قصه صوتی کودکانه
بادبادک کجا میری
+ متن فارسی قصه
قصه گو: خاله مهناز 47#
سلام دوستهای قشنگ و مهربونم!
سلام عزیزهای دلم! شبتون به خیر!
الهی که حال احوالتون خیلی خوب باشه، عزیزهای دلم.
امشب میخوام براتون یک کتاب خیلی قشنگ و طولانی بخونم. اسمش هست:
«بادبادک کجا میری؟»
بله، بهار خانم، شما هم خوب گوش بده. مامانت گفت قصههای منو خیلی دوست داری، عزیزم. دختر ورزشکارم، این قصه رو خوب خوب گوش بده.
خب، بریم سراغ قصه مون.
جونم براتون بگه که:
یکی بود، یکی نبود و پسرک گفت: «امروز میخوام یه نقاشی قشنگ بکشم.»
قلممو رو توی رنگ زد و یه دایره کشید، دورش هم خطهای بلند و کوتاه زرد کشید.
چی کشید؟ اگه گفتید!
آفرین! خورشید پسرک درخشید و تمام دنیای نقاشیاش رو روشن کرد. پسرک نوک زرد قلممو رو با یک دستمال سفید پاک کرد. روی دستمال یه لکهی بزرگ زرد پیدا شد. پسرک آسمون نقاشیاش رو آبی کرد. حالا باید یه خونه ی کوچیک هم میکشید، دوباره قلممو رو با دستمال سفید پاک کرد.
این بار روی دستمال سفید یه لکهی آبیرنگ بزرگ پیدا شد.
وقتی پسرک خونه رو کشید، از دور به نقاشیاش نگاه کرد و گفت:
– «خونه ای که حیاط اون درخت نداشته باشه، خونه ی قشنگی نیست.»
بازهم قلممو رو با دستمال سفید پاک کرد و این دفعه یه لکهی قرمز وسط پارچه پیدا شد. پسر دستمال سفید را نگاه کرد. دستمال سفید مثل یک صورت شده بود، فقط یه دونه دهن کم داشت. پسرک هم یه دهن خندون برای اون کشید.
– «بهبه! حالا میتونم این پارچه رو هم یه بادبادک کنم. حالا یه بادبادک قشنگ دارم، فقط باید یه نخ بلندی به اون ببندم تا بتونم پروازش بدم. بادبادک باید یه اسم قشنگ هم داشته باشه، اسمشو «فریدولین» میذارم.»
پسرک فریدولین را برداشت و نزدیک پنجره گذاشت تا خشک بشه.
باد تندی وزید. اون را با خودش برد.
پسرک فریاد زد:
– «فریدولین! بادبادک کوچولوی من!»
بادبادک روش را برگردوند و با دهن خندونش به پسرک لبخند زد؛ اما باد، فریدولین رو زیاد دور نبرد و توی حیاط رهاش کرد.
خواهر بزرگتر پسر، توی حیاط با عروسکش بازی میکرد. موهای عروسک، مثل همیشه، بههمریخته و ژولیده بود.
دخترک به اون گفت:
– «آروم بگیر، بچهی باهوش، همه بچهها باید موهاشون رو شانه کنن. حتی من، حتی برادرم، همه.»
اما عروسک لجباز، دستهاش رو محکم روی موهاش گذاشته بود و میگفت:
– «من نمیخوام موهامو شانه کنی، میخوام یه روسری داشته باشم.»
مادر عروسک حسابی خسته شده بود آهی کشید و سرش را بلند کرد. فریدولین رو که نوک یه شاخه آویزون بود، دید، اونو برداشت و از وسط تا کرد و روی سر عروسک انداخت. گوشههایش را هم زیر گردنش گره زد.
عروسک، از این روسری قشنگ، خوشش اومده بود، آروم گرفت؛ اما این تازه اول کار بود. هنوز مدتی نگذشته بود که عروسک دلش تاب میخواست. دخترک دو تا گوشهی فریدولین رو به یه شاخه گره زد و عروسک رو توی اون نشوند. عروسک خیلی خوشحال بود و تندتند تاب میخورد.
مادرش گفت:
– «یواشتر، اینقدر تند تاب نخور.»
اما عروسک گوش نکرد و تندتر تاب خورد. یه دفعه به زمین افتاد و شروع کرد به جیغ زدن و گریه کردن.
همینطور که گریه میکرد، میگفت: «بازوم شکسته، بازو شکسته.»
دخترک گفت:
– «خیلی خب، ساکت باش. الآن بازوتو به گردنت میبندم تا خوب بشی.»
آنوقت، فریدولین را از شاخه باز کرد و بازوی عروسک را با آن به گردنش بست.
در همین موقع، پسرک به حیاط اومد و از خواهرش سراغ فریدولین رو گرفت.
دخترک گفت:
– «فریدولین؟ این بادبادک رو نمیشناسم.»
همین موقع، پسرک فریدولین رو دور بازوی عروسک دید و فریاد زد:
– «پیداش کردم! فریدولین اینه!»
