قصه کودکانه موسیقیدانان برمن – موشیما

قصه کودکانه جدید موسیقیدانان برمن / خر آوازخوان

قصه کودکانه جدید موسیقیدانان بِرِمِن

دوستای عزیزم، امروز می‌خوام قصه موسیقیدانان برمن رو براتون تعریف کنم.

روزی روزگاری مردی بود که یک الاغ داشت. الاغ او سال‌ها گونی‌های سنگین ذرت رو براش حمل کرده بود. بله بچه‌ها! اون واقعاً یک الاغ وفادار بود!

اما الاغ که پیر و ضعیف شد، دیگر نمی‌تونست مثل قبل کار بکنه! پس صاحبش با خودش فکر کرد:

باید این الاغ رو نگه دارم یا اونو رها کنم؟

الاغ که احساس خطر کرده بود، از مزرعه فرار کرد و تصمیم گرفت به شهر برمن بره! اون با خودش گفت:

آره! من حتماً اون‌جا یک موسیقیدان بزرگ میشم!

the-town-musicians-of-bremen-story-2

الاغ سفر خودش رو آغاز کرد. راه افتاد و رفت تا به سگی رسید که روی جاده دراز کشیده بود! سگ نفس نفس می‌زد، انگار که یک مسابقه طولانی رو تموم کرده باشه!

برای چی داری نفس نفس می‌زنی دوست عزیز؟

اوه! من پیر شدم و نمی‌تونم هرروز به شکار برم! ارباب دیگه منو نمی‌خواست! پس تصمیم گرفتم فرار کنم! اما حالا چطوری می‌تونم غذا پیدا کنم؟

الاغ گفت:

من می‌دونم باید چی کار کنیم! من دارم میرم به برمن تا نوازنده بشم! با من بیا. ما می‌تونیم باهم یک گروه تشکیل بدیم. من عود می‌نوازم و تو هم می‌تونی طبل بزنی!

سگ موافقت کرد!

the-town-musicians-of-bremen-story-3

در راه بودن که یه گربه رو دیدن! اون روی جاده نشسته بود داشت مثل ابر بهار گریه می‌کرد! الاغ از اون پرسید:

دوست پشمالو! چرا این‌قدر گریه می‌کنی؟

گربه گفت:

چطور می‌تونم خوشحال باشم وقتی زندگی‌ام در خطره! دارم پیر میشم! دندونام دیگه تیز نیست! من دیگه نمی‌خوام موش‌ها رو تعقیب کنم! ترجیح می‌دم نزدیک شومینه بنشینم و استراحت کنم! پس خانم رئیس تصمیم گرفت از شر من راحت بشه! من هم فرار کردم! ولی الآن باید چی کار کنم؟

الاغ گفت:

بیا و به ما ملحق شو! تو موسیقیدانان خیلی خوبی هستی! ما موسیقیدانان برمن خواهیم شد!

گربه خیلی سخت فکر کرد و تصمیم گرفت به اونا ملحق بشه.

سه فراری به سفر خود ادامه دادن و به خروسی رسیدند که با تمام وجود داشت ناله می‌کرد.

الاغ گفت:

خروس! گریه‌ی تو اشک سنگ رو هم در میاره! چرا داری گریه می‌کنی؟

خروس با بغض گفت:

خانم صاحبخونه فردا مهمون داره و به سرآشپز گفت با من یه سوپ خوشمزه براشون درست کنه! امروز غروب باید سرم را ببرند. تصمیم گرفتم تا زمانی که می‌تونم به آواز خوندن ادامه بدم.

الاغ گفت:

آه دوست کاکل‌به‌سر! بهتره با ما بیایی و عضو گروه ما بشی! ما به برمن می‌ریم و نوازنده می‌شیم! این کار خیلی بهتر از مرگه! او صدای زیبایی داری! ما حتماً گروه موسیقی عالی خواهیم شد!

خروس موافقت کرد.

the-town-musicians-of-bremen-story-4

بنابراین چهار حیوان به سفر خود به برمن ادامه دادن. نزدیک شب که شد، تصمیم گرفتن در جنگل استراحت کنن. الاغ و سگ زیر درختی بزرگ دراز کشیدن و خروس و گربه روی شاخه‌ها نشستن. درست قبل از اینکه بخوابن، خروس گفت:

من یک نور می‌بینم! یکجایی که خیلی هم دور نیست یه خونه هست!

الاغ گفت:

پس بهتره بلند شیم و به اون‌جا بریم! ما اینجا راحت نیستیم! باید یک سرپناه پیدا کنیم!

بنابراین اونا حرکت کردن.

the-town-musicians-of-bremen-story-5

خیلی زود نور درخشانی رو دیدن. آن‌ها به سمت نور رفتن یک خانه رو دیدن. الاغ که قدش از همه بلندتر بود، به سمت پنجره رفت و داخل رو نگاه کرد.

خروس پرسید:

دوست خاکستری من! چی می‌بینی؟

چی می‌بینم؟ سفره‌ای پر از خوراکی‌ها و نوشیدنی‌های عالی! و البته چند دزد که دور میز نشستن و دارن لذت می‌برن.

خروس گفت:

اوه! این دقیقاً همون چیزیه که ما لازم داریم.

the-town-musicians-of-bremen-story-6

الاغ با ناراحتی گفت:

ای‌کاش ما هم اون‌جا بودیم!

پس اون‌ها باهم یک نقشه عالی کشیدن تا بتونن دزدها رو از خونه بیرون کنن!

الاغ گفت:

دوستان عزیزم! مگه ما موسیقیدان نیستیم؟ پس بیایید تا بهترین آوازی که بلدیم رو بخونیم!

اونا شروع به خوندن بهترین آوازشون کردن. الاغ عرعر کرد، سگ پارس کرد، گربه میو کرد و خروس قوقولی‌قوقو سر داد.

بعد از پنجره به داخل اتاق حمله کردن، طوری که شیشه پنجره شکست! در این غوغای وحشتناک، دزدها فکر کردن که این حتماً یک روحه و برای همین با ترس خیلی زیاد به جنگل فرار کردن!

چهار دوست که حالا خیلی از خودشون راضی بودن، سر سفره نشستن و یک دل سیر از غذاهای خوشمزه خوردن!

به‌محض تموم شدن غذا، چراغ رو خاموش کردن و هر کدوم جای خوابی برای خودشون پیدا کردن و به خواب رفتن. الاغ روی یونجه‌های توی حیاط دراز کشید، سگ پشت در، گربه روی آتشدان نزدیک خاکستر گرم و خروس روی دودکش روی سقف خوابید. اونا که از سفر طولانی خیلی خسته بودن، سریع به خواب رفتن.

کمی بعد از نیمه‌شب، دزدها از دور دیدن که چراغ خونه دیگر روشن نیست! برای همین رئیس دزدها گفت:

ما نباید می‌ترسیدم! ما کم‌عقلی کردیم! زود برید و خونه رو بگردید!

یکی از دزدها به سمت خونه رفت و متوجه شد که همه‌چیز آروم و ساکته، به آشپزخونه رفت تا شمعی روشن کنه. دزد چشمان سرخ گربه رو در تاریکی دید و فکر کرد که اون آتشه، برای همین شمع رو به چشم گربه نزدیک کرد! گربه که نمی‌دونست دزد می‌خواد چی کار بکنه، از جا پرید و شروع کرد به چنگ زدن به صورت دزد!

دزد که خیلی ترسیده بود، به سمت در پشتی دوید؛ اما سگ که اون‌جا دراز کشیده بود، پرید و پایش رو گاز گرفت.

the-town-musicians-of-bremen-story-7

دزد که می‌خواست فرار کنه، از کنار یونجه‌های داخل باغ دوید، اما الاغ با پای عقبش یک لگد عالی به او زد. خروس هم که سروصدا از خواب بیدار شده بود، با صدای بلندی قوقولی‌قوقو کرد!

the-town-musicians-of-bremen-story-8

دزد با سرعت خیلی زیاد به سمت دوستانش دوید و گفت:

وای، یه جادوگر وحشتناک در خانه نشسته که با پنجه‌های تیزش صورت من رو زخم کرد. یک مرد هم کنار در ایستاده بود و با چاقو به پاهام ضربه زد و توی حیاط هم هیولایی خوابیده بود که با چوب من رو کتک زد. روی سقف هم یک روح نشسته بود که جیغ می‌زد و می‌گفت «این دزد رو پیش من بیارید»! من با سرعت از اون‌جا فرار کردم!

the-town-musicians-of-bremen-story-9

بعد از اون دیگه دزدها به اون خونه برنگشتن و چهار حیوان قصه‌ی ما به‌خوبی و خوشی اون‌جا زندگی کردن.

the-town-musicians-of-bremen-story-10

Courtesy of mooshima.com

(این نوشته در تاریخ 4 سپتامبر 2023 بروزرسانی شد.)



***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *