قصه صوتی کودکانه
یک روز طوفانی
+ متن فارسی قصه
قصه گو: خاله مهناز 46#
سلام دوستهای قشنگ و مهربونم!
سلام عزیزای دلم!
شبتون به خیر،
الهی که حال و احوالتون مثل همیشه گلوبلبل باشه.
بچههای من، اسم قصهای که میخوام شب براتون بخونم،
«یه روز طوفانی» یه.
بچهها، روزهای طوفانی رو شما دوست دارید؟ من خیلی دوست دارم. وقتی از پنجره بیرون رو نگاه میکنه آدم، هوا گرفته است، آفتاب هم نیست. بعد باد شدید میاد، اگه برگی روی زمین باشه یا آشغالی، رفته رو هوا. بعدش هم اکثر اوقات میبینی بارون میاد. وقتی بارون میاد، همه چی دیگه آروم میشه. به نظر من که خیلی جذابه. حالا بریم سراغ قصهمون.
یکی بود، یکی نبود و غیر از خدای مهربون هیچکس نبود.
توی جنگل بزرگ، «جنگلبان» پیری باهمسرش زندگی میکرد. اونا خونه ی کوچیک و تمیزی داشتن. یه روز باد شدیدی شروع به وزیدن کرد. صدای باد در تمام جنگل پیچید. «جنگلبان» پیر از خانه بیرون آمد، میخواست ببیند در انبار را بسته یا نه. چون تمام آذوقهی زمستونش توی آن بود.
پیرمرد هنوز به انبار نرسیده بود که باد کلاهش را با خودش برد. پیرمرد هم کلاهش رو خیلی دوست داشت. چون همسرش اونو بافته بود.
بهسرعت قفل در انبار رو امتحان کرد و بعد به دنبال کلاهش دوید. باد سرعت زیادی داشت و پیرمرد نمیتوانست به همان سرعت بدود. باد تندتر شد و پیرمرد دیگر کلاهش را ندید. پیرمرد نمیدانست چی کار کنه. تصمیم گرفت بازهم به دنبال کلاهش بگرده.
همون وقت موش بزرگی از پشت یک بوته بیرون آمد. اون جنگلبان رو دید، سلام کرد و از جنگلبان پرسید: «عععع، توی این روز طوفانی اینجا چی کار میکنی؟ ممکنه بارون بیاد. چرا به خونهات نمیری؟»
جنگلبان گفت: «به دنبال کلاهم میگردم، باد اون رو با خودش برد. اگه کلاهمو پیدا نکنم حتماً سرما میخورم و مریض میشم.»
– «راستی تو کلاه منو ندیدی؟»
موش گفت: «من کلاه تو رو ندیدم، ولی میتونیم باهم دنبال اون بگردیم. من کمی نون برای لکلک میبرم. اون مادر شده و جوجههاش تازه از تخم بیرون اومدن. شاید بین راه کلاه تو رو پیدا کردیم.»
جنگلبان به دنبال موش به راه افتاد. هنوز راه زیادی نرفته بودند که سمور را دیدند. سمور قارچ بزرگی را بغل کرده بود و بهسختی راه میرفت.
سمور به جنگلبان و موش سلام کرد و از آنها پرسید: «تو این هوای تاریک کجا میروید؟»
جنگلبان گفت: «باد کلاه منو با خودش برده، من به دنبال کلاه میگردم.»
موش هم گفت: «من برای لکلک سفید غذا میبرم. میدونی جوجههاش از تخم بیرون اومدن. اون نمیتونه اونا رو تنها بذاره.»
سمور گفت: «من هم این قارچ را برای لکلک سفید میبرم. شاید بتونیم از این قارچ بهجای چتر استفاده کنیم.»
کمی جلوتر، جنگلبان چشمش به قورباغه افتاد و از اون پرسید: «تو کلاه منو ندیدی؟ من به دنبال کلاهم میگردم. اگه کلاهمو پیدا نکنم حتماً سرما میخورم.»
قورباغه گفت: «نه، کلاه شما رو ندیدم. من میخوام کمی میوه برای لکلک سفید ببرم. شاید بین راه کلاهت رو پیدا کردیم.»
