قصه کودکانه زیبای خفته
سالها پیش، در یک امپراتوری زیبا، یک پادشاه و ملکه زندگی میکردن که فقط یک آرزو داشتن! اونا همیشه دعا میکردن:
اوه! خداوند عزیز! خواهش میکنم به ما یک فرزند بده و بعد از اون ما دیگه هیچی از تو نمیخوابیم!
یه روز که ملکه در حال شنا کردن در رودخونه بود، قورباغهای از راه رسید و گفت:
آرزوی تو برآورده میشه! تو بالاخره صاحب فرزند میشی!
و همونطور که قورباغه پیشبینی کرده بود، ملکه یک دختر زیبا به دنیا آورد. پادشاه اون قدر هیجانزده بود که نتونست جلوی خودش رو برای برگزاری یک مهمونی بزرگ برای جشن گرفتن بگیره. او نهتنها دوستها و فامیلها، بلکه پریها رو هم به مهمونی دعوت کرد چون فکر میکرد که اونا با شاهزاده کوچولو مهربون هستن و به اون هدیه میدن!
اون میدونست که سیزدهتا پری در کشور زندگی میکنن، اما اون فقط دوازده بشقاب طلایی داشت، برای همین مجبور شد یکی از پریها رو به مهمونی دعوت نکنه!
جشن با شکوه برگزار شد. وقتیکه جشن به پایان رسید، پریها دور شاهزاده خانم جمع شدن و شروع کردن تا به اون هدیه بدن. یکی بهش اخلاق خوب هدیه داد، یکی زیبایی، سومی ثروت و هدایای دیگه! هر چیزی که شما بتونید فکرش رو بکنید!
ولی وقتیکه پری یازدهم هدیهاش رو داد، سیزدهمین پری که دعوت نشده بود وارد قصر شد! اون خیلی عصبانی بود چون حس میکرد که بهش بیاحترامیشده! اون شروع به دادوفریاد کرد:
شاهزاده خانم روز تولد پانزدهسالگیاش، دستش رو به یک دوک نخریسی میزنه و میمیره!
و بدون اینکه چیز دیگهای بگه برگشت و از قصر بیرون رفت! پری دوازدهم، چون هنوز هدیهاش را نداده بود، جلو اومد. اون نمیتونست نفرین رو از بین ببره، اما هنوز یک کار بود که از دستش برمیاومد:
شاهزاده خانم با دست زدن به دوک نمی میره، بلکه صدسال به خواب میره!
پادشاه که از نجات دخترش ناامید شده بود، دستور داد تا تموم دوکهای امپراتوری رو آتیش بزنن.
شاهزاده خانم بزرگ شد و تموم هدیههایی که پریها بهش داده بودن در صورت و رفتارش مشخص بود. اون آنقدر دوستداشتنی، متواضع، شیرین و مهربون و باهوش بود که هر کس برای بار اول اونو میدید همون لحظه عاشقش میشد!
اما در پانزدهمین سالگرد تولدش، اون توی قلعه تنها بود و حوصلهاش سر رفت و شروع کرد به راه رفتن دور قلعه کرد و توی اتاقها سرک کشید که ناگهان چشمش به یک برج قدیمی افتاد. اون از پلههای باریک پیچدرپیچ رد شد و به یک در کوچک رسید. یک کلید زنگزده از قفل در بیرون زده بود. شاهزاده خانم در رو باز کرد و توی اتاق پیرزنی با دوک نخریسی نشسته بود و داشت نخ میریسید! شاهزاده خانم گفت:
اوه! سلام مادربزرگ! داری چی کار میکنی؟
من دارم نخ میریسم!
من تا حالا همچین چیزی ندیدم! این چیه که اینقدر سریع میچرخه؟
و در همین حین دوک را در دست گرفت و شروع به چرخیدن کرد! اما درست در همون لحظه که دستش دوک رو لمس کرد، از حال رفت و در خوابی عمیق فرورفت!
و همهی افراد قصر هم به خواب رفتن. پادشاه و ملکه که برگشته بودن و در تالار بزرگ بودن و تمام دربار با آنها به خواب عمیقی فرورفتن. اسبها در اسطبل، سگها در حیاط، کبوترها روی پشتبام، مگسها روی دیوار، همه باهم به خواب رفتن.
سپس دور قصر، پرچینی از خار که هرسال ضخیمتر میشد، درست شد! این پرچین اون قدر ضخیم شد که سرانجام کل قلعه از پنهان شد و چیزی از اون بهجز پره روی سقف معلوم نبود!
از اون لحظه به بعد، شایعهای در مورد زیبای خفته به کشورهای دیگه رسید و هرازگاهی، بسیاری از شاهزادهها میاومدن و سعی میکردن بهزور از پرچین عبور کنن؛ اما برای اونا غیرممکن بود که این کار رو انجام بدن، چون خارها به هم چسبیده بودن و شاهزادهها در اونا گرفتار میشدن و بهطور غمانگیزی از دنیا میرفتن!
سالها بعد، یک شاهزاده به اون کشور اومد. اون توی راه خود از پیرمردی شنید که صدسال است دختری زیبا در پشت اون خارها به خواب رفته! و پادشاه و ملکه و تمام دربار هم با اون به خواب رفتن. پیرمرد به شاهزاده گفته بود که بسیاری از شاهزادهها میخواستن از پرچین عبور کنن، اما توی خارها گیر کرده و مرده و بودن!
اما شاهزاده جوان با شجاعت گفت:
من تموم تلاشم را میکنم، من حتماً موفق میشم و شاهزاده خانم دوستداشتنی را ملاقات میکنم.
پیرمرد که خیلی مهربون بود، سعی کرد شاهزاده رو منصرف کنه، اما اون به حرفهای پیرمرد گوش نداد. حالا دیگه صدسال گذشته بود و وقتش بود که شاهزاده خانم از خواب بیدار بشه!
وقتیکه شاهزاده به نزدیکی پرچین رسید، اون به پرچینی از گلهای زیبا و دوستداشتنی تبدیل شد که به کناری خم شدن و به پرنس اجازهی عبور دادن!
وقتی شاهزاده به حیاط قصر رسید، اسبها و سگها را دید که خوابیدن و روی پشت بوم کبوترها سرشون رو زیر بالشون گذاشته بودن و خوابیده بودن؛ و وقتی به داخل قصر رفت، مگسهای روی دیوار خواب بودن و آشپز آشپزخونه دستش رو بلند کرده بود تا غذا رو هم بزنه.
سپس جلوتر رفت و توی تالار دید که همهی دربار خوابیدن و بالای سر اونا، پادشاه و ملکه روی صندلی پادشاهی خوابشون برده. اون به راه رفتن ادامه داد! همهجا اینقدر ساکت بود که شاهزاده میتونست صدای پای خودش رو بشنوه!
و سرانجام به برج رسید و از پلههای پیچدرپیچ بالا رفت و در اتاق کوچکی رو که شاهزاده خانم توی اون خوابیده بود باز کرد؛ و وقتی اون رو دید که توی خواب خیلی زیبا به نظر میرسه، دست اون رو بوسید!
و شاهزاده خانم از خواب بیدار شد و چشمانش رو باز کرد و با مهربونی به شاهزاده نگاه کرد. اونا باهم به تالار اصلی رفتن و دیدن که پادشاه و ملکه و همهی درباریان از خواب بیدار شدن!
سپس عروسی شاهزاده و شاهزاده خانم با شکوه تمام برگزار شد و اونا تا آخر عمر بهخوبی و خوشی زندگی کردن!
Courtesy of mooshima.com
(این نوشته در تاریخ 4 سپتامبر 2023 بروزرسانی شد.)