قصه کودکانه آموزنده: گنجشک کوچولوی ترسو / ترس عامل شکست است 1

قصه کودکانه آموزنده: گنجشک کوچولوی ترسو / ترس عامل شکست است

قصه کودکانه آموزنده

گنجشک کوچولوی ترسو

ترس عامل شکست است

– نوشته: زهره پریرخ
– برگرفته از کتاب: قصه گویی جلد دوم

به نام خدا

یکی بود یکی نبود. زیر گنبد کبود گنجشک کوچولویی بود که خیلی ترسو بود. یک روز گنجشک کوچولو یک تکه پنبه پیدا کرد. این‌طرف را گشت و آن‌طرف را گشت تا یک جای خوب پیدا کند؛ لانه‌ای بسازد و توی لانه ‌یک جای گرم‌ونرم درست کند.

بالاخره خسته شد و روی یک درخت نشست و از خستگی خمیازه کشید. پنبه از نوکش افتاد روی گربه‌ای که زیر درخت خوابیده بود. گنجشک کوچولو ترسید و جیک‌جیک فریاد زد: «آی پنبه‌ام، وای پنبه‌ام. پنبه‌ام از دستم رفت.»

یک مورچه‌ی ریزه‌میزه از زیر درخت می‌گذشت. سروصدای گنجشک را شنید و گفت: «آهای گنجشک، این‌قدر سروصدا نکن. من پنبه را برایت می‌آورم؛ اما یک تکه‌ی کوچکش مال من.»

گنجشک گفت: «باشد.»

مورچه رفت و پنبه را برداشت و آورد، گنجشک، یک تکه‌ی کوچکش را به مورچه داد و بقیه‌ی پنبه را برداشت و پرید روی دیوار. گنجشک پنبه را روی دیوار گذاشت تا دوباره از نوکش نیفتد. کنار دیوار یک جوی آب بود. بادی وزید و پنبه را توی جوی آب انداخت. گنجشک ترسید و جیک‌جیک فریاد زد: «آی پنبه‌ام، وای پنبه‌ام. پنبه‌ام از دستم رفت.»

قورباغه‌ای که کنار جوی آب نشسته بود صدای گنجشک را شنید و گفت: «آهای گنجشک، این‌قدر سروصدا نکن. من پنبه را برایت می‌آورم؛ اما یک تکه‌ی کوچکش مال من.»

گنجشک گفت: «باشد.»

قورباغه توی آب پرید و پنبه را بیرون آورد. گنجشک یک تکه‌ی کوچکش را به قورباغه داد و بقیه‌ی پنبه را برداشت و پرید و رفت تا به یک تخته‌سنگ رسید. پنبه را روی تخته‌سنگ گذاشت و رفت دوروبر را نگاه کند. کنار تخته‌سنگ یک سوراخ بود. پنبه افتاد توی سوراخ. گنجشک آمد و دید پنبه توی سوراخ افتاده است. جیک‌جیک فریاد زد: «آی پنبه‌ام، وای پنبه‌ام. پنبه‌ام از دستم رفت.»

یک موش سبیل دراز صدای گنجشک را شنید و گفت: «آهای گنجشک، این‌قدر سروصدا نکن. من می‌روم و پنبه را از توی سوراخ. می‌آورم؛ اما یک تکه‌ی کوچکش مال من.»

گنجشک گفت: «باشد.»

موش رفت و پنبه را آورد. گنجشک یک تکه‌ی کوچکش را به موش داد و بقیه‌ی پنبه را برداشت و پرید و رفت. روی یک درخت بلند جای خوبی پیدا کرد و لانه‌اش را ساخت. وقت خواب تکه پنبه را آورد تا با آن تشک درست کند؛ اما نشد. با خودش گفت: «اگر نترسیده بودم و پنبه را از روی گربه برداشته بودم؛ حالا یک تشک نرم داشتم.»

باد آمد و سردش شد. خواست با تکه پنبه‌اش یک لحاف درست کند؛ اما نشد. با خودش گفت: «اگر نترسیده بودم و پنبه را از آب گرفته بودم؛ حالا یک لحاف گرم داشتم.»

توی لانه دراز کشید. زیر سرش سفت‌وسخت بود. بلند شد تا با تکه پنبه‌اش یک بالش نرم درست کند؛ اما نشد. با خودش گفت: «اگر نترسیده بودم و پنبه را از توی سوراخ برداشته بودم؛ حالا یک بالش نرم داشتم.»

گنجشک کوچولو همان‌طور که خوابش می‌برد با خودش گفت: «ای‌کاش، یک تکه پنبه دیگر پیدا کنم. آن‌وقت می‌دانم که چطور با آن یک لانه‌ی گرم‌ونرم درست کنم.»

متن پایان قصه ها و داستان

پیام قصه

ترس همیشه با سستی و بی تصمیمی همراه است. انسان ترسو بسیاری از امکانات خود را در زندگی از دست می‌دهد؛ همان‌طور که گنجشک کوچولوی ترسو، کم‌کم تکه پنبه‌اش را از دست داد و بالاخره هم نتوانست یک لانه‌ی مناسب برای خودش درست کند.

سؤال‌ها

  1. گنجشک کوچولو می‌خواست با پنبه‌اش چه کند؟
  2. وقتی پنبه روی گربه افتاد، گنجشک کوچولو چه کرد؟
  3. چه شد که پنبه‌ی گنجشک کوچولو کوچک و کوچک‌تر شد؟
  4. وقتی گنجشک کوچولو لانه‌اش را درست کرد، با خودش چه گفت؟


***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *