داستان کودکانه
دانهای که بزرگ شد
روزی روزگاری، یه دختر کوچولو، یک فکر به سرش زد!
اون، فکرشو چرخوند!
اونو دستش گرفت و شکلش رو احساس کرد!
اونو گذاشت توی دهنش و طعمش رو چشید!
اونو توی دستش گرفت و توی زمین کاشتش!
زمین گرمونرم بود و برای دانه، یک تخت درست کرد!
دخترک دانه رو با فکرهایی که از قبل داشت، پوشوند!
با قلبش اونو گرم کرد و باور داشت که اون میتونه…
میتونه یک چیز خیلی بلند باشه!
یک چیز پرقدرت!
یک چیز خیلی قشنگ!
دخترک حسابی کار کرد! اون به دانه آب داد و خاک رو کود داد!
دخترک از ریشههای باارزش اون مراقبت کرد!
تنهی قدرتمند درخت، شروع کرد به رشد کردن!
به سمت آسمون رفت! بدون اینکه بترسه!
درخت به سمت نقطهای بلند و ناشناخته توی آسمون رفت!
درخت از اون بالا میتونست دریاچهها و جنگلها رو ببینه! تازه اون میتونست وزش باد رو هم بین شاخههاش حس بکنه! دخترک درخت رو تشویق کرد و بهش کمک کرد تا بالا و بالاتر بره!
بالاخره درخت اونقدر رشد کرد که میدونست باید بدون دخترک چی کار کنه! اون زیباترین شکوفههای دنیا رو روی شاخههاش داشت که توی باد میرقصیدن! اون حالا یک درخت تنومند و بزرگ بود!
Courtesy of mooshima.com
(این نوشته در تاریخ 4 سپتامبر 2023 بروزرسانی شد.)