قصه کهن روسی
افسانه اسب عجیب
«سیفکا – بورکا»
پایان خوش پسرک پاک و ساده دل
– برگرفته از کتاب: قصه های کهن روسی
– ترجمه از زبان روسی
– ویراسته با افزونهی ویراستیار
یکی بود، یکی نبود؛ پیرمردی بود، سه پسر داشت. بسر کوچک او را همه «ایوان احمق» صدا میکردند.
یکبار پیرمرد گندم کاشت و گندم خوبی به عمل آمد اما معلوم نبود کی هر شب میآمد و گندمها را لگدکوب میکرد. پیرمرد به تنگ آمد و به پسرهایش گفت:
– «فرزندان عزیزم! هر شب بهنوبت بروید مراقب گندمها باشید، دزد خرابکار را بگیرید.»
شب اول رسید
پسر بزرگتر برای مراقبت از گندمها روانه شد، ولی خوابش گرفت. رفت توی انبار کاه و خوابید تا صبح.
صبح به خانه آمد و گفت:
– «تمام شب نخوابیدم، مواظب گندمها بودم. پاک یخ کردم؛ اما دزد خرابکار را ندیدم!»
شب دوم رسید
پسر وسطی رفت و او هم تمام شب را توی انبار کاه خوابید.
شب سوم رسید
نوبت ایوان احمق رسید که برود. او یک تکه نان زیر بغلش گرفت، طنابی هم برداشت و رفت به کشتزار رسید و روی سنگی نشست. بیدار نشسته بود، نان را میجوید. چشمبهراه دزد بود
درست در نیمهشب، اسبی به تاخت داخل کشتزار شد؛ یک مویش نقره، موی دیگرش طلا بود. وقتیکه میدوید، زمین میلرزید، از گوشهایش شعله برمیخاست.
آن اسب شروع کرد به خوردن گندمها زیاد نمیخورد، بلکه بیشتر گندمها را لگدمال میکرد.
ایوان آهسته و پشت خم به اسب نزدیک شد و یکدفعه طناب را به گردنش انداخت.
اسب با تمام نیرو تکان خورد که بگریزد، اما نتوانست. ایوان به پشت او جست و یالش را محکم گرفت. اسب او را در بیابان به هر طرف برد تاخت کرد، دوید و جستوخیز کرد، اما نتوانست او را بیندازد!
آنوقت اسب به زبان آدمیزاد از ایوان خواهش کرد:
– «ایوان جان، مرا آزاد کن، بگذار بروم. در موقع سختی و گرفتاری، به دردت میخورم.»
ایوان جواب داد: «خیلی خوب، تو را رها میکنم؛ اما بعد چطور میتوانم تو را پیدا کنم؟»
– «بیا توی صحرا، توی صحرای پهناور، سه بار بلند سوت بزن، مثل دلاوران بانگ بزن: «سیفکا – بورکا، اسب کهرِ سِحر شده، آبوعلف مخور، فوراً جلو من حاضر شو!» من فوراً میآیم.»
ایوان اسب را رها کرد. اسب هم قول داد که دیگر هرگز گندمها را نخورد و لگدکوبی نکند.
صبح ایوان به خانه آمد. برادرهایش پرسیدند:
– «خوب، آنجا تو چه دیدی؟»
ایوان گفت:
«اسبی را گرفتم که یک مویش نقره و یک مویش طلا بود.»
-«آن اسب کجا است؟»
-«قول داد که دیگر به گندمهای ما نیاید و خرابکاری نکند. من هم او را رها کردم.»
برادرها حرفهای ایوان را باور نکردند و بهدلخواه، او را مسخره کردند و خندیدند؛ اما از آن شب به بعد دیگر هیچکس به گندمها کاری نداشت…
کمی بعدازآن، پادشاه (تِسار) به تمام شهرها، به تمام قلعهها، به تمام دیهها، قاصد و جارچی فرستاد که جار بزنند:
– «اعیان، اشراف، بازرگانان و روستائیان ساده، برای دیدن «یلئنای پریروی» دختر پادشاه جمع بشوید. یلئنای پریروی در کاخ خودش جلو پنجره خواهد نشست. هرکس با اسب، خودش را تا جایگاه شاهزاده خانم برساند و انگشتر گرانبها را از انگشت او دربیاورد، او شوهر شاهزاده خانم خواهد شد!»
در روز معین، برادرهای ایوان حاضر میشدند تا بهطرف کاخ پادشاه بروند. بدیهی است که آنها برای اسبتازی نمیرفتند، فقط برای تماشای دیگران میرفتند. ایوان احمق هم از آنها خواهش کرد:
– «داداش جانها، به من هم یابویی بدهید تا من هم بیایم یلئنای پریروی را تماشا کنم.»
– «تو، احمق کجا میآیی؟ میخواهی مردم مسخرهات کنند و بخندند؟ همینجا روی بخاری بنشین و خاکسترها را خالی کن.»
برادرها سوار شدند و رفتند. آنوقت ایوان به زنهای برادرانش گفت:
– «پس سبدی به من بدهید، من اقلاً به جنگل بروم قارچ جمع کنم.»
سبد را گرفت و رفت. مثلاینکه واقعاً میرود قارچ جمع کند.
ایوان به صحرای هموار، به پهنهی بیکران رسید. سبد را زیر بوتهای انداخت، بلند سوت کشید، مثل دلاوران فریاد زد:
– «سیفکا ـ بورکا، اسب کهرِ سِحر شده، آبوعلف مخور، فوراً جلو من حاضر شو!»
اسب به تاخت رسید. زمین زیر سمش میلرزید، از پرههای بینیاش دود برمیخاست، از گوشهایش شعله بلند میشد. دوید، آمد و جلوی ایوان میخکوب ایستاد و پرسید:
– «چه میفرمایی؟»
ایوان گفت: «داستان اینطور و اینطور است.»
اسب گفت: «خوب، پس از گوش راست من داخل شو و از گوش چپ بیرون بیا.»
ایوان رفت توی گوش راست اسب و از گوش چپ او به شکل جوان زیبایی بیرون آمد که نه میشود تصور کرد، نه میتوان حدس زد، نه در افسانه میتوان نقل کرد، نه با قلم به وصف درمیآید.
ایوان سوار سیفکا شد و بهطرف شهر تاخت کرد.
در راه به برادرهایش رسید و از کنار آنها گذشت و خاک راه را به سر و روی آنها پاشید.
ایوان به تاخت خودش را به میدان، جلوی کاخ پادشاه رساند. در میدان تا چشم کار میکرد، مردم جمع شده بودند. در کاخ، بلند، جلو پنجرهی دهم، شاهزاده خانم یلئنای پریروی نشسته بود.
در انگشت او انگشتر گران بهایی میدرخشید که قیمت نداشت، خود او هم زیباترین زیبایان جهان بود. همه به یلئنای پریروی چشم دوخته بودند.
اما هیچکس جرئت نمیکرد اسب بدواند و پرش کند. میترسیدند بیفتند گردنشان بشکند. آنوقت ایوان به پهلوهای گِرد «سیفکا-بورکا» دست زد.
سیفکا باد به بینی انداخت، شیههای کشید و جست. فقط بهقدر کلفتی سه الوار تا جای شاهزاده خانم مانده بود که برسد.
مردم همه تعجب کردند. ایوان سر سیفکا را برگرداند و به تاخت رفت.
همه فریاد میزدند: «این که بود؟ این که بود؟»
ولی دیگر باد هم به گرد ایوان نمیرسید و او هم پیدا نمود. دیده بودند که او از کجا آمده بود، اما ندیدند که به کجا رفت.
ایوان از شهر بیرون رفت و به صحرای صاف و بیکران رسید. از اسب پیاده شد، از گوش چپش داخل شد و از گوش راستش بیرون آمد و بازهمان ایوان احمق سابق شد. او سیفکا را رها کرد و خودش به خانه رفت. نشست روی بخاری و منتظر برادرهایش بود.
برادرهایش به خانه برگشتند و برای زنهایشان تعریف کردند که در شهر چه دیدهاند:
– «بلی، کدبانوها، جوانی پیش پادشاه آمده بود. ما در عمرمان اینطور جوانی ندیده بودیم. پرش کرد، فقط سه الوار مانده بود که به شاهزاده خانم برسد.»
اما ایوان روی بخاری دراز کشیده بود و میخندید. آخر گفت:
-«داداش جانها، آنجا مرا هیچ ندیدید؟»
– «آنجا جای مثل تو احمقی نبود، بهتر این است که تو روی بخاری بنشینی و مگس شکار کنی…»
روز بعد برادرها باز به شهر رفتند. ایوان هم سبد را برداشت و رفت قارچ جمع کند. به صحرای وسیع، به دشت پهناور رسید. سبد را کنار انداخت، بلند سوت کشید؛ مانند گُردان و دلاوران بانگ زد:
– «سیفکا – بورکا، اسب کهرِ سِحر شده، آبوعلف مخور، فوراً جلو من حاضر شو!»
اسب به تاخت آمد، زمین زیر سمش میلرزید، از پرههای بینیاش دود درمیآمد، از گوشهایش شعله برمیخاست. از راه رسید و میخکوب، جلو ایوان ایستاد.
ایوان از گوش راست سیفکا داخل شد و از گوش چپش بیرون آمد. جوانی شد بیمانند، به روی اسب جست و بهطرف کاخ تاخت.
دید در میدان، جمعیت بیشتر از پیشتر است. همه به شاهزاده خانم نگاه میکنند، تماشا میکنند، ولی هیچکس به فکر پرش کردن هم نیست؛ میترسند گردنشان بشکند.
ایوان دستی به پهلوهای گِرد اسب خودش زد و رکاب کشید… سیفکا – بورکا شیههای کشید و پرش کرد. فقط دو الوار مانده بود که به پنجرهی محل شاهزاده خانم برسد.
ایوان سر اسب را برگرداند و به تاخت رفت. همه دیده بودند که او از کجا آمده بود، اما ندیدند که او به کجا رفت؛
اما ایوان بهزودی به دشت هموار پهناور رسید. سیفکا را رها کرد، در جنگل مقداری قارچ زهردار جمع کرد و به خانه آورد. زنهای برادرانش اوقاتشان تلخ شد و فریاد زدند:
– «احمق، این چه جور قارچی است؟ برای خودت خوب است!»
ایوان پوزخندی زد و رفت بالای بخاری راحت نشست.
برادرانش به خانه آمدند و چنین حکایت کردند:
– «نمیدانید، کدبانوها، همان جوان باز آمده بود! فقط بهاندازهی دو الوار مانده بود که به شاهزاده خانم برسد.»
ایوان به آنها رو کرد و گفت: «داداشها، مرا آنجا ندیدید، شاید من بودم؟»
– «احمق، بنشین سر جایت و حرف مزن…»
روز سوم باز از طرف پادشاه جار زدند. برادرها عازم شهر شدند. ایوان باز خواهش کرد:
– «داداشها، یک یابوی مردنی هم به من بدهید، من هم با شما بیایم تماشا کنم!»
– «توی خانه باش، احمق! فقط تو یکی آنجا کم هستی!»
این جواب را دادند و رفتند.
ایوان به صحرای هموار، به دشت پهناور رفت، بلند صفیر زد، مانند دلاوران فریاد کشید:
– «سیفکا – بورکا، اسب کهرِ سِحر شده، آبوعلف مخور، فوراً جلو من حاضر بشو!»
اسب به تاخت آمد، زمین زیر سمش میلرزید، از پرههای بینیاش دود بیرون میزد، از گوشهایش شعله برمیخاست.
اسب به تاخت رسید و میخکوب، جلو ایوان ایستاد. ایوان از گوش راست سیفکا داخل شد و از گوش چپ او بیرون آمد. نوجوانی شد، بیمثل و مانند و سوار اسب شده، بهطرف کاخ پادشاه تاخت.
ایوان به کاخ بلند رسید و تازیانهای به اسب زد. سیفکا – بورکا سختتر از سابق شیهه کشید، سمهایش را به زمین کوبید و پرش کرد، درست تا جلو پنجره جَست!
ایوان لبهای یاقوتی شاهزاده خانم را بوسید، انگشتر گرانبها را از انگشتش درآورد، بعد سر اسب را برگرداند و به تاخت رفت.
آنوقت تمام مردم هیاهو کردند: «نگاه دارید! بگیرید!» اما باد هم گَرد ایوان نمیرسید. رد او هم پیدا نبود. همینقدر او را دیده بودند!
او سیفکا را رها کرد و به خانه رفت. یک دستش را با کهنهای بسته بود.
زنهای برادرانش پرسیدند:
– «چه شده است؟ چرا دستت را بستهای؟»
– «دنبال قارچ میگشتم، دستم به گره تیز درختی خورد و زخم شد.»
بعد باز رفت بالای بخاری.
برادرها برگشتند و سر حکایت را برای زنهایشان باز کردند.
– «میدانید، کدبانوها، آن جوان آراسته امروز دیگر تا جای شاهزاده خانم خودش را رساند، انگشتر را از انگشتش درآورد، لبهایش را هم بوسید.»
ایوان پشت لولهی بخاری نشسته بود و مثل سابق پرسید:
– «داداشها، مرا آنجا ندیدید، شاید من بودم؟»
– «بنشین، سر جایت، احمق، حرف یاوه مزن.»
در این موقع، ایوان دلش خواست نگاهی به انگشتر گرانبهای شاهزاده خانم بکند.
بهمحض اینکه کهنه را از دستش باز کرد، از درخشیدن انگشتر، اتاق مثل روز روشن شد!
برادرهایش فریاد زدند:
– «دست بردار احمق، با آتش بازی مکن! خانه را آتش میزنی، دیگر باید تو را بهکلی از خانه بیرون کرد.»
ایوان به آنها جواب نداد. فقط دوباره کهنه را به دستش گرفت و روی انگشتر را پوشاند.
بعد از سه روز، باز پادشاه فرستاد جار کشیدند که: تمام مردم، هر که در کشور تحت فرمان او هست، به مجلس جشن پادشاه بیایند و هیچکس نباید در خانه بماند. اگر هم کسی این امر پادشاه را اجرا نکند و در مجلس جشن حاضر نشود، سرش بریده خواهد شد!
دیگر چارهای نبود. برادرها ناچار، ایوان احمق را هم به جشن پادشاه بردند.
رفتند کنار میزهای چوب بلوط نشستند، از خوردنیهای روی سفرههای گلدوزی شده میخوردند و صحبت میکردند؛
اما ایوان به گوشهای پشت بخاری خزیده، آنجا نشسته بود.
یلئنای پریرو میان مهمانان راه میرفت، تعارف و پذیرایی میکرد. به هر یک از مهمانان شراب و خمر عسل میداد و نگاه میکرد ببیند انگشتر گرانبهایش در دست کیست. انگشتر در انگشت هر کس که میبود، همان مرد نامزد او می د.
ولی انگشتر در دست هیچکس نبود.
شاهزاده خانم به تمام مهمانان تعارف کرد تا به آخرین نفر که ایوان بود، رسید. او پشت بخاری نشسته بود، لباسش ژنده و پاره، یک دستش هم کهنهپیچ بود.
برادرهایش به او چشم دوختند و فکر کردند: «تماشا کن، شاهزاده خانم به ایوان ما هم شراب تعارف میکند!»
اما شاهزاده خانم جام شراب را به ایوان داد و پرسید:
– «جوان، چرا دستت بسته است؟»
– «به جنگل رفته بودم قارچ بچینم، دستم به گره تیز درختی خورد و زخم شد.»
– «دستت را باز کن نشان بده.»
ایوان کهنه را از دستش باز کرد و انگشتر بینظیر شاهزاده خانم در انگشتش درخشید. مثل ستاره، میدرخشید و برق میزد!
شاهزاده خانم خوشحال شد، بازوی ایوان را گرفت. او را جلوی پدرش برد و گفت:
– «پدر جان، نامزد من این است!»
ایوان سر و رویش را شست، لباس خوب پوشید و دیگر هیچکس نمیتوانست خیال هم بکند که او همان ایوان احمق است؛ جوانمرد دلیری که شناخته نمیشد.
دیگر معطل نشدند. وقت را به صحبت و انتظار بیهوده تلف نکردند. همان جشن و شادی را به بساط عروسی مبدل نمودند! من هم در آن جشن بودم، خمر عسل و آبجو هم خوردم، از سبیلهایم مثل آب میریخت، اما به دهانم نمیرسید.
توضیح: مردم روسیه از قدیم در کنار جنگلها و رودخانههای جنگلی زندگی میکردهاند. حالا هم در سرزمین روسیه، جنگلهای انبوه و وسیع، زیاد است؛ بدین سبب، خانهها، حتی کاخها، معابد و کلیساها را از الوارهای قطور جنگلی میساختند. معمولاً در اتاق بزرگ نشیمن هر کلبهی روستایی یا خانهیا کاخ، بخاری با خشت و گل میساختند که تا نصف اتاق را میگرفت. بخاری تا نزدیک سقف به شکل پلههای پهن ساخته میشد، هم خانه را گرم میکرد، هم روی پلههای گرم آن مینشستند، میخوابیدند و هم از آن بهجای فر برای پختن غذا و نان استفاده میکردند. به علت وفور هیزم در آن منطقهی سردسیر، این بخاریها وسیلهی بسیار خوبی بود. اکنون در شهرها این قبیل بخاریها دیگر نیست. ولی در بعضی روستاها، خاصه در سیبری، هنوز هم شاید بهترین وسیله برای حفاظت از سرمای سخت زمستان است.
در چند مورد که در این افسانهی قدیمی صحبت از «بخاری» و «نشستن بالای بخاری» میشود، مقصود، همین نوع بخاری روسی است.