قصه کودکانه روستایی
خارکن و موش و مار و طوطی
خوبی را با خوبی پاسخ دهید
– برگرفته از کتاب: قصه گویی جلد 1
یکی بود یکی نبود. پیرمرد خارکنی بود که توی یک ده کوچک زندگی میکرد. پیرمرد روزها به بیابان میرفت و خار میکند. خارها را به شهر میبرد و میفروخت و شب به خانه برمیگشت.
یکشب، وقتی از شهر به خانه برمیگشت هوا توفانی شد. نزدیک خانهی خارکن یک چاه آب بود. وقتی از کنار چاه میگذشت صدایی شنید. صدا از چاه میآمد. خارکن به چاه نزدیک شد. مردی توی چاه ناله میکرد. پیرمرد فهمید که مرد توی توفان راه را ندیده و توی چاه افتاده است. طنابی را که با خود داشت توی چاه انداخت. مرد طناب را گرفت و خارکن او را بالا کشید. ولی بازهم از توی چاه صدای ناله میآمد. خارکن دوباره طناب را توی چاه انداخت. این بار یک طوطی طناب را گرفت و از چاه بیرون آمد. بازهم از چاه صدای ناله میآمد. خارکن بازهم طناب را توی چاه انداخت. این بار یک مار بیرون آمد. خارکن باز صدایی شنید و طناب را در چاه انداخت. این بار یک موش از چاه بیرون آمد.
حالِ مرد و طوطی و مار و موش خوب نبود. خارکن آنها را به خانه برد. به آنها غذا داد و چند روزی از آنها نگهداری کرد.
یک روز، مار به خارکن گفت: «من دیگر حالم خوب شده است. اجازه بده بروم. اگر روزی کاری با من داشتی لانهی من نزدیک همان چاه است.» آنوقت دور پیرمرد حلقه زد و از در بیرون رفت.
بعد از مار، موش پیش خارکن آمد و گفت: «اجازه بده من هم بروم. اگر روزی کاری با من داشتی، لانهی من نزدیک همان چاه است.» او هم از در بیرون رفت. بعد از او طوطی پیش خارکن آمد و گفت: «اجازه بده من هم بروم. اگر روزی کاری با من داشتی مرا صدا کن. من فوراً میآیم.» آنوقت او هم پر زد و رفت.
مرد به خارکن گفت: «همهی حیوانها رفتند. اجازه بده من هم بروم. هر وقت کاری با من داشتی به شهر بیا. من برای قاضی شهر کار میکنم.» آنوقت مرد از خارکن خداحافظی کرد و رفت.
مدتی گذشت. روزی خارکن با خودش گفت: «خوب است به دیدن دوستانم بروم.»
جلو لانهی مار رفت و مار را صدا کرد. مار خیلی زود از لانه بیرون آمد. دور خارکن حلقه زد و گفت: «چه میخواهی؟»
خارکن گفت: «چیزی نمیخواهم. فقط آمدهام تو را ببینم.»
مار گفت: «متشکرم. ولی تو دیگر پیر شدهای و نباید اینقدر زحمت بکشی. زمینی را به تو نشان میدهم. آن را بکَن. توی آن یک کوزه پر از سکهی طلاست. سکهها را بردار و دیگر کار نکن.»
خارکن زمین را کند و کوزه را برداشت و به خانه رفت.
روز بعد خارکن جلو لانهی موش رفت. موش را صدا کرد. موش خیلی زود از لانه بیرون آمد و گفت: «چه میخواهی؟»
خارکن گفت: «چیزی نمیخواهم. فقط آمدهام تو را ببینم.»
موش گفت: «متشکرم. ولی تو دیگر خیلی پیر شدهای و نباید اینقدر زحمت بکشی. زمینی را به تو نشان میدهم. آن را بکَن. توی آن یک کوزه پر از سکهی نقره است. آن را بردار و دیگر کار نکن.»
پیرمرد زمین را کند و کوزه را برداشت و به خانه رفت.
فردا صبح، خارکن چند سکهی طلا و نقره برداشت و به شهر برد تا آنها را بفروشد. اول سری به خانهی قاضی زد و مردی را که از چاه بیرون آورده بود پیدا کرد. داستان کوزههای پر از طلا و نقره را برای او گفت و از او خواهش کرد که کمکش کند تا سکهها را بفروشد.
مرد با خودش گفت: «سکههای طلا و نقره را پیش قاضی میبرم و به او میگویم این مرد دزد است. قاضی از اینکه دزدی را گرفتهام خوشحال خواهد شد.»
مرد سکههای طلا و نقره را از خارکن گرفت و پیش قاضی برد و گفت: «من دزدی گرفتهام که داشت این سکهها را میفروخت.»
قاضی دستور داد خارکن را بگیرند و زندانی کنند.
خارکن چند روز در زندان ماند. یک روز به یاد طوطی افتاد. جلو پنجرهی زندان آمد و گفت: «ای طوطی نوک طلایی! اگر میتوانی بیا و به من کمک کن.»
مدتی نگذشت که طوطی آمد. خارکن داستان کوزههای پر از سکهی طلا و نقره و زندانی شدنش را برای طوطی گفت. طوطی گفت: «ناراحت نباش. من خیلی زود برمیگردم.»
طوطی رفت و کنار پنجرهی اتاق قاضی نشست و گفت: «ای قاضی عادل، جواب خوبی را باید با خوبی داد یا با بدی؟»
قاضی گفت: «خُب معلوم است، باید با خوبی داد.»
طوطی گفت: «اگر کسی جواب خوبی را با بدی داد، باید با او چه کرد؟»
قاضی گفت: «باید از پیش مردم برود تا کسی را از کار خوبش پشیمان نکند.»
طوطی گفت: «در این شهر کسی زندگی میکند که جواب خوبی را با بدی داده است و در زندان این شهر کسی هست که جواب خوبی او را با بدی دادهاند.»
آنوقت داستان پیرمرد خارکن را برای قاضی تعریف کرد.
قاضی پیرمرد خارکن را از زندان آزاد کرد و او را در خانهی خود جای داد و مرد را از شهر بیرون کرد.
پیام قصه
از قدیم گفتهاند؛ نیکی را با نیکی پاسخ گویید تا مردم بیاموزند و کار نیک در جامعه متداول شود.
در قصهی «خارکن و موش و مار و طوطی» موش و مار و طوطی، جواب نیکی خارکن را به نیکی دادند؛ اما مرد، خارکن را به زندان انداخت و قاضی هم او را از شهر بیرون کرد تا برای دیگر افراد جامعه پندی باشد.
سؤالها
- خارکن از توی چاه چه صدایی شنید؟
- خارکن، مرد و موش و مار و طوطی را به کجا برد؟
- وقتی خارکن به دیدن موش و مار رفت، آنها به او چه گفتند؟
- وقتی خارکن به شهر، نزد مرد رفت، او با خارکن چه کرد؟