داستان آموزنده داوینچی
پشم گوسفند و شپش
کاچی بهتر از هیچی است
(نویسنده، نقاش و مخترع ایتالیایی)
ـ مترجم: لیلی گلستان
ـ برگرفته از کتاب: قصه ها و افسانه ها
روزی، سگی روی پوست گوسفندی خوابیده بود. به نظر سگ، پشمِ نرم و فرفری گوسفند، جای بسیار گرم و راحتی میآمد. سگ شپش داشت و یکی از شپشها، با خلقوخویی که داشت به بوی چرب پشم حساس بود. شپش با خود گفت:
– این پشم خیلی چرب است و به نوع زندگی من نمیخورد. سگ غیر از خونی که میمکم چیز دیگری ندارد: موهایش زیاده کوتاه است و خودش را زیاد میخاراند. لااقل روی پشم گوسفند از دندان و ناخنهای سگ در امانم.
شپش ما غیر از چیزهایی که گفتم، به چیز دیگری فکر نکرد؛ و بالاخره با بیقیدی و با یک پرش از موهای سگ بیرون جهید و روی پوست گوسفند جا گرفت.
وقتی از نرمی آن اطمینان پیدا کرد، از روی خوشحالی چند بار به اینطرف و آنطرف پرید؛ اما اینطرف و آنطرف پریدن، او را گرسنه کرد. پس به میان پشمهای گوسفند فرورفت تا اینکه به ریشهی پشمها رسید.
اما متأسفانه بدبختیاش تازه شروع شده بود، چون شپش بیاینکه خود بداند، در وضع عجیبی گیر کرده بود: پشم آنچنان نرم بود و موها آنچنان به هم چسبیده بودند که او نتوانست تا پوست پیش رود و حتی نتوانست تکهی کوچکی از پوست را بکند.
چه تلاشی کرد! بسیار به خودش زحمت داد، اما سعی، بیهوده میکرد، شپش که ناراحت شده بود، خواست به نزد سگ خودش برگردد، اما سگ رفته بود و طفلک، پشیمان آنقدر اشک تلخ ریخت تا اینکه از گرسنگی روی پشم گوسفند جان داد.
«همیشه یک «دارم» بهتر از دو «خواهم داشت» است.»
***