قصه کهن روسی
خروس و مرغ
رابطه جالب علت و معلول
– برگرفته از کتاب: قصه های کهن روسی
– ترجمه از زبان روسی
– ویراسته با افزونهی ویراستیار
– «مرغ عزیزم، لوبیا را بخور!»
مرغ پاسخ داد:
– «بسیار سپاسگزارم، خروس عزیز. لوبیا را تو خودت بخور.»
خروس منقارش را باز کرد و با یک ضربه لوبیا را از زمین را در دهان گرفت؛
اما چون خواست لوبیا را بخورد، لوبیا در گلویش گیر کرد و فوراً ندا داد:
– «مرغ عزیزم، لطفی نما، نزد رودخانه برو و از وی خواهش کن که اندکی به من آب بدهد تا بخورم و گلویم را از چنگ این لوبیا رها سازم.»
مرغ بیدرنگ نزد رودخانه دوید و گفت:
– «رودخانهی مهربان! خواهش دارم قدری به من آب دهی تا برای خروس ببرم؛ زیرا لوبیایی در گلوی وی گیر کرده است.»
اما رودخانه پاسخ داد:
– «چنانچه تو نزد درخت تبریزی بروی و از وی برای من برگی بستانی، به تو آب خواهم داد.»
مرغ چارهای نداشت، لذا شتابان نزد تبریزی دوید و گفت:
– «تبریزی ملوس، از برگهایت یکی را به من بده تا آن را برای رودخانه ببرم. رودخانه به من اندکی آب خواهد داد و من آب را برای خروس خواهم برد، زیرا لوبیایی در گلوی خروس گیر کرده است و آزارش میدهد.»
اما تبریزی چنین پاسخ داد:
– «برو نزد دختر روستایی و از وی برای من نخی طلب کن، چون نخ را آوردی از برگهایم یکی را بستان.»
مرغ بیدرنگ نزد دختر روستایی شتافت و گفت: «دختر زیبا، به من اندکی نخ بده. نخ را برای تبریزی ببرم. تبریزی به من برگی بدهد، برگ را به رودخانه برسانم، رودخانه به من قدری آب بدهد و آب را برای خروس ببرم؛ زیرا لوبیایی در گلوی خروس گیر کرده و آزارش میدهد.»
دختر روستایی گفت:
– «چنانچه تو نزد شانه ساز رفته و برای من شانهای بیاوری، نخ از آن تو خواهد بود.»
مرغ نزد شانه ساز دوید و گفت:
– «شانه ساز محترم، به من شانهای بده تا شانه را به دختر روستایی بسپارم. دختر روستایی به من تکه نخی بدهد. نخ را برای تبریزی ببرم، از تبریزی برگی بستانم، برگ را برای رودخانه ببرم، از رودخانه اندکی آب بگیرم و آب را به خروس برسانم، زیرا لوبیایی در گلوی وی گیر کرده است و آزارش میدهد.»
شانه ساز در پاسخ گفت:
– «اگر نزد نانوا بروی و از وی برای من نان کلوچه بستانی، به تو شانه خواهم داد.»
مرغ باز به دویدن پرداخت و نزد نانوا رفت و گفت:
– «ای خباز دلرحم، به من نان کلوچه بده! نان را برای شانه ساز ببرم، شانه ساز به من شانهای بدهد. شانه را به دختر روستایی بسپارم، از دختر روستایی اندکی نخ بگیرم، نخ را نزد تبریزی ببرم، تبریزی به من برگی بدهد، برگ را به رودخانه بدهم. از رودخانه کمی آب بستانم و آن را به خروس برسانم، زیرا لوبیایی در گلوی خروس گیر کرده است و آزارش میدهد.»
نانوا گفت:
– «اگر نزد هیزمشکن بروی و برای من اندکی هیزم بیاوری، نان کلوچه را خواهم فرستاد.»
مرغ، شتابان نزد هیزمشکن دوید و گفت:
– «هیزمشکن نیکوکار، به من اندکی هیزم بده. هیزم را نزد نانوا ببرم، او به من نان کلوچه بدهد. نان را به شانه ساز بسپارم، از شانه ساز شانهای بگیرم. شانهها را به دختر روستایی بدهم، از دختر روستایی کمی نخ بستانم، نخ را برای تبریزی ببرم. تبریزی به من برگی بدهد. برگ را به رودخانه بدهم، از رودخانه اندکی آب بگیرم و آب را به خروس برسانم، زیرا لوبیایی در گلویش گیر کرده است و آزارش میدهد.»
هیزمشکن به مرغ اندکی هیزم داد.
مرغ هیزم را نزد خباز برد. خباز به وی نان کلوچهای داد، نان کلوچه را به شانه ساز سپرد، از شانه ساز شانهای ستاند، شانه را به دختر روستایی داد. از دختر روستایی اندکی نخ گرفت، نخ را برای تبریزی برد. از تبریزی برگی به دست آورد. برگ را به رودخانه افکند. رودخانه به وی آب داد. آب را به خروس رساند، خروس آب را خورد، لوبیا از گلویش پائین رفت و شادی کنان ندا داد:
– «قوقولی قو، قوقولی قو!»