داستان کودکانه پیش از خواب
این صدای عجیبوغریب چیست؟
ـ مترجم: مریم خرم
«لاودون» تازه پنج سالش تمام شده است. او دختر کوچولوی زیبایی است. صورت سرخ تپلمپلی دارد. موهای مشکی و صافی دارد که همیشه شانه کرده است. دختر مؤدب و تمیزی است. خلاصه از آن دخترهایی است که هرکسی دوستش دارد. با تمام این خوبیها او یک عیب بزرگ دارد. عیب او این است که ترسو است.
شبها از ترس به مامان و بابا میچسبد، هر جا که بروند، او هم دنبالشان راه میافتد. حتی نمیتواند تنهایی به دستشویی برود، یا تنهائی بخوابد. پدر همیشه به او میخندد و میگوید: «دلت مثل دل موش کوچک است!»
یک روز پدر میخواست چند روزی به مأموریت برود، در خانه فقط مادر مانده بود و خاله جان. شب که شد، لاودون آماده شد تا با مامان، بخوابند. در همین وقت صدای نالهی خاله بلند شد. او از درد شکم به خود میپیچید. مادر از تخت پایین آمد و درحالیکه لباسش را میپوشید به لاودون گفت: «آفرین دختر خوب، تو همینجا بمان تا من خاله را به بیمارستان ببرم و برگردم. چراغ را هم برایت روشن میگذارم.»
لاودون تا شنید که باید تنها بماند ترسید. از همان لحظه فکرهای عجیبوغریب به سراغش آمد. او سعی کرد تا با ترس مبارزه کند. چشمانش را بست تا هیچچیز را نبیند و گوشهایش را نیز گرفت تا هیچچیز نشنود؛ اما چند لحظهای که گذشت باز ترسید. این بار چشمانش را باز باز کرد و به چراغ اتاق زُل زد. تا جایی که میتوانست چشمانش را گشاد کرد تا همهچیز را بهخوبی زیر نظر داشته باشد؛ اما بازهم ترس دست از سرش برنمیداشت. بهتر دید که سرش را زیر لحاف بکند تا نه کسی او را ببیند و نه او چشمش به چیزی بیفتد؛ اما خیلی سخت بود. چون نفسش داشت میگرفت و هوا کم آورده بود. چنددقیقهای که گذشت باز دید نمیتواند طاقت بیاورد. طفلکی لاودون! ترسان لرزان، خودش را به دیوار اتاق چسباند. هر آن منتظر دزد یا حیوان وحشتناکی بود. درحالیکه نمیدانست که هیچکسی و هیچ حیوانی به خانهی آنها نخواهد آمد. اتفاقی هم نخواهد افتاد.
ناگهان صدای عجیبی به گوشش رسید خو… خو… پُف… این چه صدایی است؟ آه، نکند این صدا از زیر تخت
باشد؟ اما نه، انگار مربوط به زیر تخت نیست. پس این صدای چیست؟
لاودون، چند لحظه بیحرکت ماند تا صاحب صدا را بشناسد؛ اما این صدای عجیب و ترسناک همچنان ادامه داشت. خو… خو… پُپ… پُپ… قطرهی عرق روی صورت لاودون نمایان شد. کم مانده بود بزند زیر گریه که… مادر از راه رسید. مادر لحاف را کنار زد و دخترش را دید که از ترس عرق کرده و چشمانش پر از اشک شده است. مادر خندهای کرد و دستی به موهایش کشید و سپس او را در آغوشش گرفت و گفت: «عزیزم تو چرا اینقدر ترسو هستی؟»
در همین موقع آن صدا باز تکرار شد. خو… پُپ… خـو… پُپ… لاودون بدون اینکه حرفی بزند با چشمانش به اطراف اشاره کرد. مادر این بار با صدای بلندتری خندید و گفت: «آهان، حالا فهمیدم که از چه میترسیدی. با من بیا تا نشانت بدهم که ترست چقدر بیمورد بوده است.»
مادر، لاودون را به کنار فلاکس آب جوش برد و او را در بغلش نشاند و گفت: «حالا خوب به صدای این فلاکس گوش بده.»
مادر راست میگفت. آن صدا مال فلاکس آب بود. لاودون خندهاش گرفته بود و از اینکه از فلاکس ترسیده بود، از مادر خجالت کشید. مادر برایش توضیح داد که مقداری هوا در فلاکس جمع شده و میخواهد بهزور بیرون بیاید؛ اما درِ فلاکس جلو آن را میگیرد. به همین دلیل هوا با صدا بیرون میآید.
از آن روز به بعد لاودون فهمید که بیخود و بیجهت از خیلی چیزهایی که هیچ ربطی به او ندارد میترسیده است؛ بنابراین تصمیم گرفت که دیگر نترسد و شجاع باشد.