قصه کهن روسی
انگشتر جادو
پایان خوش پسرک مهربان و خوش قلب
– برگرفته از کتاب: قصه های کهن روسی
– ترجمه از زبان روسی
– ویراسته با افزونهی ویراستیار
در یکی از ممالک پهناور و وسیع، پیرمرد و پیرزنی زندگی میکردند که پسری به اسم مارتنیکا داشتند. پیرمرد تمام عمر خودش را صرف شکار حیوانات و پرندگان کرده و از این راه قوت لایموت خانواده را تأمین میکرد. روزی پیرمرد مریض شد و درگذشت و مارتنیکا و مادرش را تنها گذاشت. مادر و فرزند یک هفتهی تمام گریه و زاری کردند، ولی نتیجهای نگرفتند، زیرا مرده را که نمیتوان زنده کرد و به این جهان بازگرداند. خلاصه یک هفته گذشت و تمام ذخیرهی نان خانواده تمام شد.
وقتی پیرزن دید که نان و خوراک خانه ته کشیده، پسانداز پیرمرد را که فقط دویست منات بود، برداشت و باوجوداینکه نمیخواست وجوه این پسانداز را خرج کند، مجبور شد کوزهی محتوی پولها را خالی کند و از شر گرسنگی و ناتوانی رهایی یابد. خلاصه، پولها را برداشت، صد منات را به فرزندش داد و گفت:
– «مارتنیکا، این صد منات را بگیر، اسب همسایه را بردار و به شهر برو و گندم بخر، شاید بتوانیم با این پول زمستان را بگذرانیم. وقتیکه بهار آمد، میآییم و مزدوری میکنیم.»
مارتنیکا اسب و ارابهی همسایه را گرفت و به شهر رفت. وقتی از کنار بازار قصابها عبور میکرد، دید عدهی زیادی جمع شدهاند و دادوبیداد راه انداختهاند و فحش و دشنام میدهند. مارتنیکا ارابه را نگه داشت و دید که قصابها سگ تازی لاغراندامی را به تیر بسته و با چوب به جان سگ افتادهاند. سگ تازی خودش را به اینطرف و آنطرف میانداخت، زوزه میکشید و پاس میکرد… مارتنیکا از قصابها پرسید:
– «برادرها، چرا این سگ بدبخت را اینقدر کتک میزنید؟»
قصابها جواب دادند: «چرا نزنیم؟ این سگ بدجنس گوشت یک گاو را خراب کرده.»
مارتنیکا به قصابها گفت: «برادرها، کتکش نزنید. بهتره سگ را به من بفروشید.»
یکی از دهاتیها از توی جمعیت به شوخی گفت:
– «خوب، صد روبل بده و برش دار.»
مارتنیکا صد منات را از توی بغلش درآورد، پول را به قصابها داد، زنجیر سگ را باز کرد و همراه خودش برد. سگ وفادار هم دم خودش را تکان داد، مثلاینکه فهمیده بود که مارتنیکا او را از مرگ نجات داده است.
باری، مارتنیکا به خانه برگشت و موقعی که به خانه رسید، مادرش به استقبالش آمد و پرسید:
– «پسر جان چی خریدی؟»
مارتنیکا گفت: «اولین خوشبختی را برای خودم خریدهام.»
– «کدام خوشبختی؟ داری چی چی میگویی؟»
مارتنیکا سگ تازی را نشان داد و گفت:
– «مگر نمیبینی؟ این ژورکا را خریدهام.»
– «خوب، غیر از سگ چی چی خریدی؟»
مارتنیکا جواب داد: «اگر پولی باقی میماند، شاید چیز دیگری هم میخریدم، ولی من تمام صد منات را پای این سگ دارم.»
پیرزن به مارتنیکا دشنام داد و گفت:
– «ما خودمان هم چیزی نداریم بخوریم. من تهماندههای گندم را آرد کردم تا توانستم یک نان کوچولو درست کنم. حالا بگو ببینم فردا چی بخوریم؟»
روز بعد پیرزن بقیه منات را به مارتنیکا داد و گفت:
– «بگیر پسرم، پول را بردار و به شهر برو و گندم بخر و پولها را بیهوده خرج نکن!»
مارتنیکا به شهر رفت. توی خیابانها به راه افتاد و در یکی از خیابانها پسرک بدجنسی را دید که طنابی به گردن گربه بسته و داشت حیوان را بهطرف رودخانه میبرد.
مارتنیکا بانگ زد: «آهای، صبر کن ببینم، این گربه را داری کجا میبری؟»
-«میخواهم این حیوان بدجنس را توی آب رودخانه خفه کنم!»
– «چرا میخواهی خفهاش کنی؟ مگر چکار کرده؟»
– «یک نان شیرینی را از روی میز دزدیده.»
مارتنیکا گفت: «عوض اینکه غرقش کنی گربه را به من بفروش.»
پسرک در جواب گفت: «خیلی خوب، صد منات بده و گربه را بردار.»
مارتنیکا هم بدون تفکر پول را از توی بغلش درآورد و تمام صد منات را به پسرک داد و گربه را توی گونی انداخته، راه خانه را در پیش گرفت.
وقتیکه به خانه رسید، پیرزن پرسید: «پسرم چی چی خریدی؟»
– «یک گربه به اسم واسکا.»
– «غیر از گربه دیگر چیزی نخریدی؟»
– «اگر پولی باقی میماند شاید چیز دیگری هم میخریدم.»
پیرزن عصبانی شد و بانگ زد:
– «حالا که تو اینقدر نفهم و احمق هستی، یالله برو گم شو و رزق و روزی خودت را از مردم بگیر.»
مارتنیکا هم به دهکدهی مجاور رفت تا کاری برای خودش پیدا کند. سگ و گربه هم دنبالش راه افتادند.
وقتیکه به وسط راه رسید، با کشیش مقدسی روبرو شد.
کشیش پرسید: «فرزندم، کجا میروی؟»
مارتنیکا جواب داد: «دارم میروم کاری برای خودم پیدا کنم.»
کشیش پیشنهاد کرد: «اگر میخواهی، پیش من بیا. منتها باید سه سال پیش من کار کنی و بعد از سه سال، مزد و پاداشت را بگیری.»
مارتنیکا موافقت کرد و سه زمستان و سه تابستان تمام برای کشیش کار کرد. سه سال که تمام شد، کشیش مارتنیکا را صدا کرد و گفت:
– «خوب بیا و دستمزد خودت را بگیر.»
بعد مارتنیکا را به انبار خانه برد و دو گونی بزرگ را بهش نشان داد و گفت:
– «هرکدام را که خواستی بردار و برو.»
مارتنیکا گونیها را باز کرد و دید توی یکی از آنها پر سکههای نقره و دیگری پر از شن و خاک معمولی است. مارتنیکا فکر کرد و گفت:
– «پدر مقدس، من گونی پر خاک را برای خودم برمیدارم. چون قلبم گواهی میدهد که برایم بدرد میخورد.»
کشیش گفت: «فرزندم، هر طور دلت میخواهد رفتار کن. اگر از نقره بدت میآید، گونی خاک را بردار.»
مارتنیکا گونی را کول کرد و راه افتاد. از چند تا ده گذشت و به جنگل سیاه و انبوهی رسید. وقتیکه از وسط جنگل رد میشد، دید میدانچهی روبازی میان درختها گسترده شده و آتش خیرهکنندهای وسطش زبانه میکشد. دختر بسیار قشنگی هم میان شعلههای آتش نشسته که زیباییاش توی هیچ قصهای وصف نشده. دختر رو به مارتنیکا کرد و گفت:
– «مارتین یتیم، اگر میخواهی خوشبخت بشوی، خاکی که بهعنوان پاداش گرفتهای روی آتش بریز و مرا نجات بده.»
مارتنیکا به خودش گفت: «همین کار را هم میکنم. عوض اینکه اینهمه خاک را با خودم حمل کنم، بهتره که این آتش را خاموش کنم و دختر را نجات بدهم. شن و خاک که مهم نیست. همهجا پیدا میشود.»
خلاصه، گونی را زمین گذاشت، سرش را باز کرد و شن و خاک را روی آتش ریخت. بهمحض اینکه شعلههای آتش فرونشست، دختر زیبا خودش را به زمین زد، مبدل به مار شد و دور گردن مارتنیکا حلقه زده گفت:
– «مارتنیکا، از من نترس، راه بیافت و از بیستونه مملکت بگذر و به کشور زیرزمینی که سلطانش پدر تاجدار من است برو. وقتیکه به دربارش آمدی، هر چه سیم و زر بهت داد قبول نکن، فقط حلقهی سادهای را که روی انگشت کوچکش دیده میشود بگیر. این انگشتر یک انگشتر جادوست و اگر آن را برداری و از یک دست توی دست دیگر بگذاری، فوراً دوازده پهلوان افسانهای ظاهر میشوند و هر کاری که خواستی در ظرف یک شب برایت انجام میدهند.»
مارتنیکا بعد از شنیدن این حرفها به راه افتاد، بیستونه مملکت را طی نمود و به مملکت سیام رسید. وقتیکه داشت به مملکت سیام میرسید، سنگ عظیمی سر راه خودش مشاهده نمود. مار هم از گردنش پائین آمد، خودش را زمین زد و دوباره بهصورت آن دختر خوشگل درآمد.
دختر گفت: «حالا دنبال من بیا.» و از زیر سنگ، مارتنیکا را به کشور پدرش هدایت کرد.
دختر و مارتنیکا از راهروی تنگی عبور کردند و به صحرای وسیعی که آسمان نیلگونی داشت رسیدند. وسط آن صحرا، قصر باشکوهی سر به آسمان کشیده بود که پادشاه مملکت زیرزمینی در آن قصر سکونت داشت.
وقتیکه دختر و مارتنیکا وارد تالار مرمر قصر شدند، شاه به گرمی از هردوی آنها استقبال نمود و خطاب به دخترش گفت:
– «سلام دختر عزیزم، تمام این سالها کجا بودی و چهکار میکردی؟»
دختر جواب داد و گفت: «پدر تاجدار من! اگر این جوان به دادم نمیرسیدم، پاک نابود میشدم. این جوان مرا از مرگ حتمی نجات داد و پیش تو آورد.»
شاه گفت: «جوان، خیلی از کاری که کردی، سپاسگزارم. حالا که کار خیری در حق دخترم کردی، هر چه دلت میخواهد، سیم و زر و جواهر برای خودت بردار.»
ولی مارتنیکا گفت:
– «اعلیحضرتا، من احتیاجی به سیم و زر و جواهر ندارم. اگر میخواهی پاداش مرا بدهی، آن انگشتر را که روی انگشت کوچکت حلقه بسته به من اعطا کن. من آدم تنهایی هستم و هر وقت به انگشترت نگاه کردم، به یاد آن میافتم که باید زن بگیرم و دختر زیبایی برای خودم انتخاب کنم.»
شاه بلافاصله انگشتر را به مارتین داد و گفت:
– «برش دار، فقط مواظب باش اسرار این انگشتر را برای کسی فاش نکنی، چون بلایی سرت میآید که آن سرش ناپیدا!»
مارتین از شاه تشکر کرد، انگشتر را برداشت و کمی هم پول برای خرج راهش از شاه گرفت و از همان راهی که آمده بود، به مملکت خودش عزیمت کرد. خلاصه مدتها گذشت تا مارتنیکا به میهن خودش برگشت، مادرش را پیدا کرد و زندگی خوبی با مادرش شروع کرد.
روزی مارتنیکا به مادرش گفت:
– «مادر جان، پیش شاه برو و دختر زیبایش را برای من خواستگاری کن.»
پیرزن جواب داد:
– «پسر جان، با دختری که به در تو بخورد ازدواج کن. آخر شاه، دخترش را به تو نمیدهد، این کار غیر ممکنه. شاه عصبانی میشود و دستور میدهد که هر جفتمان را گردن بزنند.»
ولی مارتنیکا گفت: «عیبی ندارد مادر جان، کارَت نباشد. اگر من میفرستمت، راحت برو پیش شاه و هر چه گفته عیناً به خاطر بیاور و به خانه برگرد.»
پیرزن راه افتاد و به قصر سلطنتی آمد. وقتیکه وارد قصر شد، بدون هیچ گزارشی بهطرف تالار پادشاه رهسپار شد؛ اما نگهبانها سد راهش شدند و بانگ زدند:
– «صبر کن ببینم عجوزهی پیر! مگر نمیدانی که اینجا ژنرالها هم حق ندارند بدون اجازه و گزارش وارد تالار قصر بشوند؟»
پیرزن دادوفریاد راه انداخت و گفت:
– «زود باشید ولم کنید بدجنسها! من آمدهام دختر شاه را برای پسرم خواستگاری کنم، هیچ حق ندارید مرا راه ندهید.»
خلاصه، چنان جاروجنجالی برپا کرد که خود شاه سروصدا را شنید و دستور داد پیرزن را وارد تالار کنند.
پیرزن هم به حضور ملوکانه شرف یاب شد و تعظیم کرد.
شاه رو به پیرزن کرد و پرسید:
– «پیرزن، چهکار داری و برای چه به اینجا آمدهای؟»
پیرزن در جواب گفت:
– «پادشاها، آمدهام بهت بگویم که پسری دارم و میخواهم دخترت را برایش خواستگاری کنم. اگر دخترت را به پسرم بدهی، زن و شوهر خیلی خوبی میشوند.»
شاه بانگ زد: «پیرزن، مگر دیوانه شدهای؟»
ولی پیرزن گفت: «خیر قربان، تمنا دارم جواب مرا بده.»
شاه بلافاصله تمام اشراف و اعیان و نزدیکان خودش را برای مشورت دورهم جمع کرد و بعد از مشاوره به پیرزن گفت که اگر پسرش در ظرف یک شبانهروز قصر باشکوهی بسازد و پل کریستال زیبایی از قصر خودش به قصر سلطنتی باشکوهی بکشد، بهطوریکه در دو طرف پل درختان بلندی با سیبهای نقرهای و طلائی برویند و انواع و اقسام پرندگان روی این درختها نغمهسرایی کنند و علاوه بر این برای برپا کردن مجلس عروسی، کلیسای پنج گنبد بزرگی برپا کند، آنوقت دخترش را به پسر پیرزن میدهد. ولی اگر نتوانست از عهدهی این کار بربیاید، دستور میدهد گردنش را بزنند.
پیرزن جواب شاه را حفظ کرد، با چشمانی اشکآلود و با قیافهای زار، تلوتلوخوران به خانه برگشت و به مارتنیکا گفت:
– «دیدی گفتم این کار را نکن. حالا چه خاکی به سر کنیم؟ فردا هر جفتمان را گردن میزنند.»
اما مارتنیکا در جواب گفت:
– «مادر جان، ناراحت نباش. بگیر و بخواب که شب، مادرِ تدبیر است.»
نیمههای شب، مارتنیکا بستر را ترک کرد، وارد حیاط شد و انگشتر را از یک دست به دست دیگر گذاشت. بلافاصله دوازده جوان پهلوان در مقابل او نمایان شدند. پهلوانها پرسیدند:
– «مارتین یتیم، چهکار داشتی که ماها را احضار کردی؟»
مارتین گفت: «تا فردا صبح، قصر باشکوهی در این محل بسازید و پلی از کریستال به قصر سلطنتی بکشید؛ بهطوریکه در دو طرف پل، درختانی با سیبهای طلائی و نقرهای برویند. روی شاخههای درختها، پرندگان مختلفی نغمهسرائی کنند. علاوه بر این، یک کلیسای پنج گنبدی برپا کنید تا من بتوانم توی آن صیغهی عقدم را جاری کنم.»
دوازده پهلوان گفتند:
– «تا فردا صبح، تمام دستورهای تو را اجرا میکنیم.»
صبح فردا، مارتین از روی تخت برخاست، وارد ایوان شد، نگاهی به اطراف کرد و دید که قصر و کلیسا و پل کریستال و درختها و سیبهای طلایی و نقرهای، همگی آماده و حاضر شدهاند. اتفاقاً در همان لحظه، شاه هم به بالکن قصرش رفت، دوربین یک چشم خودش را بلند کرد و از فرط تعجب فریاد کشید. چون تمام دستوراتش اجرا شده بود. درهرصورت، شاهزاده خانم زیبا را صدا کرد و دستور داد آمادهی عروسی بشود و گفت:
– «من قصد نداشتم تو را به دیک روستازاده بدهم، ولی حالا که این روستازاده اوامر مرا اجرا کرده است، ناگزیر باید با او عروسی کنی.»
تا موقعی که شاهزاده خانم سروصورت خودش را میشست و لباس میپوشید، مارتین یتیم انگشتر جادو را از یک دست به دست دیگر انداخت و دوازده پهلوان را احضار کرد.
– «مارتین یتیم چهکار داشتی که ماها را احضار کردی؟»
– «برادرها لباس اعیانی تنم بکنید و درشکهی قشنگی برایم حاضر کنید که شش تا اسب عالی به آن بسته شده باشد.»
پهلوانها در جواب گفتند: «الساعه تمام اوامر تو را اجرا میکنیم.»
بعد از یک چشم به هم زدن، لباس اعیانی و درشکه و اسبهای قشنگی برای مارتنیکا حاضر کردند. مارتین سوار کالسکه شد و به کلیسای بزرگ رفت. موقعی که به کلیسا رسید، جمعیت انبوهی داخل و خارج آن موج میزد. عروس خانم با للـهها و کنیزها و نزدیکان و شاه با وزیران خود به دنبال داماد وارد کلیسا شدند. بعد از نماز جماعت، مارتین دست شاهزاده خانم را گرفت و او را به عقد خود درآورد. شاه جهیزیهی زیادی به دخترش داد، مقام شامخی به داماد اعطا کرد و جشن عروسی مجللی برپا نمود.
زن و شوهر جوان دو سه ماهی باهم زندگی کردند. مارتنیکا هم هرروز قصرهای مجللتری برپا و باغهای باشکوهتری احداث میکرد. یگانه بدبختی این بود که شاهزاده خانم ناراحت بود از اینکه زن یک روستایی شده است. مدتی گذشت و شاهزاده خانم تصمیم گرفت مارتنیکا را سر به نیست کند.
برای این کار وانمود کرد که زن بسیار دلسوز و مهربانی است. مرتب به شوهر خودش خدمت میکرد، کوچکترین توقعات او را برمیآورد. مرتب سؤال میکرد که چگونه تمام این قصرها را در این مدت بسیار کوتاه برپا میسازد و از عهدهی هر کار مشکلی بهخوبی برمیآید؛ اما مارتنیکا دراینباره جوابی به شاهزاده خانم نمیداد و ساکت و خاموش میماند.
روزی مارتنیکا پیش شاه رفت، مقدار زیادی میخورد و مست و لایعقل به خانه برگشت و روی تخت دراز کشید. در همین موقع، سروکلهی شاهزاده خانم پیدا شد. شاهزاده خانم مشغول نوازش مارتنیکا شد و آنقدر گل گفت تا آهن مارتنیکا را نرم کرد و اسرارش را از دهانش بیرون کشید.
باری، بهمحض اینکه مارتنیکا به خواب رفت، شاهزاده خانم دستش را گرفت، انگشتر جادو را از دستش درآورد و به حیاط رفته، انگشتر را از یک دست توی دست دیگر گذاشت. بلافاصله دوازده پهلوان در مقابل شاهزاده خانم نمایان شدند و پرسیدند:
– «شاهزاده خانم زیبا، چهکار داشتی که ما را پیش خودت احضار کردی؟»
شاهزاده خانم در جواب گفت:
– «میخواهم کاری بکنید که تا فردا صبح، اینجا نه قصر و نه کلیسا و نه پلی باقی بماند و بجای تمام اینها، همان کلبهی قدیمی مارتنیکا دوباره ظاهر شود. کاری بکنید که شوهر من همان گدای سابق بشود و مرا هم از بیستونه مملکت به مملکت سیام که مملکت موشهاست ببرید، چون نمیخواهم اینجا زندگی کنم و تمام عمرم شرمنده و خجل بمانم.»
پهلوانها جواب دادند: «امر، امر مبارک است، شاهزاده خانم زیبا.»
در همان لحظه، باد شدیدی وزیدن گرفت و شاهزاده خانم را به مملکت موشها برد. صبح فردای همان روز، موقعی که شاه از خواب بیدار شد و به بالکن کاخش رفت، نه قصری و نه کلیسائی و نه پلی دید و بجای تمام این بناهای زیبا، کلبهی توسریخورده و فقیرانهای را مشاهده کرد.
شاه با تعجب از خودش پرسید: «یعنی چه؟ پس اینهمه ساختمان چه شده؟»
بعد بدون تعلل، آجودان خود را برای کسب اطلاعات بیشتر به شهر فرستاد. آجودان سوار اسب شد و رفت و بعد از مدتی برگشت و چنین گزارش داد:
– «اعلیحضرتا، آنجایی که قصر مجلل و باشکوه دامادتان قرار داشت، کلبهی فقیرانهای ظاهر شده که داماد و مادر دامادتان در آنجا زندگی میکنند. علاوه بر این، هر چه گشتیم اثری هم از دخترتان، شاهزاده خانم زیبا، پیدا نکردیم.»
شاه، نزدیکان و وزیران خود را برای مشورت دورهم جمع کرد و دستور داد که داماد را -که او را فریب داده بود و شاهزاده خانم زیبا را سر به نیست کرده بود- به حبس بیندازند و بعد او را بالای ستون سنگی مرتفعی لای جرز بگیرند و آنقدر نگهش دارند تا از فرط گرسنگی و تشنگی تلف شود.
بلافاصله چند نفر سنگتراش و بنا پیدا کردند، ستون سنگی بزرگی بر پا کردند و مارتنیکا را بالای ستون لای جرز گرفتند. فقط پنجرهی کوچکی در ستون باقی گذاشتند که از نفوذ نور خورشید جلوگیری نکند. مارتنیکا سه روز تمام آنجا بالا ماند. سه روز بعد، ژورکا سنگ باوفایش از این قضیه باخبر شد و پیش واسکای گربه رفت. اتفاقاً واسکا در همان موقع داشت بالای بخاری دیواری میغلطید و کیف میکرد. ژورکا به واسکا حمله کرد و گفت:
– «ای گربه بدجنس، یگانه کاری که از دستت برمیآید فقط خوابیدن و کیف کردن است. ارباب ما را لای جرز گرفتهاند، تو هم برای خودت گرفتی و راحت خوابیدی؟ مگر یادت رفته چطور صد منات داد و تو را از مرگ نجات داد؟ اگر اون نبود تابهحال هفت کفن پوسانده بودی. زود باش بلند شو، باید برویم و به اربابمان کمک کنیم.»
واسکا از بالای طاقچهی بخاری پائین آمد و همراه ژورکا پیش ارباب خودش رفت. وقتیکه به ستون سنگی رسیدند، واسکا از ستون بالا رفت و از لای روزنه وارد سلول شد و گفت:
– «سلام ارباب، چطوری؟ هنوز زنده هستی؟»
مارتنیکا گفت:
– «نه بابا، دارم از فرط گرسنگی و تشنگی دق میکنم.»
واسکا افزود: «صبر کن، هیچ ناراحت نشو، ما همین حالا برایت آب و غذا میآوریم.»
بعد از توی سلول درامد، خودش را به ژورکا رساند و گفت:
– «ژورکا، زود باش، چارهای بکن که اربابمان از فرط گرسنگی میمیره. چکار کنیم که از گرسنگی نمیره؟»
– «عجب احمقی هستی! اینکه کاری نداره، بیا توی بازار بگردیم تا به نانفروشی برخوریم. من فوراً زیر پایش میافتم و نانها را از روی سرش زمین میاندازم. تو هم بدون هیچ غفلتی نانها را جمع کن و برای ارباب ببر.»
سگ و گربه وارد خیابان شدند و به مرد نانفروشی که نانها را روی سرش گذاشته بود رسیدند. ژورکا خودش را زیر پای مرد نان فروش انداخت. نان فروش تعادل را از دست داد و تمام نانهایش روی زمین ریخت و خودش از ترس اینکه با سگ هاری روبرو شده است، به آنطرف خیابان فرار کرد. در آن میان، واسکا کمی از نانها را قاپ زد و برای مارتنیکا برد. بعد برگشت و دو یا سه تا دیگر را برداشت و دوباره برای اربابش برد.
خلاصه، واسکا و ژورکا تصمیم گرفتند به مملکت موشها بروند و انگشتر جادو را پیدا کنند؛ اما برای اینکه ارباب آنها در غیابشان از فرط گرسنگی نمیرد، برای یک سال تمام ذخیرهی آب و خوراکش را داخل سلول ذخیره کردند و به مارتنیکا گفتند:
– «ارباب، این غذاها را بخور، ولی طوری مصرفشان کن که تا موقع برگشتن ما کافی باشد.»
بعد خداحافظی کردند و به راه افتادند.
مدتی گذشت و ژورکا و واسکا به ساحل دریای نیلگون رسیدند. ژورکا به واسکا گفت:
– «من شاید بتوانم شنا کرده، آنطرف دریا برسم، تو چطور؟»
اما واسکا گفت: «من شناگر خوبی نیستم. تا وارد آب بشوم زیر آب میروم.»
– «خوب، پس روی پشتم بنشین.»
واسکا سوار سگ شد، چنگالهای خودش را توی پشمش فروکرد تا محکمتر بنشیند و ژورکا وارد آب شد. خلاصه، آنقدر شنا کرد و شنا کرد تا به آنطرف دریا به مملکت موشها رسید.
توی آن مملکت حتی یک آدمیزاد هم پیدا نمیشد، در عوض آنقدر موش بود که آن سرش ناپیدا. تا چشم کار میکرد موش بود و موش. ژورکا به واسکا گفت:
– «خوب برادر، زود باش به جان این موشها بیافت و شکارشان کن. من هم جمعشان میکنم و مردهی همه را یکجا بغل هم میچینم.»
واسکا که به شکار موش عادت داشت، به جان موشها افتاد و در ظرف مدت کوتاهی آنقدر موش کشت که واسکا بهزحمت فرصت میکرد آنها را جمع کند و یکجا بغل هم ردیف کند. خلاصه در عرض یک هفته بهاندازهی یک خرمنِ جو، موش مرده جمع کردند. شاه موشها دید که اتباع مملکتش پشت سر هم تلف میشوند. پس از سوراخ خودش درآمد و به ژورکا و واسکا گفت:
– «پهلوانان نیرومند، تعظیم عرض میکنم و از حضورتان استدعا دارم ملت مرا قتلعام نکنید. برای جبران خوبی شما حاضرم هر کاری که از عهدهام ساخته باشد برای شما انجام بدهم.»
ژورکا در جواب گفت:
– «توی مملکت تو قصری وجود دارد که شاهزاده خانم زیبایی در آن زندگی میکند. این شاهزاده خانم انگشتر جادوی ارباب ما را به سرقت برده و با خودش به اینجا آورده. اگر تو آن انگشتر را برای ما نیاوری، تمام موشهای مملکت تو را نیست و نابود میکنیم و خودت را هم به آن دنیا میفرستیم.»
شاه موشها گفت:
– «صبر کنید من اتباع خودم را جمع کنم و با آنها مشورت نمایم.»
بعد بلافاصله تمام موشها را از بزرگ تا کوچک گرفته، دور خودش جمع کرد و از آنها خواست که داوطلب ربودن انگشتر شاهزاده خانم شوند. بالاخره موش کوچکی جلو آمد و گفت:
– «من گذرم خیلی به آن قصر میافتد. شاهزاده خانم روزها انگشتر را روی انگشت کوچکش سوار میکند و شبها هم انگشتر را توی دهانش میگذارد.»
شاه گفت: «اگر توانستی آن انگشتر را برای من بیاوری، پاداش شاهانهای بهت میدهم.»
باری، موش کوچولو تا شب صبر کرد، وارد قصر شد و یواشکی خود را به خوابگاه شاهزاده خانم رساند. بعد، وقتیکه شاهزاده خانم خوابش برد، موشه دمش را توی سوراخ بینی شاهزاده خانم کرد و بینیاش را غلغلک داد. شاهزاده خانم عطسه کرد و انگشتر جادو از دهانش روی قالی افتاد. آقاموشه هم از بالای تختخواب پائین پرید، انگشتر را با دندانهای ریزش گرفت و برای شاه خودش برد. شاه موشها انگشتر را به واسکا و ژورکا، پهلوانان نامی داد و آنها هم از شاه موشها تشکر کردند و باهم به مشورت پرداختند که کدامیک بهتر میتوانند انگشتر را حفظ کنند.
واسکا گفت:
– «اگر انگشتر را به من بدهی، بههیچوجه گمش نمیکنم.»
ژورکا موافقت کرد و گفت: «خیلی خوب، انگشتر را بردار، اما مواظب باش گم نشود.»
واسکا انگشتر را توی دهانش گذاشت و با ژورکا عازم مملکت خودش شد.
مدتی گذشت و سگ و گربه به ساحل دریای نیلگون رسیدند؛ واسکا سوار ژورکا شد، چنگالهایش را توی پشمهای سگ فروکرد و ژورکا هم خودش را به دریا زد و شناکنان روانهی آنطرف دریا شد. یکی دوساعتی که گذشت، سروکلهی کلاغسیاهی بالای سر واسکا پیدا شد. کلاغسیاه چند بار بالای سر ژورکا دور زد و یکراست به واسکا حمله کرد و آنقدر نوکش زد که واسکا مستأصل شد. واسکای بیچاره نمیدانست چکار کند تا از شر این بلای آسمانی راحت شود. اگر چنگالهای خودش را بکار میانداخت، توی آب میافتاد و غرق میشد و اگر دندانهای خودش را به کلاغ نشان میداد، ممکن بود انگشتر را از دست بدهد. خلاصه گربهی بیچاره در بنبست عجیبی گیر کرده بود. مدتی تحمل کرد، ولی عاقبت طاقت نیاورد، عصبانی شد و دندانهای خودش را بکار انداخت. در همین لحظه، انگشتر جادو از دهانش درآمد و توی دریا افتاد. کلاغسیاه هم اوج گرفت و بهطرف جنگلهای سیاه پرواز کرد.
وقتیکه سگ و گربه به ساحل رسیدند، ژورکا بلافاصله از واسکا پرسید که انگشتر کجاست؟
اما واسکا از فرط ناراحتی سر خودش را پائین انداخت و گفت:
– «برادر ببخش، معذرت میخواهم، انگشتر از دهانم درآمد و توی دریا افتاد!»
ژورکا با خشم و غضب به واسکا حمله کرد و گفت:
– «الاغ بدبخت! حیف که همانجا متوجه قضیه نشدم، وگرنه همانجا توی دریا غرقت میکردم. خوب، حالا چطور دستخالی پیش اربابمان برگردیم؟ یالله برو توی آب و انگشتر را پیدا کن و بیاور، یا خودت همانجا بگیر و بمیر!»
واسکا جواب داد: «اگر من بمیرم که فایدهای ندارد. بیا، مثل موقعی که موشها را شکار میکردیم، شروع به شکار خرچنگها بکنیم. شاید آنها بتوانند به ما کمک کنند.»
ژورکا موافقت کرد و آنها شروع به شکار خرچنگها کردند. خلاصه آنقدر خرچنگ صید کردند و کشتند که آن سرش ناپیدا شد. در آن موقع، خرچنگ بزرگی از توی آب درآمد و در طول ساحل به راه افتاد. ژورکا و واسکا فوراً آن خرچنگ را گرفتند و با دندان و چنگال به جانش افتادند. وقتی خرچنگ دید که اوضاع خراب است، خطاب به سگ و گربه گفت: «پهلوانان نیرومند، دست از کشتن من بردارید، من شاه خرچنگها هستم و هر کاری که از دستم بربیاید، برای شما انجام میدهم.»
سگ و گربه گفتند:
– «انگشتر ما توی آب افتاده، اگر بخواهی زنده بمانی و خرچنگهای مملکتت نیست و نابود نشوند، برو انگشتر را پیدا کن و برای ما بیاور.»
شاه خرچنگها گفت: «من میدانم انگشتر جادو کجاست. بهمحض اینکه توی دریا افتاد، ماهی آزاد بزرگی در مقابل چشمان من قورتش داد.»
بعد به تمام خرچنگها دستور داد که ماهی را پیدا کنند. خرچنگها ماهی بدبخت را گرفتند، شاه خرچنگها هم از توی دریا درآمد و به واسکا و ژورکا گفت:
– «پهلوانان نامی، این همان ماهی آزادی است که انگشتر شما را قورت داده.»
ژورکا به ماهی حمله کرد و دولپی شروع به خوردن آن کرد. واسکا هم صاف بهطرف شکم ماهی رفت، سوراخ بزرگی توی شکمش به وجود آورد، رودههای ماهی را بیرون ریخت و انگشتر جادو را پیدا کرد. بعد انگشتر را برداشت و پا به فرار گذاشت تا پیش اربابش برود و انگشتر را به او بدهد و بگوید که به تنهائی تمام این کارها را انجام داده است و ارباب او را بیشتر از ژورکا دوست داشته باشد.
در آن میان، ژورکا شکمش را سیر کرد، از جای خود بلند شد و دید که هیچ اثری از واسکا دیده نمیشود. خلاصه، فهمید که رفیقش میخواهد پیشدستی کند و بگوید که تمام کارها را به تنهائی انجام داده است. پس دنبال واسکای خائن افتاد تا بگیردش و پارهپارهاش کند. درهرصورت دنبال گربه افتاد و دیری نپایید که بهش رسید. گربه هم از درخت بزرگی بالا رفت و نوک درخت بست نشست.
ژورکا گفت: «عیبی نداره، همانجا بمان، یکعمر که نمیتوانی آن بالا بنشینی؛ بالاخره که پائین میآیی. من هم آنی از بغل درخت کنار نمیروم.»
واسکا سه روز تمام بالای درخت نشست و ژورکا هم سه روز تمام چشم از گربه برنگرفت. خلاصه، هر دو احساس خستگی و گرسنگی کردند و تصمیم گرفتند آشتی بکنند.
آشتی کردند و بهاتفاق همدیگر پیش ارباب رفتند. وقتیکه به ستون رسیدند واسکا بالا رفت و پرسید:
– «ارباب زنده هستی؟»
مارتنیکا گفت: «سلام واسکا! فکر کردم که دیگر برنمیگردید، سه روزه که تمام غذاهایم تمام شده!»
گربه انگشتر جادو را به مارتنیکا داد. مارتنیکا انگشتر را گرفت و منتظر رسیدن نیمهشب شد. نیمهشب انگشتر را دستبهدست کرد و به دوازده پهلوانی که در مقابلش ظاهر شدند گفتند:
– «میخواهم قصر سابق من و پل کریستال و کلیسای پنج گنبد را سر جای خودشان بگذارید و شاهزاده خانم را به اینجا برگردانید. مواظب باشید حتماً تا صبح فردا تمام کارها روبهراه شود.»
صبح که شد، شاه به بالکن رفت، نگاهی کرد و دید که بهجای کلبهی توسریخورده، قصر باشکوهی برپا شده و پل کریستال زیبا به قصر سلطنتی کشیده شده، دو طرفِ پل هم درختانی با سیبهای طلایی و نقرهای سر به آسمان کشیدهاند. شاه دستور داد که کالسکه را حاضر کنند و شخصاً به قصر باشکوه رفت تا مطمئن شود که تمام اینها خواب و رؤیا نیست، بلکه حقیقت است.
مارتنیکا در مقابل در ورودی از شاه استقبال کرد و قضیه را برای شاه تعریف کرد.
شاه دستور داد اسب وحشی نیرومندی پیدا کنند و زن خائن را به دمش ببندند، سپس اسب را در صحرا آزاد کنند. همین کار را هم کردند و حکم اعدام در مورد شاهزاده خانم خائن اجرا شد.
مارتنیکا هم زندگی خوشی برای خودش روبهراه ساخت و حالا هم زندگی خوش و خرمی دارد.