داستان کودکانه: شیر کوچولوی پشیمان / روی پوست درختها یادگاری ننویسیم 1

داستان کودکانه: شیر کوچولوی پشیمان / روی پوست درختها یادگاری ننویسیم

داستان کودکانه پیش از خواب

شیر کوچولوی پشیمان

جداکننده متن Q38

ـ نویسنده: جانگ‌ شو
ـ مترجم: مریم خرم

به نام خدا

«توتومی» یک شیر اسباب‌بازی بسیار زیباست. همین امروز صبح از مغازه‌ی اسباب‌بازی‌فروشی به مهدکودک آورده شده تا با بچه‌ها و سایر اسباب‌بازی‌ها بازی کند و شاد باشد. بدن توتومی خیلی نرم است و از پلاستیک درست شده است. کله و صورت و موهای او در حقیقت با قلم‌مو به رنگ‌های زیبایی نقاشی شده و دم خیلی قشنگی هم دارد. یک حسن دیگر هم دارد. او می‌تواند راه برود.

توتومی قدم‌زنان آمد تا رسید به درخت بزرگ مهدکودک. سرش را بالا گرفت و به درخت نگاهی کرد و گفت: «به‌به! چه درخت قشنگی! چقدر بزرگ است. چه شاخه‌هایی دارد. من که تا حالا چنین درخت بزرگ و زیبایی ندیده‌ام.»

توتومی پس از گفتن این حرف‌ها، چاقوی کوچولویش را از داخل کیفش بیرون آورد و مشغول کندن اسم خودش روی تنه درخت شد. او چون نوشتن را هم خوب بلد نبود فقط توانست تنه را خط‌خطی کند.

از آن‌طرف، وقتی چاقو روی تنه درخت کشیده شد درخت فریادش به آسمان رفت. ولی توتومی بدون اینکه گوش بدهد یا توجهی داشته باشد داشت با جدیت تمام یادگاری می‌نوشت.

بعدازظهر وقتی بچه‌های کوچولو با اسباب‌بازی‌هایشان می‌خواستند به خانه برگردند، گنجشک کوچولویی از پشت سر، آن‌ها را صدا کرد و گفت: «بچه‌ها صبر کنید، امروز تولد درخت بزرگ مهدکودک است. او از همه دعوت کرده تا شب برای بازی و جشن به مهدکودک بیایید.»

بچه‌ها با خوشحالی فریاد زدند «هورا» و با خوشحالی بالا و پایین پریدند و دست زدند. فقط یکی این وسط خوشحال نبود. آن‌هم توتومی بود. می‌دانید چرا؟ آخر او خجالت می‌کشید. او صبر کرد تا گنجشک کوچولو از بین بچه‌ها بیرون برود، آن‌وقت به او گفت: «شب من هم می‌توانم بیایم؟» گنجشک پاسخ داد: «خوب معلوم است که می‌توانی بیایی.»

توتومی‌ گفت: «اما… اما، من با استفاده از چاقوی کوچولویم کار بدی کرده‌ام…»

ابروهای گنجشک کوچولو یک‌لحظه در هم رفت و گفت: «آه، پس این تو بودی که این کار را کردی؟ پس باید اول از درخت بپرسم، بعد خبرش را به تو بدهم.»

توتومی ‌گفت: «لطفاً از درخت معذرت بخواه و بگو که من اشتباه کردم، حالا خیلی پشیمانم.»

پرنده پاسخ داد: «امیدوارم تو را ببخشد. مخصوصاً حالا که پشیمان شده‌ای. ولی باید بدانی که این کار، خیلی زشت است. درخت هم احساس دارد و دردش می‌آید.»

توتومی همان‌طور که سرش را به زیر انداخته بود گفت: «قول می‌دهم.»

پرنده آماده پرواز بود که توتومی ‌گفت: «راستی اگر درخت مرا بخشید و اجازه داد تا امشب مثل بقیه به اینجا بیایم، علامتی به شاخه‌های درخت ببند و من اگر هیچ علامتی را ندیدم از دور می‌فهمم که مرا نبخشیده و نباید بیایم.» پرنده قبول کرد و پر کشید و رفت.

شب همه منتظر بودند ببینند بالاخره توتومی می‌تواند در جشن آن‌ها شرکت کند یا نه؟

همه، ازجمله توتومی در سر ساعت معین به مهدکودک آمدند و پشت دیوار جمع آمدند. چاره‌ای نبود. باید به شاخه‌های درخت نگاه می‌کردند تا ببینند آیا علامتی یا نشانه‌ای را می‌بینند یا نه. آرام‌آرام سرهای همگی از پشت دیوار بالا آمد و… می‌دانید چه دیدند؟ تمام شاخه‌های درخت پر از ستاره‌های درخشان و زیبا بود. نه یکی نه دو تا، بلکه تمام شاخه‌ها پر بودند از ستاره‌های زیبا. همه از خوشحالی بالا و پایین پریدند و توتومی را در آغوش گرفتند. او نیز با خجالت به کنار درخت رفت و از او معذرت خواست و تولدش را تبریک گفت. درخت بزرگ مهدکودک مثل یک آسمان پر از ستاره‌های درخشنده و زیبا شده بود و می‌درخشید.

متن پایان قصه ها و داستان



***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *