داستان برادران گریم
شنل قرمزی
نویسنده: برادران گریم
مترجم: سپیده خلیلی
روزی روزگاری در دهکدهای نزدیک جنگل، دختر خوب و بانمکی زندگی میکرد که همه دوستش داشتند. مخصوصاً مادربزرگ پیر او. روزی از روزها، مادربزرگ برای نوهی کوچکش یک شنل مخمل قرمز دوخت. شنل به تن دختر کوچولو خیلی قشنگ بود و چون هیچکس بهجز او در دهکده شنل قرمز نمیپوشید، مردم او را شنل قرمزی صدا میزدند.
روزی مادر شنل قرمزی به او گفت: «مادربزرگت مریض شده است. بیا این تکه کیک و این شیشهی آبمیوه را برای او ببر تا بخورد و زودتر حالش خوب شود.»
شنل قرمزی با خوشحالی آمادهی رفتن شد. مادرش به او سفارش کرد: «یادت باشد که دختر خوبی باشی. باید مثل همیشه از راه مستقیم بروی. راهت را کج نکن و ندو. ممکن است زمین بخوری و شیشهی آبمیوه زمین بخورد و بشکند. حالا زودتر برو و سلام مرا به مادربزرگ برسان.»
شنل قرمزی با مادرش خداحافظی کرد و گفت: «قول میدهم دختر خوبی باشیم و هر کاری که گفتید انجام دهم.» خانهی مادربزرگ داخل جنگل بود و تا دهکدهی آنها نیم ساعت فاصله داشت.
همینکه شنل قرمزی وارد جنگل شد، گرگ بدجنسی که آنجا بود، دنبالش دوید. خودش را به او رساند و گفت: «روزبهخیر شنل قرمزی»
شنل قرمزی که از گرگ نمیترسید، گفت: «روزبهخیر آقا گرگه.»
گرگ به او نزدیکتر شد و پرسید: «صبح به این زودی کجا میروی؟»
– پیش مادربزرگم
گرگ، شنل قرمزی را بو کرد و گفت: «چی زیر پیشبندت گذاشتهای؟»
– کیکی که مادرم برای مادربزرگ پخته. آخر مادربزرگم مریض و ضعیف شده و باید اینها را بخورد تا قوی بشود.
– خانهی مادربزرگت کجاست؟
شنل قرمزی با انگشت راه را به گرگ نشان داد و گفت: «خانهی مادربزرگ کنار آن سه درخت بلوط بزرگ است. همانجایی که دورش یک حصار است. حتماً میدانی کجا را میگویم.»
گرگ همینطور که به سرتاپای شنل قرمزی نگاه میکرد با خودش گفت: «چه دختربچه نرم و لطیفی! حتماً خیلی خوشمزه است. از کجا میخواهی شروع کنم؟ او را به کجا ببرم و بخورم؟»
گرگ کمی با شنل قرمزی قدم زد و بعد گفت: «مگر مدرسهات دیر شده که اینطور راه میروی؟ چرا به دوروبرت نگاه نمیکنی؟ به گمانم تو اصلاً آواز قشنگ پرندهها را دوست نداری. اینطور به جنگل آمدن واقعاً خندهدار است.»
شنل قرمزی به اطرافش نگاه کرد. نور خورشید از لابهلای شاخههای درختان میتابید. همهجا پر از گلهای زیبا بود. شنل قرمزی با خودش گفت: «من هنوز وقت دارم و میتوانم یک دستهگل برای مادربزرگ بچینم. حتماً خوشحال میشود.» او داخل جنگل، دنبال گلهای قشنگ گشت. هر گلی را میکند، فکر میکرد قشنگتر از آن هم پیدا میشود و هر بار بیشتر از راه اصلی دور میشد و توی جنگل میرفت.
اما بشنوید از گرگ بدجنس. او راه خانهی مادربزرگ را در پیش گرفت و مستقیم به خانهی او رفت و در زد. مادربزرگ همانطور که توی رختخواب خوابیده بود، با صدای لرزانش گفت: «کیه در میزند؟»
گرگ صدایش را نازک کرد و گفت: «من هستم، شنل قرمزی. برایت کیک و آبمیوه آوردهام، در را باز کن.»
مادربزرگ خوشحال شد و گفت: «یککم در را فشار بده، باز میشود. من نمیتوانم از جایم بلند شوم.»
گرگ در را باز کرد و توی خانه پرید. یکراست رفت سراغ مادربزرگ و او را درسته قورت داد. بعد لباسهای مادربزرگ را پوشید. کلاه او را به سر گذاشت و روی تخت خوابید و پردهی دور تخت را کشید. شنل قرمزی آنقدر گل چیده بود که دستش دیگر جا نداشت. او یواشیواش به خانهی مادربزرگ رسید. دید در خانه باز است. داخل شد و رفت بهطرف اتاق مادربزرگ. احساس کرد اتفاقی افتاده، با خودش گفت: «معلوم نیست چه خبر شده. چرا دلم شور میزند.»
شنل قرمزی پردهی دور تختخواب را کنار زد و دید مادربزرگ خوابیده، کلاه را تا روی صورتش پایین کشیده و قیافهاش خیلی عجیبوغریب شده است. شنل قرمزی به او سلام کرد و گفت: «وای مادربزرگ، چرا گوشهایت اینقدر بزرگ شده؟»
– برای اینکه صدای تو را بهتر بشنوم.
شنل قرمزی با تعجب گفت: «مادربزرگ، چرا چشمهایت بزرگ شده؟»
– برای اینکه تو را بهتر ببینم.
– چرا دستهایت اینقدر بزرگ شده؟
– برای اینکه تو را بهتر بغل کنم.
شنل قرمزی با ترسولرز گفت: «مادربزرگ چرا دهانت اینقدر بزرگ شده؟»
گرگ از جا پرید و گفت: «برای اینکه تو را بهتر بخورم.» و یکدفعه شنل قرمزی بیچاره را گرفت و او را درسته قورت داد. گرگ که غذای چرب و نرمی خورده بود، خوابش گرفت. او همانجا توی تخت مادربزرگ خوابید و شروع کرد به خرخر کردن. در همان موقع شکارچی که از آنجا میگذشت، با خودش گفت: «چرا پیرزن اینطور خرخر میکند؟ نکند برایش اتفاقی افتاده باشد. باید به او سری بزنم.»
همینکه شکارچی وارد اتاق شد و چشمش به گرگ افتاد، فهمید که چه اتفاقی افتاده. اول خواست گرگ را با تیر بزند. ولی وقتی سروصدای مادربزرگ را از توی شکم گرگ شنید، قیچی را برداشت و شکم گرگ را پاره کرد. اول شنل قرمزی و بعد هم مادربزرگ را از توی شکم گرگ بیرون کشید.
شنل قرمزی رفت و چند سنگ بزرگ و سنگین آورد. شکم گرگ را پر از سنگ کردند و مادربزرگ، شکم گرگ شکمو را دوخت.
وقتی گرگ بیدار شد، میخواست از جا بپرد، ولی شکمش سنگین بود، برای همین به زمین خورد و مُرد. همه خوشحال شدند. شکارچی پوست گرگ را برداشت. مادربزرگ کیک و آبمیوه را خورد و شنل قرمزی قول داد همیشه حرف مادرش را گوش کند. بازیگوشی نکند و با غریبهها حرف نزند.