قصه-کودکانه-آموزنده--پند‌های-پیرمرد

قصه کودکانه روستایی: پند‌های پیرمرد / در زندگی با بزرگترها مشورت کنیم

قصه کودکانه روستایی

پند‌های پیرمرد

در زندگی با بزرگترها مشورت کنیم

– بازنوشته: زهره پریرخ
– برگرفته از کتاب: قصه گویی ـ جلد سوم

به نام خدا

آن‌طرف جنگل‌های پردرخت، بعد از رودخانه‌های پرآب، پای یک کوه بلند، دهکده‌ی کوچکی بود. توی این دهکده، رسم بود که پیرمردها و پیرزن‌هایی که نمی‌توانستند کار بکنند را به جنگل می‌بردند و آن‌ها را همان‌جا می‌گذاشتند و برمی‌گشتند.

توی این دهکده، کشاورز جوانی با پدر پیر، همسر و پسر کوچکش زندگی می‌کردند.

پدر پیر مدت‌ها بود که دیگر نمی‌توانست کار کند. یک روز، کشاورز جوان با خودش گفت: «وقت آن رسیده که پدرم را به جنگل ببرم.»

فردای آن روز، کشاورز جوان پدرش را سوار گاری کرد و به‌طرف جنگل به راه افتاد. پدر را از گاری پیاده کرد. یک بقچه‌ی نان و یک کوزه‌ی آب را کنار دستش گذاشت. با او خداحافظی کرد و سوار گاری شد و به‌طرف دهکده برگشت.

در راه، به یاد روزگار جوانی پدرش و کودکی خودش افتاد. ناگهان ایستاد و با خودش گفت: «یک روز همین بلا را پسرم به سر من می‌آورد. نه، انصاف نیست پدرم را اینجا بگذارم و بروم.»

کشاورز جوان برگشت و پدر پیرش را سوار گاری کرد و در تاریکی شب او را به خانه آورد. بی سروصدا او را به زیرزمین برد و پنهانش کرد.

مدتی گذشت. کم‌کم بیماری عجیبی توی دهکده پیدا شد. وقتی پیرمرد خبر را شنید، گفت: «پسرم به مردم دهکده بگو که این بیماری از آب است؛ از جایی می‌گذرد که بیماری خانه کرده است. به سرچشمه‌ی آب بروید و راه آب را عوض کنید.»

کشاورز جوان آنچه را که پدرش گفته بود، به مردم گفت. آن‌ها همان کار را کردند و خیلی زود سلامتی و شادابی به دهکده برگشت.

مدتی گذشت و کشاورز جوان فقط نان جو و آب برای پدرش می‌برد. یک روز پیرمرد پرسید: «چرا غذای دیگری به من نمی‌دهی؟»

کشاورز جوان با ناراحتی گفت: «امسال بیشتر خوشه‌های گندم پوک بودند، باید کمتر بخوریم؛ وگرنه تا آخر سال همین نان را هم نداریم.»

پیرمرد آهی کشید و گفت: «غصه نخور، به مردم بگو سقف انبارهایشان را که با ساقه‌های گندم و جو پوشانده‌اند پایین بکشند و دوباره آن‌ها را بکوبند؛ این ساقه‌ها دانه‌های زیادی دارند.»

کشاورز جوان آنچه را که پدرش گفته بود، به مردم گفت و مردم همان کار را کردند. دوباره کیسه‌ها از گندم و جو پر شد و بوی نان توی خانه‌ها پیچید.

وقت کاشتن زمین که رسید، پدر پیر به پسرش گفت: «به مردم بگو امسال به‌جای گندم ذرت بکارند. در این یک سال، زمین دوباره قوت پیدا می‌کند و سال بعد خوشه‌های گندم پردانه می‌شوند.»

کشاورز جوان آنچه را که پدرش گفته بود، به مردم گفت. مردم همان کار را کردند. سال بعد، خوشه‌های گندم پردانه شدند. آسیاب‌ها پر از کیسه‌های گندم شدند. آسیابان‌ها پرکار شدند و دل مردم شاد شد. مردم دهکده جشن گرفتند و به خانه‌ی کشاورز جوان آمدند و گفتند: «تو خیر مردم دهکده را بهتر از همه می‌دانی. پس تو کدخدای ما هستی.»

کشاورز جوان گفت: «اما من کاری نکرده‌ام. پدر پیرم به همه‌ی ما کمک کرده است.»

مردم با تعجب گفتند: «پدر پیرت؟ مگر او را به جنگل نبرده‌ای؟»

کشاورز جوان برای آن‌ها تعریف کرد که چگونه پدرش را از جنگل برگرداند و توی زیرزمین خانه‌اش پنهان کرد تا کسی او را نبیند.

مردم دهکده فریاد کشیدند: «چی؟ تو کسی را در خانه نگه داشته‌ای که غذا می‌خورد و کار نمی‌کند؟»

کشاورز جوان گفت: «اگر او را نگه نداشته بودم، از کجا می‌فهمیدیم که باید راه آب را عوض کنیم؛ خوشه‌های گندم و جو بام‌ها را بکوبیم و به‌جای گندم، ذرت بکاریم. پدر پیرم نمی‌تواند کار کند؛ اما چیزهایی می‌داند که از صد کار بهتر است.»

کشاورز جوان رفت و پدرش را از زیرزمین بیرون آورد. مردم دهکده که می‌دیدند حق با اوست، از پدر پیرش تشکر کردند و از او خواستند که کدخدای دهکده بشود.

از آن روز مردم دهکده دیگر پیرمردها و پیرزن‌ها را به جنگل نبردند. پیرمردها و پیرزن‌ها با فرزندانشان زندگی می‌کردند و چیزهایی را که سال‌ها طول کشیده بود تا یاد بگیرند، به آن‌ها یاد می‌دادند.

متن پایان قصه ها و داستان

پیام قصه:

از قدیم گفته‌اند: «جوان‌ها می‌توانند و پیرها می‌دانند.»

در قصه‌ی «پندهای پیرمرد»، راهنمایی‌های پدر کشاورز جوان به مردم دهکده کمک می‌کند تا بر مشکلات فائق آیند و دیدگاه اشتباه خود را درست کنند.

 سؤال‌ها:

۱. مردم دهکده چه رسمی داشتند؟
۲. کشاورز جوان با پدر پیرش چه کرد؟
۳. وقتی برای مردم دهکده مشکلاتی پیش آمد، چه کسی آن‌ها را راهنمایی کرد؟
۴. وقتی مردم دهکده فهمیدند که پدر کشاورز جوان آن‌ها را راهنمایی کرده است، چه تصمیمی گرفتند؟



***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *