قصه کودکانه ماهیگیر و همسرش
روزی روزگاری یک ماهیگیر و همسرش باهم در یک کلبه کوچک کنار دریا زندگی میکردند. ماهیگیر هرروز با قلاب و نخ ماهیگیریاش برای صید ماهی بیرون میرفت ساعتها تلاش میکرد تا بتونه یه ماهی بگیره.
یک روز از همین روزها، ماهیگیر قلابش رو در دستش گرفته بود و به آب زلال دریا خیره شده بود. بعد از یک مدت خیلی زیاد، حس کرد چیزی به قلابش گیر کرده! اون طناب و بالا کشید و یک ماهی رو دید که داشت بهسختی توی آب دستوپا میزد. اون با گریه و التماس به ماهیگیر گفت:
ماهیگیر، به من گوش کن، بذار من برم، من یک ماهی واقعی نیستم! من یه شاهزادهی طلسم شدهام. اگه منو ببری و کباب کنی و بخوری چه فایدهای برات داره؟ من اصلاً خوشمزه نیستم! پس منو ول کن تا برگردم به آب و شنا کنم و برم!
ماهیگیر گفت:
– خب نیازی نیست که اینهمه توضیح بدی! تو یه ماهی سخنگویی و برای همین من تو رو نمیخورم و میذارم که بری!
و بعد ماهیگیر ماهی رو دوباره توی آب زلال رها کرد. ماهی هم شناکنان به دریا برگشت. بعد ماهیگیر بلند شد و به خونه کنار همسرش برگشت!
همسرش سریع بهش گفت:
-خب شوهر عزیزم، امروز چیزی نگرفتی؟
ماهیگیر گفت:
– نه، یعنی من یک ماهی سخنگوی جادویی گرفتم اما همونطور که خودش بهم گفت، اون یه شاهزادهی طلسم شده بود! برای همین من اونو رها کردم!
زن گفت:
– پس هیچ آرزویی نکردی؟
مرد گفت:
– نه! آخه چه آرزویی باید میکردم؟!
اوه عزیزم! زندگی توی این کلبهی بدبو خیلی وحشتناکه! بهتره که ما یه کلبه خوب و تمیز داشته باشیم! برو از ماهی بخواه که یه کلبه خوب بهمون بده!
وقتی ماهیگیر برگشت، دریا اصلاً آروم نبود. اون روی ساحل ایستاد و گفت:
– ای خدا ای خدا! ماهی سخنگو برو بفرس برای من! چون همسر من یه چیزی میخواد که ندارم من!
ماهی شناکنان بالا اومد و گفت:
– حالا اون چی میخواد؟
مرد گفت:
– اوه! ماهی جادویی! همسرم میگه که وقتی تو رو گرفتم باید یک آرزو میکردم! حالا اومدم که آرزو کنم! همسرم دیگه نمیخواد توی کلبه کوچیکمون زندگی کنه و یه کلبه خوب میخواد!
ماهی سخنگو گفت:
– به خونه برگرد و ببین که یک کلبه نو دارید!
ماهیگیر به خونه برگشت و بهجای کلبه کوچیک خودشون، یک کلبه قشنگ و بزرگ دید! همسرش که روی نیمکت جلوی کلبه نشسته بود، با خنده گفت:
– اوه عزیزم! بیا تو و ببین! به نظرت این عالی نیست؟
کلبه زیبا، آشپزخونه و انباری، با انواع اثاثیه و ظروف آهنی و برنجی خیلی خوبی داشت؛ و پشت خونه، حیاط کوچیکی با پرندگان و اردکها و باغ کوچیکی پر از سبزیجات و میوههای تازه بود.
زن گفت:
– نگاه کن! این عالیه!
مرد گفت:
– بله! اگه این کلبه برای همیشه همینجوری بمونه من خیلی راضیام!
همسرش گفت:
– این رو باید صبر کنیم و ببینیم!
و بعد غذا خوردن و خوابیدن!
یکی رو هفته همهچیز خوب پیش رفت تا وقتیکه زن گفت:
– اینجا را نگاه کن! کلبه واقعاً خیلی کوچیکه و حیاط و باغش هم اصلاً دلباز نیست! فکر میکنم ماهی سخنگو بهتره خونه بزرگتری برای ما بیاره؛ من خیلی دوست دارم توی یه قلعه سنگی بزرگ زندگی کنم. پس برو به ماهی بگو تا یه قلعه برای ما بیاره!
– همسر عزیزم، کلبه بهاندازه کافی خوبه، ما قلعه میخواییم چیکار؟
– ما قلعه میخواییم! برو و به ماهی بگو که یدونه برامون بیاره!
– همسر عزیزم! ماهی تا الآن به ما یه کلبه داده! من دوست ندارم دوباره مزاحمش بشم! شاید اون عصبانی بشه!
– به حرف من گوش بده و برو و ازش یه قلعه سنگی بخواه!
مرد ماهیگیر بااینکه میدونست این کار درست نیست، آماده شد و به سمت دریا رفت!
این بار دریا کمی طوفانیتر بود! ماهیگیر کنار ساحل ایستاد و گفت:
– ای خدا ای خدا! ماهی سخنگو برو بفرس برای من! چون همسر من یه چیزی میخواد که ندارم من!
ماهی گفت:
– این دفعه اون چی میخواد؟
مرد با ترسولرز گف:
– اوه، اون میخواد که توی یک قلعه سنگی بزرگ زندگی کنه.
ماهی گفت:
– برو خونه و ببین که اون داره توی قلعه زندگی میکنه!
مرد به سمت خونه راه افتاد، اما وقتی به اونجا رسید، بهجای کلبه قبلی، قلعه سنگی بزرگی قرار داشت و همسرش روی پلهها ایستاده بود و میخواست بره داخل. همسر دست ماهیگیر رو گرفت و گفت:
– بیا باهم بریم داخل!
اونا باهم وارد شدن. توی قلعه تالار بزرگی با سنگفرش مرمر وجود داشت و خدمتکاران بسیار زیادی توی قلعه در حال کار کردن بودن و درها با طلا و اتاقها با پارچههای طلایی تزئین شده بود. صندلی و میز و لوسترهای کریستالی که از سقف آویزان شده بودند؛ و تمام اتاقها فرش داشتند؛ و سفرهها با خوراکیها و بهترین نوشیدنیها پر شده بودن. در پشت قلعه یک اسطبل بزرگ برای اسبها و کالسکههای مرغوب بود. علاوه بر این، باغ بزرگ و باشکوهی هم پشت قلعه بود که پر از گلهای زیبا و درختان بزرگ میوه و چمنزاری بزرگ پر از آهو، گاو و گوسفند، بود.
همسرش گفت: عزیزم نگاه کن! این زیبا نیست؟
مرد گفت:
– بله! اگر این همیشگی باشه ما میتونیم توی این قلعه با شادی و خوشحالی زندگی کنیم!
– این بعداً معلوم میشه!
و بعد غذا خوردن و خوابیدن!
صبح روز بعد، همسر اول بیدار شده بود، درست در وقت استراحت و به بیرون نگاه کرد و از روی تختش سرزمین زیبایی رو دید که تا دوردستها معلوم بود. مرد توجهی به اون نکرد. زن به ماهیگیر سیخونک زد و گفت:
شوهر، بلند شو و فقط از پنجره به بیرون نگاه کن. ببین، به نظرت ما میتونیم پادشاه این کشور باشیم. فقط برو پیش ماهیت و به اون بگو که ما دوست داریم پادشاه بشیم.
مرد گفت:
– آخه همسر عزیزم، ما چرا باید پادشاه بشیم؟ من دوست ندارم پادشاه بشم!
زن گفت:
– خوب، اگر تو نمیخوای پادشاه بشی، من پادشاه میشم.
