داستان کودکانه: سکه‌ هایی از ستاره / پاداش خوب نیکوکاری / 1

داستان کودکانه: سکه‌ هایی از ستاره / پاداش خوب نیکوکاری /

داستان کودکانه برادران گریم

سکه‌ هایی از ستاره

نویسنده: برادران گریم

مترجم: سپیده خلیلی

جداکننده متن Q38

به نام خدا

روزی روزگاری دختر کوچکی بود که پدر و مادرش مرده بودند و او جایی را نداشت که شب را در آن به صبح برساند. او چیزی نداشت که روی آن بخوابد و به‌جز لباس‌های تنش و یک تکه نان کوچک که یک نفر از روی ترحم به او داده بود، چیز دیگری نداشت.

دخترک، دختر خوب و پرهیزگاری بود. چون جایی یا کسی را نداشت که به او پناه ببرد، با قلبی شکسته به خداوند پناه برد و به راه افتاد. کمی که رفت، وارد مزرعه‌ای شد، به مرد فقیری رسید. مرد به او گفت: «اگر داری چیزی به من بده، بخورم! من خیلی گرسنه‌ام.»

دختر تمام نانش را به او داد و گفت: «بگیر، امیدوارم که خداوند به تو روزی بیشتری بدهد.» و به راهش ادامه داد. مدتی بعد، بچه‌ای شیون‌کنان سر راه او قرار گرفت و گفت: «دارم از سرما یخ می‌زنم، چیزی به من بده که بتوانم خودم را بپوشانم.»

دختر کلاهش را برداشت و به او داد.

کمی دیگر که رفت، به بچه‌ای برخورد که چمباتمه زده بود و از سرما می‌لرزید. دختر جلیقه‌اش را درآورد و به او داد. کمی جلوتر، بچه‌ی دیگری نزد دختر آمد و دامنش را از او خواست. دختر دامنش را هم به او داد.

دختر رفت و رفت تا به جنگلی رسید. هوا تاریک شده بود. در آن تاریکی بچه‌ای جلوی او را گرفت و از او لباس خواست. دختر به فکر فرورفت و چون دختر باایمانی بود، با خودش گفت: «هوا تاریک است و کسی مرا نمی‌بیند. می‌توانم زیرپوشم را به او بدهم.» و زیرپوشش را هم به او داد.

هوا سرد بود و دخترک چیزی بر تن نداشت. ناگهان ستاره‌ها از آسمان بر زمین ریختند و به شکل سکه‌های براقی درآمدند. نسیمی وزید و لباسی از نرم‌ترین پارچه‌ی کتانی دنیا، تن او را پوشاند. دختر سکه‌ها را جمع کرد و تا آخر عمر با خوبی و خوشی زندگی کرد.

پایان 98



***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *