قصه کودکانه قشنگ
پارک با مامان بزرگ
پایین جاده، یکم اون طرف تر از خونهی پانیا، یک پارک بزرگ و سرسبز قرار داره!
پانیا کمی خجالتیه اما بازی کردن توی پارک رو خیلی دوست داره! هرروز وقتی از مدرسه برمیگرده، به همراه مادربزرگش به پارک نزدیک خونهشون میره!
مادربزرگ برای اینکه خوب ببینه نیاز به عینک داره!
اما اون صداها رو خیلی خوب میشنوه!
عوضش پانیا توی دیدن و پیدا کردن چیزها خیلی خوبه! اون حتی از مادربزرگ هم بهتره!
پانیا میتونه پرندهها و حشرات جدید رو خیلی سریع ببینه و پیدا کنه!
پانیا میتونه قشنگترین گلها و بلندترین درختها رو بهراحتی پیدا کنه!
و تازه! پانیا توی پیدا کردن شکلات و شیرینیهای مخفی مادربزرگ هم خیلی خوبه!
مادربزرگ میپرسه:
اون چه صداییه که از پشت درخت میاد؟
پانیا میگه:
صداش مثل یک پرنده هست مادربزرگ؟
مادربزرگ میگه:
نه! صداش شبیه یک حیوون بزرگتر از پرنده است! تو میتونی ببینی که اون چیه عزیزم؟
پانیا گفت:
مادربزرگ! اون یه سگه!
مادربزرگ با دماغش بو کشید و گفت:
پیفپیف! چه سگ بوگندویی!
فردا ظهر، وقتی پانیا از مدرسه برگشت، سریع کیفش رو آماده کرد!
مادربزرگ پرسید:
پانیا! آمادهای که بریم پارک؟
پانیا با خوشحالی جواب داد:
بله! لطفاً بریم مادربزرگ!
پانیا در خونه رو باز کرد و گفت:
مادربزرگ! نگاه کن کی اینجاست!
پانیا به سگ کوچولو گفت:
تو ما رو پیدا کردی ناقلا! پس حالا باید حمومت کنیم!
از اون روز به بعد، پانیا، مادربزرگ و دوست جدیدشون هرروز توی پارک باهم بازی میکردن و خوش میگذروندن!
پانیا از اون روز به بعد کمتر خجالت میکشید! چون اون حالا یه دوست بامزه و شیطون پیدا کرده بود!
Courtesy of mooshima.com