قصه کودکانه روستایی: دیگ کهنه / سرانجام حق ضعیفان از زورگویان گرفته می‌شود 1

قصه کودکانه روستایی: دیگ کهنه / سرانجام حق ضعیفان از زورگویان گرفته می‌شود

قصه کودکانه روستایی

دیگ کهنه

سرانجام حق ضعیفان از زورگویان گرفته می‌شود

– ترجمه آزاد: زهره پریرخ
– برگرفته از کتاب: قصه گویی ـ جلد چهارم

به نام خدا

روزی بود و روزگاری بود. پیرمردی بود و پیرزنی بود. مزرعه‌ای بود. صاحب این مزرعه مرد بدجنسی بود. پیرمرد سال‌های سال بود که در این مزرعه کار می‌کرد و زحمت می‌کشید؛ اما صاحب مزرعه وقتی دید، پیرمرد ناتوان و ازکارافتاده شده است، او را بیرون کرد.

وقت رفتن، پیرمرد از مرد بدجنس خواست مزدش را بدهد. مرد بدجنس گفت: «مزدت چند تا گوسفند بود که گرگ خورد و کمی پول که دزد برد.»

پیرمرد غمگین و ناراحت به‌سوی خانه راه افتاد. ناگهان کنار جاده، یک دیگ مسی دید. آن را برداشت و گفت: «خیلی کهنه است؛ اما بهتر از این است که دست‌خالی به خانه بروم.»

پیرمرد دیگ را به خانه برد و به پیرزن داد. پیرزن دیگ را روی اجاق گذاشت و گفت: «دیگ خوبی است؛ به کهنگی‌اش نگاه نکن. فقط حیف که چیزی نداریم توی آن بپزیم.»

ناگهان دیگ چرخید و گفت: «می‌چرخم و می‌روم. می‌چرخم و می‌روم.»

پیرزن با تعجب پرسید: «کجا می‌روی؟»

دیگ گفت: «به خانه‌ی مرد بدجنس.»

دیگ چرخید و چرخید؛ از دودکش بیرون آمد و به خانه‌ی مرد بدجنس رفت. پنجره‌ی آشپزخانه باز بود. دیگ توی آشپزخانه رفت. آشپز می‌خواست غذا درست کند؛ تا دیگ را دید، با تعجب گفت: «این دیگ دیگر از کجا پیدایش شد؟»

دیگ گفت: «آمده‌ام تا کار تو را آسان کنم. هرچه دلت می‌خواهد، توی من بریز تا خوشمزه‌ترین غذاها را برایت بپزم.»

آشپز خوشحال شد و غذا را توی دیگ پخت. وقتی غذا حاضر شد، دیگ چرخید و گفت: «می‌چرخم و می‌روم می‌چرخم و می‌روم.»

آشپز با تعجب گفت: «کجا می‌روی؟»

دیگ گفت: «به خانه‌ای که این غذای خوشمزه مال آن‌هاست.»

آشپز دنبال دیگ دوید و فریاد کشید: «برگرد، غذا را با خودت نبر.»

اما دیگ چرخید و چرخید و خیلی زود به خانه‌ی پیرمرد و پیرزن رسید. از دودکش پایین رفت و روی اجاق نشست. پیرمرد و پیرزن توی دیگ را نگاه کردند، پر از غذا بود. خوشحال شدند. همسایه‌ها را دعوت کردند و همگی باهم دور سفره نشستند و غذا خوردند.

مدتی گذشت. هوا سرد شده بود. یک روز که پیرزن کنار اجاق نشسته بود تا خودش را گرم کند، گفت: «آخ پیرمرد، اگر گوسفندهایت را از مرد بدجنس گرفته بودی، پشم‌هایشان را می‌چیدیم، نخ می‌ریسیدیم و با آن‌ها لباس گرم می‌یافتیم.»

دیگ حرف پیرزن را شنید. چرخید و یک سبد شد. از دودکش بیرون آمد و به خانه‌ی مرد بدجنس رفت. خدمتکار نخ می‌ریسید. سبد را که دید گفت: «این سبد دیگر از کجا پیدا شد؟»

سبد گفت: «آمده‌ام تا زحمت تو را کم کنم. نخ‌ها را گلوله کن و توی من بگذار تا باز نشوند.»

خدمتکار با خوشحالی پشم‌ها را ریسید و گلوله کرد و توی سبد گذاشت. پشم‌ها که تمام شد، سبد چرخید و گفت: «می‌چرخم و می‌روم، می‌چرخم و می‌روم.»

خدمتکار با تعجب گفت: «کجا می‌روی.»

سبد گفت: «به خانه‌ای که این سبدها مال آن‌هاست.»

خدمتکار دنبال سبد دوید و فریاد کشید: «برگرد، نخ‌ها را با خود نبر.»

اما سبد چرخید و چرخید و از همان راهی که آمده بود، برگشت. از دودکش پایین رفت. دیگ شد و توی دامن پیرزن نشست. پیرمرد و پیرزن توی دیگ را نگاه کردند، پر از گلوله‌های نخ بود. خوشحال شدند. پیرزن با نخ‌ها برای خودش و پیرمرد لباس گرم بافت.

مدتی گذشت. بهار از راه رسید. پیرزن گفت: «آخ پیرمرد، اگر پولت را از مرد بدجنس گرفته بودی، مرغ و خروس و گاو می‌خریدیم و به زندگی‌مان سروسامان می‌دادیم.»

دیگ دوباره چرخید و این بار یک صندوق شد. از دودکش بیرون آمد و به خانه‌ی مرد بدجنس رفت. مرد بدجنس داشت سکه‌هایش را می‌شمرد. تا صندوق را دید، گفت: «این صندوق دیگر از کجا پیدا شد؟»

صندوق گفت: «آمده‌ام تا کار تو را آسان کنم. سکه‌ها را بشمار و توی من بریز. من آن‌ها را برایت نگه می‌دارم.»

مرد بدجنس گفت: «چه بهتر از این.» و سکه‌ها را تند تند شمرد و توی صندوق ریخت.

سکه‌ها که تمام شد، صندوق گفت: «می‌چرخم و می‌روم. می‌چرخم و می‌روم.»

مرد بدجنس فریاد کشید: «سکه‌ها را کجا می‌بری؟»

صندوق گفت: «به خانه‌ای که این سکه‌ها مال آن‌هاست.»

مرد بدجنس دنبال صندوق دوید و دسته‌ی صندوق را گرفت؛ اما صندوق چرخید و رفت و مرد بدجنس را هم با خود برد.

وقتی به خانه‌ی پیرمرد و پیرزن رسید، از دودکش پایین رفت؛ اما مرد بدجنس هر چه کرد از دودکش رد نشد و همان‌جا گیر کرد. با دادوفریاد مرد بدجنس، پیرمرد و پیرزن روی بام رفتند. مرد بدجنس تا آن‌ها را دید، فریاد کشید: «من را از اینجا بیرون بیاورید؛ پول‌های توی صندوق مال شما، گوسفندهایتان را هم می‌دهم. زود باشید، نجاتم بدهید.»

پیرمرد و پیرزن، مرد بدجنس را از دودکش بیرون کشیدند. مرد بدجنس سیاه و دودی و عصبانی به خانه رفت.

فردای آن روز، پیرمرد رفت و گوسفندهایش را از مرد بدجنس گرفت. همان روز، دیگ خوشمزه‌ترین غذاها را برای آن‌ها پخت و چرخید و رفت و دیگر برنگشت.

متن پایان قصه ها و داستان

پیام قصه:

سرانجام حق ضعیفان از زورگویان گرفته می‌شود، فقط گاه خود مظلوم این حق را می‌گیرد و گاه واسطه‌ای کمک می‌کند.

در قصه‌ی «دیگ کهنه»، دیگ به کمک پیرمرد و پیرزن می‌آید و حق آن‌ها را از مرد بدجنس می‌گیرد.

 

سؤال‌ها:

۱. وقتی پیرمرد مزدش را خواست، مرد بدجنس به او چه گفت؟
۲. وقتی پیرمرد به خانه می‌رفت، چه پیدا کرد؟
۳. دیگ از خانه‌ی مرد بدجنس برای پیرمرد و پیرزن چه چیزهایی آورد؟



***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *