داستان کلاغ غیب‌گو / دهقان زرنگ و همسایه های حریص 1

داستان کلاغ غیب‌گو / دهقان زرنگ و همسایه های حریص

داستان آموزنده برادران گریم

کلاغ غیب‌گو

نویسنده: برادران گریم

مترجم: سپیده خلیلی

جداکننده متن Q38

به نام خدا

روزی روزگاری دهکده‌ای بود که دهقان‌های ثروتمندی در آنجا زندگی می‌کردند و در بین آن‌ها فقط یک دهقان فقیر بود که او را «دهقانک» صدا می‌زدند.

دهقانک حتی پول خرید یک گاو هم نداشت. در بین آن‌همه دهقان ثروتمند، نه‌تنها هیچ‌کس به او کمک نمی‌کرد، بلکه او را اذیت هم می‌کردند. هر وقت کاری به او می‌دادند، دستمزدش را پرداخت نمی‌کردند.

سال‌ها بود که دهقانک و زنش می‌خواستند یک گاو داشته باشند. سرانجام، روزی او به زنش گفت: «گوش کن زن! فکری به سرم زده است. پدرخوانده‌ی من نجار است، می‌رویم و از او می‌خواهیم که برایمان یک گوساله‌ی چوبی درست کند و رنگ قهوه‌ای به آن بزند که شبیه بقیه‌ی گوساله‌ها بشود. با گذشت زمان، گوساله بزرگ می‌شود و عاقبت روزی یک گاو می‌شود.»

زن از فکر او خوشش آمد. آن‌ها نزد پدرخوانده رفتند. پدرخوانده هم چوبی را تراشید، رنده کرد و یک گوساله‌ی چوبی برایشان ساخت و آن را رنگ کرد. سر گوساله را طوری ساخت که پایین بود و انگار داشت علف می‌خورد.

صبح روز بعد، دهقانک، گوساله را برداشت، به سراغ چوپان رفت و گفت: «ببین! من یک گوساله دارم، ولی هنوز کوچک است و باید آن را بغل کرد. این را هم با خودت به دشت ببر تا بچرد.»

چوپان قبول کرد، گوساله را به دشت برد و توی علف‌ها گذاشت. گوساله طوری توی علف‌ها ایستاده بود که انگار علف می‌خورد. چوپان با خودش گفت: «نگاه کن، چقدر می‌خورد! پس زود هم راه می‌افتد.»

شب که می‌خواست گله را به دهکده برگرداند، به گوساله گفت: «تو که می‌توانی یک جا بایستی و حسابی علف بخوری، حتماً می‌توانی روی پاهای خودت راه بروی. من تو را بغل نمی‌کنم.» البته چون گوساله‌ی دهقانک بود این کار را کرد.

دهقانی، جلوی در خانه‌اش ایستاده و منتظر گوساله‌اش بود. وقتی دید که گله از جلوی او گذشت و اثری از گوساله‌اش نیست، سراغ آن را از چوپان گرفت. او جواب داد: «نمی‌خواست دست از خوردن بکشد و با گله بیاید. هنوز توی علف‌ها ایستاده و علف می‌خورد.»

دهقانک گفت: «ای‌وای! ما دلمان را به آن خوش کرده بودیم. من گوساله‌ام را می‌خواهم.»

هر دو باهم به دشت رفتند. ولی گوساله آنجا نبود. آن را دزدیده بودند. چوپان گفت: «حتماً جایی رفته است، برمی‌گردد.»

دهقانک گفت: «حتماً بلایی سرش آورده‌ای!»

و از چوپان که در انجام مسئولیتش کوتاهی کرده بود، خسارت گوساله را خواست. چوپان برای اینکه آبروریزی نشود، حاضر شد در عوض آن یک گاو به او بدهد.

دهقانک و زنش به آرزویشان رسیدند و صاحب گاو شدند. اول، هر دو خیلی خوشحال بودند، ولی بعد فهمیدند که نه علوفه دارند و نه می‌توانند شکم گاو را سیر کنند. به‌این‌ترتیب، مجبور شدند گاو را بکشند.

گوشت گاو را نمک زدند و در خمره‌ای ریختند. دهقانک پوست گاو را برداشت که به شهر ببرد تا بفروشد و با پول آن یک گوساله بخرد.

سر راهش به یک آسیاب رسید، دید که کلاغی با بال شکسته آنجا نشسته، دلش به حال کلاغ سوخت و آن را توی پوست پیچید. هوا طوفانی بود، باران تندی می‌بارید و باد شدیدی می‌ورزید. مرد نتوانست به راهش ادامه بدهد. به آسیاب برگشت و از زنی که شوهرش صاحب آسیاب بود، خواهش کرد به او اجازه بدهد، شب را در آنجا بماند.

زن در خانه تنها بود. اول او را وادار کرد، خانه را تمیز کند، بعد یک تکه نان و پنیر به او داد و گفت: «برو روی کاه‌ها بخواب.»

دهقانک دراز کشید و پوست را پهلوی سرش گذاشت. زن فکر کرد که او خسته شده و خوابیده است.

کمی بعد، برادرِ زن از راه رسید. زن به او گفت: «بیا تا شوهرم نیامده از خودمان پذیرایی کنیم. حالا که او چشم دیدن تو را ندارد، خودم از تو پذیرایی می‌کنم.»

و بعد باعجله رفت و چهار نوع خوردنی آورد: کباب، سالاد، کیک و نوشابه. همین‌که نشستند تا غذا بخورند، در زدند. زن وحشت‌زده گفت: «آه، خدای من! شوهرم آمد!» و زود کباب را توی اجاق پنهان کرد، شیشه‌ی نوشابه را زیر بالش، سالاد را توی تخت و کیک را زیر تخت و برادرش را هم در کمد.

شوهر وارد شد و دید که دهقانک روی کاه‌ها خوابیده و پرسید: «این مرد اینجا چه می‌کند؟»

زن جواب داد: «آه، این فقیر بدبخت در طوفان مانده بود. به اینجا پناه آورد و من یک تکه نان و پنیر به او دادم و گفتم که روی کاه‌ها بخوابد.»

مرد گفت: «با این کار مخالفتی ندارم. ولی هر چه زودتر چیزی برایم بیاور که بخورم.»

زن گفت: «چیزی به‌جز نان و پنیر نداریم.»

– من به هر چیزی راضی‌ام، حتی به نان و پنیر.

و بعد، مرد، دهقانک را صدا زد و گفت: «تو هم بلند شو و لقمه‌ای با من بخور.»

دهقانک منتظر نشد که او دوباره تعارف کند، بلند شد و با او هم غذا شد.

آسیابان پرسید: «چه چیزی توی آن پوست گذاشته‌ای؟»

دهقانک جواب داد: «توی آن یک غیب‌گو گذاشته‌ام.»

– آیا او می‌تواند برای من غیب‌گویی کند؟

مرد گفت: «چرا نتواند؟ ولی او فقط چهار چیز را می‌گوید و پنجمی را برای خودش نگه می‌دارد.»

آسیابان با اشتیاق گفت: «بگو، برای من غیب‌گویی کند!»

دهقانک از روی پوست، سر کلاغ را فشار داد، کلاغ دردش گرفت و قارقار کرد. آسیابان پرسید: «چه گفت؟»

– گفت، اول اینکه نوشابه زیر بالش است.

آسیابان با تعجب گفت: «این حرف چرندی است.»

ولی وقتی رفت، بالش را بلند کرد و نوشابه را دید. آن‌وقت، فریاد زد: «بازهم بگو.»

دهقانک دوباره صدای کلاغ را درآورد.

مرد پرسید: «حالا چه گفت؟»

– گفت، دوم اینکه کباب توی اجاق است.

آسیابان گفت: «کباب!» و گشت تا کباب را پیدا کرد.

باز دهقانک کلاغ را وادار کرد که قارقار کند.

مرد پرسید: «خب، سومی؟»

– گفت، سوم اینکه سالاد توی تختخواب است.

آسیابان گفت: «مگر ممکن است؟!» ولی بازهم گشت و سالاد را پیدا کرد.

سرانجام، دهقانک یک‌بار دیگر کلاغ را فشار داد و قارقار او بلند شد.

– گفت، کیک زیر تختخواب است.

آسیابان با ناباوری کیک را پیدا کرد.

زن آسیابان از ترس داشت می‌مرد. همه‌ی کلیدها را برداشت و با خود به رختخواب برد و دراز کشید. آسیابان مشتاق بود که پنجمی را بداند، ولی دهقانی گفت: «پنجمی کمی ناراحت‌کننده است، پس بیا اول خوراکی‌ها را بخوریم. بعد، نوبت پنجمی هم می‌رسد.»

بعد از خوردن غذا، آسیابان از او خواست که بگوید در مقابل چه مبلغی حاضر است پنجمی را فاش کند و آن‌قدر باهم چانه زدند تا با سیصد سکه موافقت کردند.

دهقانک یک‌بار دیگر سر کلاغ را فشار داد و صدای قارقارش بلند شد.

آسیابان پرسید: «چه می‌گوید؟»

– گفت که شیطان توی کمد پنهان شده است.

آسیابان گفت: «پس باید شیطان را از خانه‌ام بیرون کنم.»

و وقتی دید، در کمد قفل است، زن را مجبور کرد، کلید را به دهقانک بدهد. همین‌که او در کمد را باز کرد، برادر زن از کمد بیرون پرید و فرار کرد.

آسیابان وحشت‌زده گفت: «من آن مرد سیاه‌پوش را دیدم.»

صبح، دهقانک با سیصد سکه از آنجا رفت. با آن پول یک خانه‌ی زیبا ساخت و حتی به زنش هم نگفت که پول آن را از کجا آورده است. زنش گفت: «او حتماً می‌داند، کجا به‌جای برف، طلا می‌بارد و کجا می‌شود طلا پارو کرد.»

