی زندگی کرد و با همه مهربان بود و با مهربانی خود، دل همه را شاد میکرد.
پیام قصه
لطف و مهربانی همیشه مایهی شادی روح و صفای باطن است.
در قصهی «سه خواهر»، لطف و مهربانی پرنده و دختر کوچک به کمک مادر آمد و دعای خیر پرنده و مادر برای همیشه با دختر کوچک همراه شد.
سؤالها
- چرا دل پرنده برای مادر سوخت؟
- پرنده پیش چه کسانی رفت؟
- دختر بزرگتر و دختر وسطی به پرنده چه گفتند؟
- پرنده به آنها چه گفت؟
- دختر کوچکتر چه کرد؟