قصه کودکانه آموزنده
خرس و روباه
مکر و حیلهگری عاقبت خوشی ندارد
– برگرفته از کتاب: قصه گویی ـ جلد سوم
روزی روزگاری، توی یک جنگل سرسبز، درخت بزرگی بود. زیر این درخت، خرسی خانه ساخته بود. خانهی خرس گرمونرم بود و کوزهاش همیشه پر از عسل.
توی این جنگل، روباه حیلهگری هم زندگی میکرد. روباه که شنیده بود خرس کوزهای پر از عسل دارد، دنبال راهی میگشت تا خودش را به کوزهی خرس برساند و یک شکم سیر از عسل بخورد.
یک شب سرد زمستانی، روباه درِ خانهی خرس را زد و گفت: «آهای خرس مهربان، خانهی من زیر سنگ است، جایم سرد و تنگ است؛ بگذار امشب در خانهی تو بخوابم.»
خرس قبول کرد و روباه یکگوشهی گرمونرم پیدا کرد و خوابید؛ اما چیزی نگذشت که با دمش به کف اتاق زد. خرس بیدار شد و پرسید: «چه کسی در میزند؟»
روباه گفت: «یک دوست.»
خرس پرسید: «چه میخواهد؟»
روباه گفت: «توی جنگل، بچهای به دنیا آمده؛ میخواهم بروم و برای او اسم بگذارم.»
خرس گفت: «خُب، برو.»
روباه به راه افتاد؛ اما بهجای اینکه از خانه بیرون برود، یکسر به انبار خرس رفت و با یک انگشت، کمی عسل خورد و برگشت.
خرس از صدای در بیدار شد و گفت: «چه اسمی روی بچه گذاشتی؟»
روباه گفت: «یک انگشتی.»
خرس گفت: «چه اسم عجیبی!»
خرس و روباه خوابیدند؛ اما هنوز نصف شب نشده بود که روباه دوباره به یاد کوزهی عسل افتاد و با دمش به کف اتاق زد. خرس بیدار شد و پرسید: «چه کسی در میزند؟»
روباه گفت: «یک دوست.»
خرس گفت: «چه میخواهد؟»
روباه گفت: «بازهم توی جنگل یک بچه به دنیا آمده. باید بروم و برای او اسم بگذارم.»
خرس گفت: «خُب، برو.»
روباه بلند شد، دوباره به انبار خرس رفت و با دو انگشت نصف عسلها را خورد و برگشت.
خرس از صدای در بیدار شد و پرسید: «این بار اسم بچه را چه گذاشتی؟»
روباه گفت: «دوانگشتی»
خرس گفت: «چه اسم بامزهای!»
خرس و روباه دوباره خوابیدند؛ اما نزدیکیهای صبح، روباه دوباره به یاد کوزهی عسل افتاد و بازهم با دمش به کف اتاق زد. خرس از جا پرید و گفت: «این دیگه کیه؟»
روباه گفت: «بازهم از من میخواهند بروم و اسمی روی یک بچه بگذارم.»
خرس خوابآلود گفت: «خُب، برو؛ اما زود برگرد.»
روباه این بار هم یکراست به انبار خرس رفت و با چهار انگشت همهی عسلها را خورد و برگشت. خرس پرسید: «اسم این بچه را چه گذاشتی؟»
روباه گفت: «چهارانگشتی»
خرس گفت: «چه اسمهایی روی بچهها میگذاری!»
خرس و روباه دوباره خوابیدند، صبح خرس رفت تا برای مهمانش کمی عسل بیاورد؛ اما دید کوزهی عسل خالی است. خرس کوزهی عسل را برداشت و رفت پیش روباه و گفت: «دیشب یک نفر تمام عسلهای مرا خورده.»
روباه گفت: «چه بد!»
خرس گفت: «دیشب که بهجز من و تو کسی اینجا نبوده، حتماً تو عسلها را خوردهای.»
روباه گفت: «تو تمام شب خانه بودی و من بیرون. حتماً خودت عسلها را خوردهای.»
خلاصه بگومگوی خرس و روباه بالا گرفت و خرگوشی که از کنار خانهی خرس میگذشت، سروصدای آنها را شنید و پرسید چه شده. روباه برای اینکه زودتر از دست خرس راحت بشود، گفت: «اصلاً بگذار خرگوش بگوید چه کسی عسلها را خورده.»
خرگوش، وقتی فهمید چه اتفاقی افتاده است، گفت: «من باید حسابی فکر کنم تا بگویم گناهکار کیست؛ اما اینجا نمیتوانم فکر کنم. بیایید باهم به یک جای بهتر برویم.»
همه باهم به راه افتادند. رفتند و رفتند تا به تپهای رسیدند. خرگوش گفت: «همینجا خوب است. بیایید کمی دراز بکشیم تا خستگی از تنمان در برود.»
خرس و خرگوش و روباه روی زمین دراز کشیدند. خرس گفت: «چقدر باید فکر کنی؟»
روباه گفت: «زود باش. بگو دیگر.»
خرگوش گفت: «باشد، الآن میگویم.»
چیزی نگذشت که روباه با دادوفریاد از جا پرید و اینطرف و آنطرف دوید. خرس و خرگوش پرسیدند: «چه شده؟»
روباه فریاد زد: «وای، مورچهها، مورچهها! ای خرگوش بدجنس، حالا خودت بیا و این مورچهها را از من دور کن.»
خرگوش خندید و گفت: «معلوم شد که خوردن عسلها کار تو بوده که مورچهها از سر و کولت بالا رفتهاند تا عسلهایی را که دور لب و دهانت چسبیده، بخورند.»
خرس این را شنید و بهطرف روباه دوید؛ اما روباه از ترس مثل برق و باد دوید و لابهلای درختهای جنگل گم شد.
خرس خندید و فریاد زد: «مورچههای عزیز، بهجای من حساب این روباه بدجنس را برسید.»
خرگوش بهطرف لانهاش به راه افتاد و خرس بهطرف خانهاش؛ اما هنوز صدای دادوفریادهای روباه را میشنیدند که میگفت: «ای مورچههای بدجنس، بس است، بس است دیگر، بروید.»
پیام قصه:
حیلهگر هرگز عاقبت خوشی پیدا نمیکند.
این بار، روباه که در افسانهها نماد حیلهگری است، بهوسیلهی خرگوش رسوا میشود و سزای اعمال خود را میبیند.
سؤالات:
۱. چه شد که روباه به خانهی خرس رفت؟
۲. خرس از صدای چه چیزی از خواب بیدار شد؟
۳. وقتی روباه به خانهی خرس برگشت، چه چیزی گفت؟
۴. خرگوش از کجا فهمید که روباه عسلها را خورده است؟