قصه صوتی کودکانه
آقای پر سر و صدا
+ متن فارسی قصه
قصه گو: خاله مهناز 45#
سلام دوستهای قشنگ و مهربونم!
شبتون به خیر.
الهی که حال و احوالتون خیلیخیلی خوب باشه،
عزیزهای دلم. اسم کتابی که میخوام براتون امشب بخونم تا راحت بگیرید و بخوابید،
«آقای پرسروصدا» ئه.
بریم سراغ قصهی امشب!
یکی بود، یکی نبود و غیر از خدای مهربون هیچکس نبود و آقای پرسروصدا واقعاً آدم پرسروصدایی بود، بچهها، بهعنوانمثال، اگر آقای پرسروصدا میخواست براتون کتابی بخونه، با بلندترین صدا داستان رو میخوند. فکرشو بکنید، من خانم پرسروصدا بودم. اونوقت چقدر بلندبلند باید قصه میخوندم!
بلندترین صدای آقای پرسروصدا، از هر صدایی که فکرشو بکنید، بلندتره. شما میتوانید صدای اون را کیلومترها آنطرفتر بشنوید؛ و یا وقتیکه مثلاً کسی عطسه میکنه، شما میتونید صدای عطسهی اونو تو اتاق بغلی بشنوید؛ اما اما، وقتی آقای پرسروصدا عطسه میکنه، شما صدای اونو تو شهر بغلی هم میشنوید!
فکرشو بکن!
داستان ما از زمانی شروع میشه که آقای پرسروصدا توی تخت خوابش، تو اتاقخوابش و تو خونهاش که تو بالای یک تپه قرار داره، خوابیده بود. اون داشت چی کار میکرد؟ خورروپف! همینطور که میدونید، وقتی آقای پرسروصدا خورروپف بکنه، صدای خورروپف اون خیلی گوشخراشه. صدای اون بیشتر شبیه صدای فیله تا خورروپف.
بعد، ساعت زنگدار آقای پرسروصدا به صدا در اومد. صدای زنگ ساعت آقای پرسروصدا مثل هیچ ساعت دیگهای تو دنیا نیست. بیشتر شبیه صدای آژیر آتشنشانیه تا صدای زنگ ساعت. آقای پرسروصدا از خواب بیدار شد و تمام مردم شهر که در پای تپه زندگی میکردند، هم از صدای زنگ ساعت اون از خواب بیدار شدن.
اون روز، آقای پرسروصدا تصمیم گرفت به خرید بره.
اون از خونهاش خارج شد و در رو پشت سرش به هم کوبید و در لرزید، خونه لرزید، تپه لرزید، شهر لرزید، وای وای وای! حتی پرندهای که تو آسمون پرواز میکرد، هم لرزید. بعد، آقای پرسروصدا از تپه پایین آمد: «تق تق تق تق!» و به دکان نانوایی رسید. به مغازه نانوایی رسید. در را چنان با شدت باز کرد که صدای شکستن داد. بعد هم یکجوری بست که باز اون هم همون صدا رو داد.
آقای پرسروصدا با صدای بلند به خانم فروشنده گفت (من دیگه صداشو درنیارم که شما اذیت بشید. فقط بدونید، خیلی بلند گفت:)
– «من یه دونه نون میخوام!»
خانم نونوا از صدای بلند اون لرزید، یک نون به اون فروخت.
بعد آقای پرسروصدا به مغازهی قصابی رفت. در رو یکجوری باز کرد که صدای شکستن داد و بعد هم یکجوری بست که بازم صدای شکستن داد. خلاصه، جونم براتون بگه! بازهم با صدای بلند به آقای قصاب گفت:
-«من یه مقدار گوشت میخوام!»
آقای قصاب از صدای بلند اون لرزید و مقداری گوشت بهش فروخت.
بعد از اون، آقای قصاب و خانم فروشنده همدیگه رو توی خیابون دیدند. خانم فروشنده گفت:
– «ما باید یه کاری بکنیم. آقای پرسروصدا خیلی بلند حرف میزنه.»
آقای قصاب جواب داد: «همینطوره، واقعاً خیلی پرسروصداست. ما چی کار باید بکنیم؟»
خانم فروشنده گفت: «من میدونم.»
و بعد خیلی آهسته نقشهاش را درِ گوش آقای قصاب گفت.
آقای قصاب گفت: «فکر میکنم راهحل خوبی باشه.»
روز بعد، آقای پرسروصدا برای خرید به شهر لرزان رفت. «تق و تق و تق!»
اون به مغازهی نانوایی رفت و با صدای بلند گفت: «من یه نون میخوام!»
خانم فروشنده تظاهر کرد که نمیشنوه و پرسید: «میبخشید، چی گفتید؟»
آقای پرسروصدا فریاد زد: «من یه نون میخوام!»
خانم فروشنده دستش را پشت گوشش گرفت و گفت: «میتونید بلندتر صحبت کنید؟»
آقای پرسروصدا از خریدن نون منصرف شد و بیرون رفت.
بعدش رفت به مغازهی آقای قصاب و با صدای بلند گفت: «من گوشت میخوام!»
آقای قصاب هم تظاهر کرد که نمیشنوه.
آقای پرسروصدا داد زد: «من مقداری گوشت میخواهم!»
آقای قصاب پرسید: «شما چیزی میخواستی؟»
آقای پرسروصدا فریاد زد: «گفتم من مقداری گوشت میخواهم!»
آقای قصاب گفت: «ببخشید؟»
آقای پرسروصدا از خرید گوشت هم منصرف شد و بیرون رفت و به خونهاش برگشت. به تخت خوابش رفت و همینجوری گرسنه خوابید.
روز بعد، آقای پرسروصدا بازهم برای خرید رفت. اون به مغازه نانوایی رفت و با صدای بلند گفت:
– «من یه نون میخوام!»
خانم نونوا گفت: «یه چی؟»
آقای پرسروصدا با بلندترین صدایی که میتوانست حرف بزند گفت: «یه نون!» بعد مکث کرد، کمی با خودش فکر کرد و بعد با صدای آهسته گفت: «من یه نون میخوام.»
خانم نونوا لبخند زد و گفت: «حتماً!»
آقای پرسروصدا به مغازهی آقای قصاب رفت و با صدای بلند گفت: «من مقداری گوشت میخوام!»
آقای قصاب پرسید: «چیزی گفتید؟»
آقای پرسروصدا با صدای بسیار بلند فریاد زد: «بله گفتم که من…» بعد مکث کرد، کمی با خودش فکر کرد و بعد با صدای آهسته گفت: «من مقداری گوشت میخواهم.»
آقای قصاب لبخندی زد و گفت: «با کمال میل.»
آقای پرسروصدا با نان و گوشتش به سمت خانهاش که بالای تپه بود، به راه افتاد. «تق و تق و تق!»،
اما مکث کرد. کمی با خودش فکر کرد و بعد میدونید چی کار کرد؟ روی نوک پنجههاش راه رفت، نوک پا راه رفتن! چیزی بود که باعث شد صدا آروم بشه. کاری بود که هیچوقت قبلاً آقای پرسروصدا انجامش نداده بود.
خیلی جالب بود!
آقای پرسروصدا به خونهاش رسید. دستش را برد تا در خانه را باز کند، اما باز مکث کرد و کمی فکر کرد. بعد، میدونید چی کار کرد؟ آفرین! اون در را خیلی آرام باز کرد. آروم و آهسته، دو چیزی بودند که آقای پرسروصدا قبل از اون هرگز سعی نکرده بود رعایت کنه.
بچهها! خیلی جالب بود!
از اون به بعد تا حالا، آقای پرسروصدا دیگه مثل قبل شلوغ و پرسروصدا نیست.
یه چیزی رو میدونید؟
مردم شهر لرزان هم همه خیلی خوشحالاند و آروم هستند، خصوصاً آقای قصاب و خانم فروشنده.
و یه چیز دیگه رو هم میدونید؟
آقای پرسروصدا یاد گرفته که چطوری درِ گوشی حرف بزنه، قبلش بلد نبود.
بچههای من، عزیزهای دلم!
بعضی بچهها هم خیلی پرسروصدان. انگار که دو تا بلندگو قورت دادهاند! خندهداره؟ بعله دیگه! دیگه همینجوری بلندبلند صحبت میکنند.
مثلاً وقتی میخوان از پلهها بیان پایین تق، تق، تق، تق، اینقدر سروصدا میکنند که دیگر آپارتمان میشه آپارتمان لرزان، مثل خانهی پایین تپهی آقای پرسروصدا.
من از شما خواهش میکنم بلندگوهاتون رو…(بعله دیگه!) بلندگو قورت ندید.
آروم صحبت کنید. آروم و آهسته. شما هم امتحان کنید. بعضیاوقات خوبه. جالبه!
کجا داد بزنید؟ کجا بلند…؟ بعله دیگه، تو پارک، تو حیاط هم میشه. توی کوچه هم میشه. توی خونه هم اگر مزاحمتی برای کسی نداره، اشکالی نداره؛ اما بعضی جاها که بقیه هم هستند، ما باید مواظب باشیم، مزاحم بقیه نشیم.
بله دیگه! چون شما خیلی خوبید، خیلی مهربونید، مواظب همه هستید، مواظب خودتون هستید.
میدونید «خاله مهناز» هم خیلی دوستتون داره.
قربون صورت ماهتون برم.
دیگه وقت خوابه. چشمهای خوشگلتونو ببندید و راحت بخوابید.
خدا پشت و پناهتون باشه.
شبتون به خیر، دوستهای قشنگم.
شببهخیر.