ولی مردم ده که از حسادت، خواب و خوراک نداشتند، او را سؤال‌پیچ کردند و گفتند: «باید بگویی از کجا این‌همه پول به دست آورده‌ای!»

دهقانک گفت: «توی شهر، پوست گاوم را در ازای سیصد سکه فروختم.»

همین‌که این حرف از دهان او درآمد، همه تصمیم گرفتند ثروتمند بشوند، به خانه رفتند و تمام گاوهایشان را کشتند، پوست‌هایشان را کندند تا به شهر ببرند و بفروشند.

کدخدا گفت: «مستخدم من باید زودتر از بقیه برود.»

مستخدم رفت، ولی تاجر برای هر پوست بیشتر از سه سکه به او نداد؛ و وقتی دید بقیه‌ی دهقان‌ها هم پوست آورده‌اند که بفروشند، گفت: «من این‌همه پوست را می‌خواهم چه‌کار؟»

آن‌ها از اینکه با دست دهقانک به چاه افتاده بودند، عصبانی شدند و خواستند از او انتقام بگیرند؛ بنابراین، پیش کدخدا رفتند و از او شکایت کردند. کدخدا هم که دل‌خوشی از او نداشت، دستور داد که مرد بی‌گناه را سر به نیست کنند. به‌این‌ترتیب که او را توی بشکه‌ی سوراخ‌سوراخی زندانی کنند و بعد بشکه را به دریا بیندازند.

مردم، دهقانک را از ده بیرون بردند و کسی را مأمور کردند تا حکم را اجرا کند و خودشان از آنجا رفتند.

همین‌که دهقانک مأمور را دید، او را شناخت و فهمید که او همان برادر زن آسیابان است و گفت: «من تو را از توی کمد نجات دادم، تو هم مرا از توی بشکه نجات بده.»

مرد قبول کرد و در همان لحظه دزدی را دیدند که با یک گله گوسفند از آنجا می‌گذشت. این دزد از اهالی ده بالایی بود و مرد او را می‌شناخت. سال‌ها بود که دزدی می‌کرد تا ثروتمند شود و بتواند به کدخدایی برسد. این بود که با صدای بلند فریاد زد: «تو باید بروی توی بشکه تا کدخدا شوی!»

دزد نزدیک‌تر آمد و پرسید: «چرا از او می‌خواهی که برود توی بشکه؟»

مرد گفت: «مردم دهشان می‌خواهند که او کدخدا بشود و برای کدخدا شدن باید داخل بشکه برود.»

دزد گفت: «اگر برای کدخدا شدن فقط باید در بشکه نشست، من حاضرم توی بشکه بنشینم.» مرد، دهقانک را رها کرد و دزد را در بشکه نشاند، درِ آن را بست و دهقانک گله‌ی او را از آنجا برد. بعد، مَرد مردم را خبر کرد تا بیایند و بشکه را به آب بیندازند. دزد فریاد می‌زد: «من با کمال میل حاضرم کدخدا بشوم.»

آن‌ها فکر کردند، دهقانک این حرف را می‌زند و گفتند: «ما می‌خواهیم تو را به آن پایین بفرستیم تا کدخدا بشوی.»

بشکه که به آب افتاد، دهقان‌ها به ده برگشتند و دیدند دهقانک از طرف دیگر با یک گله گوسفند می‌آید. آن‌ها تعجب کردند و پرسیدند: «چطور از توی آب درآمدی؟»

او جواب داد: «بشکه رفت ته آب، من سر بشکه را شکستم و بیرون آمدم. ته دریا یک دشت زیبا بود و بره‌های زیادی آنجا می‌چریدند. من این گله را از آنجا آوردم.»

آن‌ها پرسیدند: «آنجا بازهم بره هست؟»

– بله بیشتر از آنچه بخواهید.

و بعد، باهم قرار گذاشتند که بروند و هرکدام یک گله گوسفند بیاورند. کدخدا گفت: «من اول می‌روم.» همه به دنبال او به کنار دریا رفتند.

آن روز، آسمانِ آبی پر از ابرهای کوچکی بود که شبیه بره بودند و عکس آن‌ها روی آب صاف و آبی دریا افتاده بود. دهقان‌ها فریاد زدند: «ما خودمان را در ته دریا می‌بینیم.»

کدخدا طمع کرد و گفت: «من اول می‌روم، اگر وضع خوب بود، شما را هم صدا می‌زنم.» و پرید توی آب و «تالاپ» صدا کرد.

آن‌ها فکر کردند، این صدای فریاد اوست که می‌گوید، «بیایید» و همه باهم باعجله به آب پریدند. به‌این‌ترتیب دهقانک توانست کمی از آزار و اذیت‌های آن‌ها را جبران کند.

پایان 98



***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *