قصه کودکانه عکس دار
جعبه شنی الکس
الآن تعطیلات تابستونه و من خیلی دوست دارم به ساحل برم! اما ما هیچوقت به ساحل نرفتیم!
من خیلی دوست دارم بدونم که راه رفتن کنار دریا چه حسی داره!
بابای الکس اون رو برد توی حیاط و گفت:
سوپرایز! ببین ما چی برات درست کردیم!
بابا گفت که چند تا از تایرهای قدیمیاش رو به هم وصل کرده و مامان هم با رنگهای موردعلاقهی جیمی، یعنی زرد و قرمز و آبی اونا رو رنگ کرده!
من نمیتونستم صبر کنم تا برم داخل جعبهی شنی! من پریدم توی جعبه و با پاهام شنهای نرم و گرم رو حس کردم!
عجب ساحل خوبی! به نظرم جای خیلی خوبیه که پتوم رو پهن کنم!
یک چتر نورگیر هم بالای سرم گذاشتم اما باد اون رو انداخت!
دریا با موجهاش صداهای بلند در میاره! من میرم و به موج دریا میگم:
اگه میتونی منو بگیر!
و بعد فرار میکنم و کلی رد پا روی شنهای ساحل میذارم!
با سطل و بیلچه، رفتم و دنبال صدفهای رنگی گشتم! اونا یه عالمه شکل و اندازهی متفاوت دارن!
حالا میخوام یک قلعهی شنی بزرگ درست کنم! یک قلعهی شنی خیلیخیلی بزرگ!
وقت ناهاره! بهتره که یه ساندویچ مربای توتفرنگی بخورم!
این غذای موردعلاقهی منه!
و برای دسر هم مامان یک بستنی شکلاتی خوشمزه برای من آورد!
من روی پتوم لم دادم و از خوردن بستنیم لذت بردم و به آسمون نگاه کردم که کمکم داشت صورتی میشد!
جعبهی شنی من واقعاً حرف نداره! من یه ساحل واقعی دقیقاً توی خونهمون دارم!
مامان و بابای الکس به اون نگاه کردن! اونا خیلی خوشحال بودن که تونستن آرزوی الکس رو همونجا توی خونه برآورده کنن!
الکس گفت:
ممنون مامان! ممنون بابا! این بهترین روز زندگی من بود! من خیلیخیلی خوشحالم!
Courtesy of mooshima.com
(این نوشته در تاریخ 4 سپتامبر 2023 بروزرسانی شد.)