هایدی
نوشته: جوانا اسپری
ترجمه: محمدرضا جعفری
چاپ اول: 1342
چاپ دوم: 1345
مجموعه کتابهای طلایی – جلد 11
تعداد کلمات: 3900
تهيه، تايپ، ويرايش تصاوير و تنظيم آنلاين: انجمن تايپ ايپابفا
فهرست داستان ها
به نام خدا
هایدی
هایدی و پدربزرگش در دامنه یکی از کوههای آلپ در سوئیس زندگی می کردند.
کلبه آنها چشم اندازی به دره داشت و در مسیر باد کوهستانی قرار گرفته بود، سه درخت صنوبر کهنسال در پشت کلبه آنها دیده می شد و هایدی از صدای غرش باد که شاخه های بلند و تنومند صنوبر را تکان می داد لذت می برد.
هایدی زندگی خوشی داشت . تابستانها هر روز با پیتر که پسر کوچکی بود و بزچرانی می کرد به قله کوه می رفت . هایدی اسم همه گلها را می دانست و با همه بزهای پیتر دوست بود .
زمستانها هایدی با پدربزرگش در خانه می ماند و درست کردن قاشق های چوبی و تعمير میزها و صندلی ها و دیگر مشغولیت های او را می دید .
در این فصل گاهی وقتها پیتر خودش را از دامنه کوه پر برف بالا می کشید و هایدی را صدا می زد و او را نزد مادر و مادر بزرگ کورش می برد.
یک روز عمه هایدی که در فرانکفورت زندگی می کرد به کلبه آنها رفت و او را با خودش به فرانکفورت. فاصله فرانکفورت از آنجا خیلی زیاد بود .
طولی نکشید که هایدی در آن شهر از بین کسانی که به خانه عمه اش رفت و آمد داشتند دوستان و دوستداران فراوانی پیدا کرد. یکی از آنها دکتری بود که اغلب برای معاینه کلارا، دخترعموی هایدی که قادر به راه رفتن نبود ، می آمد. او وقتی که کارش تمام می شد، تا از هایدی تعریف و تمجید نمی کرد، از آنجا بیرون می رفت.
در آن خانه ، مادربزرگ کلارا به هایدی خواندن و نوشتن یاد می داد و هایدی وقتی که درسش تمام می شد پیش کلارا می رفت و برای او از زندگی گذشته اش تعریف می کرد . کلارا که دختری زیبا و شیرین، اما بیمار و رنجور بود، از حرفهای او لذت فراوانی می برد .
هایدی برای کلارا بارها از پدربزرگش و پیتر و بزهای خوش حرکت و درختان صنوبر تعریف کرده بود. همیشه با افسوس می گفت:« آه! اگر تو فقط می توانستی به آنجا بروی، می دیدی که چطور حالت خوب می شد و می توانستی به خوبی گردش کنی. آه! اگر می توانستیم با هم به آنجا برویم.»
هایدی بیچاره آنقدر دلش برای کوهها و دره های اطراف کلبه تنگ شده بود که فکرش را هم نمی شود کرد. او در فرانکفورت بجز برج بلند و طلائی کلیسا، چیز دیگری را نمی توانست دوست داشته باشد . چون کسی نبود که او را در شهر گردش بدهد. خانه های سنگی و خاکستری رنگی هم که هر یکشنبه آنها را در سر راه کلیسا می دید برایش جالب نبودند.
هفته ها گذشت و هایدی هر روز ضعیف تر و افسرده تر می شد .
یکروز، دکتر پیر مهربان به آقای سِسمن، پدر کلارا پرخاش کرد و گفت : «چون شما هایدی را از کوهها و دره های سوئیس دور کرده اید آنقدر ضعیف و لاغر شده ، شما باید فوراً او را به خانه اش برگردانید وگرنه به سختی مریض می شود .»
روز بعد چمدان هایدی را بستند . از آن پس او می توانست بار دیگر به دامن کوههائی که تا سر حد دیوانگی دوستشان می داشت پناه ببرد.
هایدی و کلارا موقع خداحافظی از یکدیگر گریه را سردادند. هایدی گفت : «اما صبر کن. تو هم باید به زودی پیش ما بیائی و آنوقت می بینی که آنجا چقدر زیباست . تو در کوهستانها نیروی از دست رفته ات را بدست می آوری. »
طولی نکشید که هایدی از جاده کوهستانی که به خوبی با آن آشنا بود بالا رفت و به کلبه پدربزرگ رسید. پیش از آنکه پدربزرگ متوجه آمدن او شود هایدی دستهای خود را دور گردن او حلقه کرد و فریاد زد: «پدربزرگ ! پدر بزرگ! من به خانه برگشته ام و دیگر هیچوقت از اینجا نمی روم ! »
بعد هایدی از خانه بیرون دوید تا بزها را ببیند و صدای برخورد باد را بر شاخه های بلند و تنومند درختهای صنوبر را بشنود .
پس از آن هایدی با عجله از کوه پائین رفت و خودش را به مادربزرگ پیتر رساند. مادربزرگ وقتی که هایدی را دید و فهمید که او خواندن و نوشتن را هم یاد گرفته، از خوشحالی به گریه افتاد و چندبار صورت او را بوسید .
روزها میگذشت و هایدی هر روز از برگشتن به کوهستان خوشحال تر می شد . تنها فکر او این بود که یک روز هم بتواند کلارا را به آنجا ببرد .
هر روز حداقل شش بار به پدربزرگ می گفت: «ما باید کلارا را به اینجا بیاوریم. کلارا فقط در اینجا می تواند خوب شود و نیروی از دست رفته اش را پیدا کند ! »
سرانجام او به آرزویش رسید ، یک روز يک دسته كوچك از کوه بالا آمدند و کلارا را که به خوبی در پتو و لباسهای پشمی پیچیده شده بود . روی یک صندلی بالای کوه آوردند .
کلارا وقتی که هایدی را دید ، چشمان صاف و آبی رنگش را که از خوشحالی می درخشید به اودوخت و گفت : « من می خواهم پهلوی تو بمانم . من چهار هفته تمام پیش تو و پدر بزرگ و پیتر و بزها می مانم! بعد پدرم می آید و مرا به فرانکفورت می برد.»
هایدی از خوشحالی نمی داتست چکار کند و فقط به هوا می پرید.
هرروز ، پدربزرگ، کلارا را بغل می کرد و او را به محلی که پیتر بزهایش را برای چرا می برد ، می رساند و بعد او را روی علفهای سبز و نرم می گذاشت. آنوقت هایدی برای کلارا گل می چید و یا در کنارش می نشست واسم همه بزها را به او یاد می داد.
کلارا هر روز کاسه بزرگی از شیر بز می نوشید، و می گفت: «خیلی خوبست . اینجا چقدر گرسنه ام می شود ! در خانه که بودم اصلاً به غذا میلم نمی کشید ! »
و پدر بزرگ به کلارا می گفت : «این بخاطر هوای سالم کوهستان است.»
وقتی که آقای سسمن برای بردن کلارا از کوه بالا رفت ، به جای دختر بیمار و ناتوان سابقش، کلارای قدبلند ، خنده رو ، و لپ قرمز را دید که قدم زنان در حالي كه دست در دست هایدی انداخته بود به طرف او می رفت. پدر کلارا که اصلاً انتظار دیدن چنین چیزی را نداشت دوید و او را در آغوش گرفت و فریاد زد: «چطور ممکن است ؟ چطور ممکن است؟ »
و هایدی هم با خوشحالی دور آنها به رقص در آمد و با آواز گفت : « می دانستم که این کوهها او را خوب می کنند! می دانستم که این کوهها او را خوب می کنند.»
چرخ جادو
سالها پیش در یکی از کشورهای دوردست ، دو برادر زندگی می کردند. یکی از آنها خیلی ثروتمند و دیگری خیلی فقیر بود . برادر ثروتمند در يك جزیره زندگی می کرد و شغل او تجارت نمک بود . او سالها نمك فروشي کرد و مبلغ زیادی پول به دست آورد.
برادر دیگر آنقدر بیچاره بود که حتی نمی توانست شکم زن و بچه هایش را سیر کند .
یک روز زنش به او گفت : « نمی دانم چه می خواهد بر سرمان بیاید؟ مگر تو می خواهی من و بچه هایت بمیریم؟ دیگر چیزی نداریم بخوریم. چرا نمی روی از برادرت کمی پول بگیری؟ »
او جواب داد :« برادرم خیلی پول دوست است و مطمئنم که او به من پول نمی دهد . شايد يك مشت نمك به من بدهد . اما خوب، بد نیست بروم و او را ببینم . »
بعد سوار قایق شد و قایق را به طرف جزیره ای که برادرش در آن زندگی می کرد راند .
او برادرش را در حالی که مشغول شمردن پولهای خودش بود دید. وقتی که برادرش او را دید پرسید: «چی شده؟ چرا نزد من آمدی؟
او جواب داد : « برادر ، من غذائی در خانه ام ندارم. خواهش می کنم یکی از آن سکه های طلایت را به من بده.»
برادرش گفت : « نه، اینها مال من است . تو خیلی تنبل هستی. چرا دنبال کار نمی روی؟ »
برادر فقير جواب داد : « من خیلی سعی می کنم تا كاری پیدا کنم اما نمی توانم . وحالا هم زن و بچه هایم چیزی ندارند بخورند .»
برادر ثروتمند گفت : « من بغير از يك گِرده نان چیزی به تو نمی دهم. اگر يك گرده نان به تو بدهم باید از اینجا بروی و دیگر بر نگردی.»
برادر فقیر گفت: « به روی چشم ، حالا خواهش می کنم آن گرده نان را بده.»
برادر ثروتمند يك گرده نان به سمت او پرت کرد و او هم نان را برداشت و رفت.
وقتی که او در راه خانه بود به پیرمردی برخورد که کنار جاده نشسته بود .
پیرمرد گفت : «چی دستت است ؟ آیا نان است؟ من دو روز است که چیزی نخورده ام .»
برادر فقیر گفت: « این نان مال بچه هایم است اما من دوست ندارم کسی را گرسنه ببینم . الآن يک تکه از این نان را برایت پاره می کنم.»
بعد او يك تكه از نان را پاره کرد و آن را به پیرمرد داد و پیرمرد هم مشغول خوردن شد .
وقتی که او نان را خورد گفت : « حالا من باید خدمتی به تو بكنم . من خانه جن هایی را که در زیر زمین زندگی می کنند به تو نشان می دهم. اگر تو نان را به آنها نشان بدهی آنها آنرا از تو می خرند . اما تو از آنها پول نگیر ، بلکه به جای پول چرخی را که پشت در قرار دارد از آنها بخواه. کاری را که گفتم بكن تا ثروتمند شوی . وقتی که برگشتی طرز استفاده از آن را چرخ به تو ياد می دهم ! »
بعد پیرمرد اورا به يك جنگل برد و سوراخی را که در زمين کنده شده بود نشانش داد . سوراخ از بیرون مثل لانه يك خرگوش بزرگ بود . مرد فقیر با زحمت داخل سوراخ شد. داخل سوراخ بزرگ بود و يك در سنگی کوچک در انتهای آن به چشم می خورد . پیرمرد گفت: «اینجا خانه جن ها است . برو در را باز کن . من همین جا منتظرت می مانم . »
مرد فقیر توی سوراخ رفت. در را باز کرد و وارد شد. آنجا خیلی تاریک بود و او نمی توانست چیزی ببیند، اما بعد، وقتی که چشمهایش به تاریکی عادت کرد، جن های کوچولوی زیادی دید: آنها نزدیکش رفتند ودورش را گرفتند .
یکی از جن ها به نان او اشاره کرد و گفت : « این چیست؟ آیا نان سفید است ؟ خواهش می کنم آن را به ما ببخش یا اینکه اگر هم می خواهی آن را بفروش. » جن دیگری گفت: «در عوض آن به تو طلا و نقره می دهیم.»
مرد فقیر گفت : «نه، من طلا و نقره نمی خواهم . باید در عوض نان آن چرخ کهنه ای را که پشت در افتاده به من بدهید .»
ابتدا آنها نمی خواستند چرخ را به او بدهند. اما او چون وانمود کرد که می خواهد برگردد ، چندتا ازجن ها فریاد زدند : «چرخ کهنه را به او بدهید . ما که دیگر از آن استفاده نمی کنیم. آن چرخ فقط برای مردم خوش قلب خوب است . چرخ را به او بدهد!»
آنوقت جن ها چرخ را به او دادند. او چرخ را زیر بغلش گذاشت و از آنجا خارج شد و پیرمرد را دید که زیر درختی در انتظار او نشسته بود .
پیرمرد گفت: «خودش است. فقط مردم خوش قلب می توانند از آن استفاده کنند. تو اصلاً نباید بگذاری شخص دیگری از این چرخ استفاده کند.» وقتی که مرد فتير به خانه اش رسید خیلی از شب گذشته بود .
زنش از او پرسید: « کجا بودی ؟ نه نان در خانه داریم، و نه آتش که بتوانیم با آن خودمان را گرم کنیم. بچه ها سردشان است و خیلی هم گرسنه هستند . چی توی دستت است؛ مثل اینکه یک چرخ کهنه است !»
مرد گفت : «بله يك چرخ است. حالا ببین، هر چه می خواهی بگو تا برایت حاضر کنم. »
بعد او چرخ را روی میز گذاشت و دسته آن را چرخاند. از آن طرف چرخ كوچك، هیزم برای بخاری ، لباس ، غله و گندم و نفت برای پختن غذا ، و خیلی چیزهای دیگر بیرون ريخت .
زن گفت : : « اوه. این يك چرخ جادو است. حالا دیگر ما هم ثروتمند شدیم.»
مرد گفت : « بله . اما مواظب باش که کسی نفهمد. ما باید آنرا قایم کنیم و وقتی که کسی مواظب ما نیست چرخ را بکار بیندازیم!»
طولی نکشید که مرد فقیر مثل برادرش ثروتمند شد. او همه چیزهایی را که تهیه می کرد برای خانواده خودش نمی خواست بلکه مقداری از آنها را به خانواده های فقیر می بخشید .
از آن طرف، برادرش این موضوع را شنید و با خودش گفت: «نمی دانم چطور برادرم ثروتمند شده، من باید بفهمم او چطور این همه ثروت را پیدا کرده! »
او مدت زیادی سعی کرد دلیل این موضوع را بداند اما توانست . با این همه از پا ننشست. تا اینکه یک روز مقداری پول به مستخدمی داد و به او گفت که شبها مواظب خانه برادرش باشد . يك شب که مستخدم از میان پنجره داخل خانه را نگاه می کرد دید که آنها دور چرخی ایستاده اند و چرخ مشغول کار است و چیزهای مختلف از آن بیرون می ریزد. بعد او برگشت و آنچه را دیده بود تعریف کرد.
روز بعد برادر ثروتمند سوار قایق شد و نزد برادر فقیر سابق رفت و به او گفت : « می بینم که اکنون کاملاً ثروتمند شده ای. من دلیلش را می دانم . تو يك چرخ جادوی كوچك داری که با چرخاندن دسته آن هر چه بخواهی از آن بیرون می ریزد . بیا و آن را به من بفروش ، هرچقدر پول بخواهی به تو می دهم. »
برادرش گفت : «من نمی توانم آنرا بفروشم : چون هرگز نباید از دستم خارج شود . پیرمردی به من گفته که اگر این چرخ را به کس دیگری بدهم خطر زیادی برایم به بار می آورد. »
برادر ثروتمند بعد از شنیدن این حرف سوار قایقش شد و به خانه اش رفت.
اما چند روز بعد در یک شب تاريك برگشت و پنهانی به خانه برادرش رفت و چرخ را دزدید و با سرعت به جزيره برگشت.
برادر طمعكار دلش می خواست هرچه زودتر از آن چرخ استفاده کند و به همین جهت حتی صبر نکرد تا به خانه اش برسد و وقتی که سوار قایقش بود آن را به کار انداخت و گفت : «نمك. من فقط نمك می فروشم و فقط نمك می خواهم » و بعد شروع به چرخاندن دسته چرخ کرد و از آن چرخ نمک خارج شد.
از دیدن کار چرخ خوشحالی فراوانی به او دست داد . بعد مقدار زیادی نمك از آن خارج شد و قایق را آهسته پر کرد. قایق سنگین شد و یواش یواش در آب فرو رفت . او سعی کرد نمك ها را با دست از قایق به دریا بریزد، اما نمک ها مرتباً زیاد می شد. با زیاد شدن نمکها، غم وغصه جای خوشحالی او را گرفت و بعد ترس در دلش افتاد. طولی نکشید که قایق از نمك پر شد. بعد آب از قایق بالا زد. قایق پائین رفت و آنقدر در آب فرو رفت که به کف دریا رسيد .
آن چرخ هنوز هم در ته دریا کار می کند و نمك بیرون می دهد . بعضی ها می گویند که شوری آب دریا به همین علت است .
نان غم
سالها پیش نانوایی زندگی می کرد که مرد خوبی نبود. وقتی که نان می پخت خوب از آب در نمی آمد. این نانوا مردی عصبانی بود و زن و بچه هایش خیلی از او حساب می بردند.
یک روز نان این نانوا خراب تر از همیشه در آمد و او را بیشتر از پیش عصبانی کرد. در همان موقع جن کوچکی جلوی او ظاهر شد و گفت: «من می خواهم در اجاق تو زندگی کنم. اگر به من اجازه بدهی، نانهائی که می پزی همیشه خوب از آب در می آید ، اما تو نباید از آنها بخوری! »
نانوا پرسید : « چرا نباید بخورم ؟ »
جن جواب داد: «تو نباید نان را بخوری ! چون آنها نان غم است. نان خوب و قشنگی است که همه آنرا می خرند اما همه آنهائی که این نان را می خورند غمگین می شوند ! نان من همه را غمگین می کند! »
بعد جن توی اجاق رفت و نانوا چند نان پخت . نان ها خوب و قشنگی بودند . وقتی که خميرها تمام شد نانوا از نانوائیش که توی یکی از اطاقهای خانه اش بود، بیرون رفت و نانها را توی گاری اش گذاشت و به همه خانه ها رساند.
آقای «الف» يك كفاش بود . زن او چندتا از نان های نانوا را خرید و آنها را روی میز گذاشت.
آقای « الف» برای خوردن غذا بهخانه رفت و گفت : « امروز خیلی خوشحالم . چون کفشهای خوبی درست کردم و تعداد زیادی از آنها را فروختم.،
بعد او مقداری از نان را خورد و نان او را غمگین کرد و گفت : « نه! نه ! من خوشحال نیستم. کفشهایم خوب نیستند. آنها خیلی هم بد هستند. زن و بچه هایم هم خوب نیستند. این خانه هم به درد نمی خورد. راستی من از این بابت خیلی غمگینم. »
آقای «ب» يك ماهی گیر بود . زن او هم چندتا از نان های غم را خرید و آنها را روی میز گذاشت .
آقای «ب» برای خوردن غذا به خانه رفت و پشت میز نشست و گفت : « ها ! ها ! من خیلی خوشحالم. من خوشحالم چون امروز یک ماهی بزرگ صید کرده ام. عده زیادی ماهی بزرگ دیگر نیز به تازگی به رودخانه آمده اند ، من زن خوبی دارم ، پسر خوبی هم دارم. راستی که چقدر خوشحالم!»
بعد او مقداری نان خورد ، و گفت : « نه، نه، زن من بد است. پسرم هم پسر بدی است. هیچکس ماهی های مرا نمی خرد، دیگر ماهی بزرگی در رودخانه وجود ندارد . من خیلی غمگینم. »
آقای «ث» برای مردم لباس می دوخت . آقای «ث» چند تا نان خرید. بعد او آنها را به اطاقش برد تا بخورد و گفت: «من خیلی خوشحالم، چون پادشاه از من خواسته که یك كت زیبا برایش بدوزم و الان آن را دوخته ام و خیلی هم قشنگ شده . من زن و دو دختر زیبا هم دارم و در باغ و خانه زیبائی هم زندگی می کنم . خوشحالی من از اندازه بیرون است .»
بعد او مقداری نان خورد و گفت : « پادشاه از من خواسته که يك كت برایش بدوزم ، من کت را دوخته ام، اما کت خیلی بدی شده . پادشاه عصبانی می شود و مرا می کشد. زنم زیبا بود اما الآن دیگر زیبا نیست . دوتا دختر دارم که واقعاً زشت هستند و هیچکس راضی نمی شود با آنها عروسی کند، خانه و باغم هم زشت است. غم هیچکس بیشتر از من نیست.»
آقای «الف» ، آقای «ب» و آقای «ث»، نانوا را دیدند که در خیابان گردش می کرد . نانوا خیلی خوشحال بود چون همه نان هایش را فروخته و هیچك از آنها را هم خودش نخورده بود .
آقای «الف» ، آقای «ب» و آقای «ث» پیش خودشان گفتند: «همه ما غمگینیم . اما نانوا خوشحال است ، چرا وقتی که ما غمگینیم او باید خوشحال باشد؟ الان می رویم و خانه اش را آتش می زنیم.»
آن وقت آقای «الف» ، آقای «ب» و آقای «ث»، رفتند و خانه نانوا را آتش زدند .
وقتی که خانه نانوا آتش گرفت، نانوا غمگین شد و جن کوچولو از اجاق بیرون دوید و فرار کرد.
همینکه جن فرار کرد آقای «الف» ، آقای «ب» و آقای «ث» دوباره خوشحال شدند و گفتند : «چرا خانه نانوارا آتش زدیم؟ نانوا آدم خوبی است ، ما هم مردمان خوبی هستیم ، همه مان خوشحالیم . ما می خواهیم نانوا هم مثل ما خوشحال باشد ، چرا خانه او را آتش زدیم ؟ »
بعد آنها دویدند و آب تهیه کردند و روی آتش ریختند و آن را خاموش کردند و بعد هم خانه خوبی برای نانوا ساختند. جن دیگر به خانه نانوا برنگشت.
بعد نانوا دوباره شروع به کار کرد . بعضی از نانهایش خوب و بعضی از آنها بد از آب در می آمدند اما او دیگر عصبانی نمی شد و می گفت: « همیشه نان خوب هست ، نان بد هم هست. دوران خوشی هست، دوران بدی هم هست. اما اگر خوشحال باشیم اصلاً نان بد وجود ندارد. »
آنوقت همه مردم دهکده نانی را که نانوا می پخت می خریدند. بعضی وقتها نان خوب بود، بعضی وقتها هم نه ، اما آنها همیشه خوشحال بودند .
خرگوشی که گرگ را کشت
یک روز تمام حیوانات بی آزار جنگل از کوچک و بزرگ در محلی جمع شدند. گاوها ، اسبها و خرگوشها، اردکها، موشها و پرنده ها هم در این اجتماع شرکت کردند. آنها خیلی ترسیده بودند. چون گرگ بزرگی به جنگل آمده بود و گفته بود: «اگر شما در روز، سه وعده غذا به من ندهید. همه تان را می خورم.»
اردك خانم که خیلی دلواپس بود و گفت: «حالا چکار کنیم؟ حالا چکار کنیم؟»
آقا روباه هم که خیلی ناراحت بود گفت : « چکار باید بکنیم ؟ »
خرگوش آقا که آدم بافکری بود ، گفت : «می دانم چکار کنم . باید این آقا گرگه را بکشیم . این کار را من باید بکنم.»
اردك خانم دوباره گفت: «چکار می خواهد بکند؟ چکار می خواهد بکند؟ »
اما خر گوش حرفی نزد.
یک روز همینطور که خرگوش آقا در جاده پیش می رفت گودال بزرگی دید که پر از آب بود. او به رودخانه رفت و توی آب پرید ، بعد توی گردوخاك قدم زد، بعد دوباره توی آب پرید و باز توی گردوخاک قدم زد. بعد دوباره توی آب پرید و باز توی گردوخاك راه رفت و با این کار به صورت خرگوش بیچاره و زشتی که گل آلود شده بود در آمده و بعد به خانه آقا گرگه رفت .
آقا گرگه پرسید : «کی هستی ؟ »
خرگوش آقا گفت : «خواهش می کنم در را باز کنید. من غذای امروزشما هستم.»
آقا گرگه گفت : « تو! تو حیوان کوچولو و زشت . برو بهشان بگو که باید برایم يك گاو چاق بزرگ یا یك اسب بزرگ يا صدتا اردك چاق بفرستند.»
خرگوش آقا گفت : « ببخشید . سهم شما بیشتر از این نمی شود . چون غذاهای خوب را گرگ دیگری می خورد. ما همه اسب ها و اردک هایمان را برای او می بریم. این دستور خود اوست ، او می گوید که بزرگتر و شجاعتر از شماست . »
آقا گرگه فریاد زد : « اوه، راست می گوئی؟ الان معلوم می شود. بیا و بگو ببینم این گرگ کجاست ؟» بعد خرگوش آقا، آقا گرگه را نزديك همان گودال آب برد و گفت: «اینجا است . جلوتر نروید که شما را می کشد. »
آقا گرگه جلوی گودال رفت و توی آب را نگاه کرد. صورت عصبانی خودش را دید و فکر کرد که صورت گرگ دیگری است ، به داخل گودال پرید تا آن گرگ را بکشد و خودش توی آب افتاد و دیگر نتوانست از آنجا خارج شود و غرق شد .
خرگوش آقا پیش حیوانات دیگر رفت و گفت : «کشتن گرگ کار آسانی است اما به شرط اینکه راهش را بلد باشید!»
«پایان»
کتاب داستان « هایدی» (جلد 11 از مجموعه کتابهاي طلائي) توسط انجمن تايپ ايپابفا از روي نسخه اسکن قديمي، چاپ 1345، تهيه، تايپ و تنظيم شده است.
(این نوشته در تاریخ 22 فوریه 2024 بروزرسانی شد.)