جنگلبان، موش، سمور و قورباغه به راه افتادند. پیرمرد تمام مدت چشمش به اینطرف و اون طرف بود و امیدوار بود پیش از شروع بارون کلاهش رو پیدا کنه. راه زیادی به خونه ی لکلک نمونده بود. خونه ی لکلک روی یک درخت بلوط بود. پیرمرد با خودش فکر کرد: «ایکاش اون هم چیزی برای لکلک آورده بود.»
اونا به خونه ی لکلک رسیدن.
جنگلبان چشمش به بالای درخت افتاد و خیلی تعجب کرد. لکلک سفید و جوجههاش تو کلاه اون نشسته بودند. صدای جیک و جیک جوجهها از بالای درخت میآمد.
لکلک سفید دوستانش را دید. جنگلبان رو هم دید. اون به جنگلبان گفت: «نمیدونم چطوری از مهربونی شما تشکر کنم. نزدیک بود باد لانهی من رو خراب کنه. باد قسمتهای زیادی از لونه رو با خودش ببرد. نمیدانستم که جوجههام رو کجا ببرم.» بعد هم تعریف کرد که باد کلاه جنگلبان رو با خودش آورد. اونوقت جوجههاش رو توی اون گذاشت.
لکلک گفت: «کلاه شما زندگی جوجههای منو نجات داد. واقعاً از شما متشکرم. این کلاه بهترین هدیهایه که تابهحال گرفتم.»
جنگلبان با خوشحالی خندید و چیزی نگفت. اونوقت از همهی دوستهاش خداحافظی کرد و به خونهاش برگشت.
چه جالب! بچهها، یه چیزی که جنگلبان رو ناراحت کرده بود، لکلک رو خوشحال کرده بود. جالبه، نه؟
خب، اینم از قصهی امشبمون.
بچهها، امشب هم براتون یه سؤال دارم.
بله، این هم یه قصهی کوچولو داره، بعد سؤال داره. مثل قصهی دیشب. آمادهاید؟ بازهم ازتون یه راهحل میخوام ها!
پس خوب گوش بدین.
توی جنگل سبز همهی حیوانات، خوش و خرم کنار هم زندگی میکردند. تا اینکه یه روزی یه شیر مغروری به جنگل اومد.
اون هرروز حیوونای زیادی رو شکار میکرد. حیوانات از ترس دیگه جرئت نمیکردن از لونه هاشون بیرون بیان و بازی کنن. روزی تصمیم گرفتن که یه راهحل برای مشکل پیدا کنن. خرگوش باهوش پیشنهاد داد که بهجای اینکه شیر به سراغ حیوانات بره، هرروز یه حیوان رو قرعهکشی کنند. اونوقت وقتی قرعه به نامش افتاد اون بره پیش شیر و بقیهی حیوونات تو آرامش زندگی شونو بکنن؛
اما حیوانات نپذیرفتن، بله، قبول نکردن این راهحل رو؛ این چه راهحلیه دیگه تو داری.
و خودشون فکر کردن که یه راهحل دیگه ای پیدا کنن.
حالا زرافه بود، بچهها، فیل بودن، میمون بود، سنجاب بود. بالاخره اینها یه راهحلهایی برای خودشون دارن دیگه.
حالا من میخوام بدونم راهحل شما چیه؟
راهحل من چیه؟
بذارید یه ذره فکر کنم. به نظر من شیر رو باید ببرن. یه جوری گولش بزنند، بندازنش تو باغوحش. وقتی دیگه تو باغوحشه اونجا خوب بهش غذا هم میدن. به حیوانات جنگل هم کار نداره.
فکر خوبی بود؟
خب دیگه این فکر من بود دیگه. حالا ببینیم فکر شما چیه؟
هرکسی یه فکر قشنگ داشت، هر کی یه راهحل خوب داشت برای اینکه حیوانات از دست شیر راحت بشن. صدای خوشگلشون رو برا من بفرسته، میخوام ببینم که بچههای باهوش من چهجوری فکر میکنن، چهجوری حیوانات جنگل رو میخوان نجات بدن.
خب، این هم از سؤال امشب و قصهی امشب.
دیگه وقت خوابه، دیگه باید چشمهای خوشگلت رو ببندی. یه دعای قشنگ هم میتونید امشب بخونید بچهها. چه دعایی بکنید؟ مثلاً دعا کنید که همیشه سالم باشید. به نظر من این بهترینه.
بله، خیلی باید مواظب خودتون باشید.
خیلی دوستتون دارم، خدا پشت و پناهتون باشه.
شبتون به خیر!