مرد گفت:
– آخه برای چی میخوای پادشاه بشی؟ من نمیتونم برم و از ماهی همچین چیزی بخوام!
– چرا نمیتونی؟! تو باید همین الآن بری! من میخوام که پادشاه بشم!
مرد بااینکه فکر میکرد این کار درستی نیست، رفت و تا از ماهی درخواست کنه!
وقتی به دریا رسید، دریا خیلی طوفانی بود و بوی بدی هم میداد! اون ایستاد و گفت:
– ای خدا ای خدا! ماهی سخنگو برو بفرس برای من! چون همسر من یه چیزی میخواد که ندارم من!
ماهی گفت:
– این بار دیگه چی میخواد؟
– اون میخواد که پادشاه بشه!
ماهی گفت:
– برو به قلعه و اون پادشاه شده!
وقتی مرد به قلعه برگشت، دید کاخ بسیار بزرگتر شده و برجهای بزرگ و دروازههای باشکوهی داره. کلی خدمتکار جلوی در ایستاده بود و سربازها هم با طبی و شیپور آماده بودن. وقتی وارد شد دید که همهچیز از سنگ مرمر و طلا ساخته شده و پردههای زیادی با منگولههای طلایی بزرگ اونجا وجود داره. پس از درهای سالن رفت جایی که تخت سلطنتی بزرگ بود و همسرش رو دید که بر تختی از طلا و الماس نشسته بود و تاج طلایی بزرگی بر سر داشت و عصای دستش از جنس خالص بود. مرد پیش همسرش رفت و گفت:
– خب همسر عزیزم، پس حالا تو پادشاهی!
بله من الآن پادشاهم!
– ماهیگیر مدتی به همسرش خیره شد و گفت:
خوبه که پادشاه شدی! حالا دیگه چیزی وجود نداره که بخوای آرزو کنی!
زن که کاملاً بیقرار به نظر میرسید گفت:
– من از این کار خسته شدم! برو به ماهی بگو که من میخوام امپراتور کل دنیا بشم!
مرد گفت: آخه برای چی میخوای امپراتور بشی؟
– تو چیکار داری؟ برو به ماهی بگو که من میخوام امپراتور بشم!
– اوه همسر عزیزم! اون شاید اصلاً نتونه تو رو امپراتور بکنه! چون فقط یک امپراتور تو کل دنیا وجود داره!
زن گفت:
– ببین! من پادشاهم و تو شوهر منی و باید به حرف من گوش بدی! زود برو و به ماهی بگو و وقت منو تلف نکن!
ماهیگیر مجبور بود که بره اما واقعاً این کار رو دوست نداشت! اون با خودش گفت:
– این اصلاً کار درستی نیست! این درخواست واقعاً زیادهرویه و ماهی حتماً از دست ما ناراحت میشه!
وقتی اون به دریا رسید، آب دریا سیاه شده بود و روش کف جمع شده بود و موجهای بزرگی داشت! اما مرد ایستاد و گفت:
ای خدا ای خدا! ماهی سخنگو برو بفرس برای من! چون همسر من یه چیزی میخواد که ندارم من!
ماهی گفت: این دفعه دیگه چیه؟
– اوه ماهی عزیز! همسرم میخواد که امپراتور کل دنیا بشه!
ماهی گفت: برو به قلعه و ببین که اون امپراتور شده!
پس مرد به خونه رفت و قلعه رو دید که با مجسمههای سنگ مرمر و دروازههای طلایی تزئین شده بود. لشکریان جلوی در جمع شده بودن و در شیپور و طبل میزدن؛ و همهچیز از طلا ساخته شده بود!
پس مرد نزد همسرش رفت و گفت:
– خب عزیزم! حالا دیگه امپراتور شدی!
– اوه بله! من الآن امپراتورم!
مرد به همسرش خیره شد و گفت:
– خب دیگه حالا چیزی برای آرزو کردن نمونده! تو امپراتوری!
– تو چی داری میگی؟ من الآن امپراتورم و دوست دارم که پاپ بشم!
– آخه عزیزم! این چه آرزوییه که تو میکنی؟! ما اصلاً مسیحی نیستیم! ماهی که نمیتونه کاری کنه که تو پاپ بشی!
– من حرف آخرم رو زدم! پیش ماهی برو و بهش بگو که من میخوام پاپ بشم!
– آخه همسر عزیزم! من نمیتونم! این خیلی زیادهرویه! و اون شاید اصلاً نتونه این کار رو انجام بده!
– من امپراتورم و تو شوهر منی! پس مجبوری به من گوش بدی! برو و با ماهی حرف بزن!
پس مرد با ترسولرز به سمت دریا رفت. وقتی به اونجا رسید باد شدیدی وزید و ابرها توی آسمون رد شدن و هوا بسیار تاریک شد و دریا کوهها رو بلند کرد و کشتیها به اطراف پرت شدند و آسمان تاریک و قرمز بود! او بسیار ناامید شد و لرزان ایستاد و گفت:
– ای خدا ای خدا! ماهی سخنگو برو بفرس برای من! چون همسر من یه چیزی میخواد که ندارم من!
– دیگه چیه؟
– اوه ماهی عزیز! همسر من میخواد که پاپ بشه!
– به قلعه برو و اونو ببین که پاپ شده!
پس به خونه رفت و خودش رو در برابر کلیسایی بزرگ با قصرهایی در اطرافش دید. اون باید راه خودش رو از میان انبوهی از مردم طی میکرد. همسرش جامهای طلایی پوشیده بود و بر تختی بسیار بلند نشسته بود و سه تاج طلایی بر سر داشت.
مرد گفت: خب همسر عزیزم! تو پاپ هستی!
– بله من الآن پاپ هستم!
مرد به همسرش خیره شد و بعد از مدتی گفت:
– دیگه چیزی برای آرزو کردن وجود نداره! تو الآن پاپ هستی!
زن گفت: حالا معلوم میشه!
و بعد هر دو رفتن که بخوابن! اما زن هنوز راضی نشده بود! اون همش داشت فکر میکرد که دوست داره دوباره چی آرزو کنه!
صبح زود، زن که تازه فهمیده بود دوست داره چه آرزوی جدیدی داشته باشه، فریاد زد:
– من میخوام که خورشید و ماه رو کنترل کنم! برو به ماهی بگو که من میخوام خورشید و ماه رو کنترل کنم!
مرد چشماش رو باز کرد و گفت:
– چی گفتی؟
– اوه همسر عزیزم! من اگه نتونم خورشید و ماه رو کنترل کنم یه لحظه آروم نمیگیرم! برو و به ماهی بگو!
مرد با التماس و زاری گفت:
– نه! همسر عزیزم! لطفاً این کار رو نکن!
ولی زن فریاد زد:
– دیگه نمیتونم صبر کنم، فوراً برو!
ماهیگیر با وحشت زیاد به سمت دریا رفت. طوفان هولناکی شروع شد، بهطوریکه او بهسختی تونست روی پاهاش بایسته؛ و خونهها و درختها منفجر شدن و کوهها لرزیدن و صخرهها در دریا فرو ریختن. آسمون کاملاً سیاه بود و رعدوبرقها وحشتناکی توی آسمون بود. مرد فریاد زد:
– ای خدا ای خدا! ماهی سخنگو برو بفرس برای من! چون همسر من یه چیزی میخواد که ندارم من!
– دیگه چیه؟
– اوه ماهی عزیزم! همسرم میخواد که خورشید و ماه رو کنترل کنه!
ماهی گفت:
– دیگه کافیه! برو و توی کلبهی بد بوی قدیمیات زندگی کن!
و ماهیگیر و همسرش تا امروز توی همون کلبهی بدبوی قدیمی زندگی میکنن!
Courtesy of mooshima.com