و اون رو از دور بازوی عروسک باز کرد. عروسک شروع کرد به گریه کردن. دوباره باد، تند وزید و دوباره فریدولین رو با خودش برد. این بار فریدولین انقدر بالا رفت و بالا رفت تا توی آسمون آبی گم شد. پسرک روی زمین نشست و شروع کرد به گریه کردن.
پشت سر هم میگفت:
– «وای وای، فریدولین عزیزم، بادبادک قشنگم از دستم رفت.»
خواهر پسرک گفت:
– «اینقدر ناراحت نباش و گریه نکن. بیا، فکر کنیم و ببینیم بادبادکت کجا میره و چیکار میکنه. اگه چشماتو ببندی، اونو میبینی.»
فریدولین از شهر بیرون میره. احتمالاً نه، بچهها؟ از روی جنگلها، مزرعهها میگذره و دهکدهها و چمنزارها رو هم بهراحتی پشت سر میذاره. ناگهان به یه سیم برق گیر میکنه. کمی اون طرف تر، روی سیم، چلچلههای مادر دارن به جوجههاشون پرواز یاد میدهند. پاییز نزدیکه و سفر بزرگ دارن، بچهها.
مادرهای چلچله سر جوجههاشون داد میزنند.
– «پرواز رو شروع کن! نوکاتون تیز، راست به جلو. دمهاتون باریک. جمع به عقب. حالا بالهاتون را باهم بالا و پایین ببرید. بالا، پایین، بالا، پایین. زود باشید، یک دو سه!»
وای بچهها، چه کار سختی! بله دیگه، میخوان کوچ کنن، میخواهند مهاجرت بکنن. نمیشه بچهشونو که بذارن، اونها باید پرواز رو یاد بگیرن که با مامان چلچله بتونن پرواز کنن. برن!
فریدولین حرفهای اونا رو میشنوه، با خودش میگوید: «من هم باید پرواز کردن رو یاد بگیرم.»
حالا چهجوری باید پرواز میکرد؟ بله، دیگه، ادای اونا رو درآورد و شروع کرد به بال زدن. جوجهها از دیدن اون تعجب میکنن و میپرسن:
– «تو کی هستی؟ چلچلهای؟»
فریدولین بالزنان میگه:
– «نه، من فقط دارم ادای چلچلهها رو درمیارم.»
از اون طرف، ابرها آسمان را میپوشونند و قطرههای بارون شروع میکنن به باریدن. فریدولین که از بارون خیس و سنگین شده، دیگه نمیتونه پرواز کنه، آرامآرام پایین میاد. پایین و پایینتر.
یه بوتهی خار اون رو بغل میکنه و نمیذاره به زمین بیفته. این بوتهی خار کنار یه مزرعهی گندم رشد کرده. یه موش خاکستری از لای ساقههای گندم بیرون میاد و پشت سر اون پنجتا بچه موش خاکستری هم یکییکی از لای ساقههای گندم بیرون میان.
موشهای بیچاره چیزی ندارن که روی سرشون بگیرن تا خیس بشن. (خیس نشن)
پنج بچه موش که تا حالا بارانی به این تندی ندیده بودند، از ترس به هم چسبیدن و میلرزند.
فریدولین به اونها میگه اگه بخوان، میتونن از این بهجای چتر استفاده کنن.
موشها همه باهم زیر چتر فریدولین میرن.
بچهها موشهای بازیگوش یواشکی دمهای نازک و درازشون رو از زیر چادر بیرون میارن. مادرشون متوجه میشه و فریاد میزنه:
– «چی کار میکنی؟ زود دمهاتون را بیارید زیر چتر. ممکنه دشمن دمهای شما رو ببینه و به سراغمون بیاد.»
اتفاقاً یه پرندهی بزرگ که چشمهای باز و پنجههای تیز و منقار قوی داره، اونا رو میبینه. با خودش میگه:
– «بهبه، چند تا موش لذیذ و خوشمزه.»
بهسرعت پایین میاد و فریدولین رو با خودش میبره.
پرندهی بزرگ اول خوشحاله و بعدم آه و نالهاش بلند میشه. با خودش میگه:
– «وای اینکه فقط یه تیکه پارچهی خیسه. خوب شد پرندههای دیگه ندیدن که من امروز چی شکار کردم، وگرنه حتماً مسخرهام میکردن.»
پرندهی بزرگ فریدولین رو توی هوا رها میکنه و میره.
فریدولین چرخ میخوره، چرخ میخوره، چرخ میزنه تا به یه میدون یه دهکدهی کوچیک میرسه.
توی میدون، چند نفر دارن بازی میکنن. همه خوشحالن و میخندن، اما یک نفر خوشحال نیست، گریه میکنه، چون همه بادبادک دارن، اون نداره.
فریدولین پایین میاد و درست جلوی پای پسربچه روی زمین مینشینه. پسربچه با خوشحالی اونو برمیداره، یه نخ کلفت به دم فریدولین میبنده، اونو دنبال خودش میکشه و بهطرف تپه میدوه.
آسمون پر از بادبادکهای قشنگ و رنگارنگه، اما فریدولین از همهی اونها قشنگتره.
پسربچه دنبالهی نخ رو ول میکنه، فریدولین آزاد میشه.
پسربچه فریاد میزنه:
– «بادبادک، سبکبال! هرچقدر میتونی پرواز کن.»
فریدولین تا اونجا که میتونه بالا میره. وسط آسمون به گلهی بزرگ ابر میرسه. با بره ابرها بازی میکنه، (ابرهایی که شبیه بره هستند دیگه!)
بره ابرها از روی نخ اون به اینطرف و اون طرف میپرن و میخندن؛ اما بالاخره خسته میشن و میرن.
فریدولین با خودش فکر میکنه:
– «بهتره دوباره پیش بچهها برگردم.»
اونوقت راهش رو کج میکنه و به زمین برمیگرده. دوباره جلوی پای پسربچه به زمین مینشینه. پسربچه خوب میدونه که فریدولین باید به همهجا، به همهی بچهها سر بزنه.
یه قایق کوچولو از پوست یه درخت خشک درست میکنه؛ اما قایق اون که بدون بادبان نمیتونه تند بره، بهترین بادبان برای این قایق کوچولو چی میتونه باشه؟
معلومه! فریدولین!
پسربچه با فریدولین، برای قایق کوچک بادبان درست میکنه. قایق بادبانی رو ب آب میندازه و بهش میگه:
– «یادت نره، سلام منو به همهی بچههای دنیا برسون.»
فریدولین از رودها و دریاها میگذره و به اقیانوس میرسه.
(بچهها اقیانوس رو به دریای خیلی بزرگ میگن، اقیانوس خیلی بزرگه!)
فریدولین از اقیانوس میپرسه:
– «مگه تو ساحل نداری؟»
اقیانوس جواب میده:
– «چرا دارم. دیگه چیزی نمونده به اون برسی.»
فکرشو بکنید، بچهها! این داستان یه بادبادکه تا کجاها رفته.
بالاخره فریدولین به ساحل اقیانوس میرسه. روی ساحل یه پسربچهی کوچولوی سیاهپوست دنبال گوشماهی و صدف میگرده. قایق بادبانی رو میبینه و از خوشحالی میخنده. فریدولین رو از قایق جدا میکنه و دور کمرش میبنده. حالا اون یه پیشبند خیلی قشنگ داره. پسربچه کوچولوی سیاهپوست پیش همبازیهاش میره و میگه:
– «بچهها، ببینید!»
بچههای سیاهپوست دور اون جمع شوند و با تعجب به فریدولین نگاه میکنند. همهی اونا از فریدولین خوششون آمده.
پسرک تا این موقع ساکت بود. پرسید:
«فریدولین همونجا میمونه، مگه نه؟»
پسر کوچولوی سیاهپوست توی دنیا فقط فریدولینو داره، اون هم خیلی دوستش داره؛ اما فریدولین به اون گفته:
– «پسرک دیگهای هم هست که شاید فریدولین رو از اون پس بگیره.»
پسر کوچوله سیاهپوست خیلی غمگین شده و به فریدولین گفته:
– «چه بد، ایکاش برای همیشه پیش من میموندی.»
پسرک از جا پرید و فریاد زد:
– «نه، نه، من اونو پس نمیگیرم! آی پسر جوون، دوست من فریدولین مال توئه. من اونو نمیخواهم. من بازهم فریدولین درست میکنم و اونها رو برای دوستهات میفرستم. فریدولین میتونه برای همیشه پیش تو بمونه!»
بله بچههای من!
این هم داستان گردش یه بادبادک که پسر کوچولویی که بادبادکو رنگ کرده بود و از دست داده بود، با خواهرش بهش فکر کردن. چقدر هم آخرش جای جالبی رفت! نه بچهها؟ بله!
بچهها، حالا من خواستم بهتون یه کاردستی خیلی قشنگ بگم. فردا شما درست کنید.
این کاردستی این طوریه که:
شما یه دونه دستمالکاغذی برمیدارید. خب! که طرح داشته باشه. بعد ماژیکها تون هم برمیدارید. خب، بگو خب!
آفرین!
بعد با ماژیکتون نقشهای روی دستمالکاغذی رو که یه مقدار برجسته هست هر جور که خودتون دلتون میخواد رنگ میکنید.
آها، آفرین! درست میگین. نقطهنقطه هست. اگه نقطهنقطه است شما باید نقطهنقطه رنگش بکنید. نمیشه نقطهها رو به هم وصل کنید.
چرا نمیشه؟ خب میشه پس! اشکالی ندارد!
دو جورش میشه؛ اما نقطهنقطه قشنگتره. اگه دوست داشتی عکسش رو حتماً واسه خاله مهناز بفرست.
خیلی مواظب خودت باش.
چقدر قصه مون طولانی بود!
خیلی دوستتون دارم.
خدا پشت و پناهتون باشه.
شبتون به خیر!