داستان رؤیایی
لاله کوچولو
تامبلینا، دختر بندانگشتی
ـ نقاشی از: اسگریلی
ـ ترجمه: نادره قزوینی
ـ نشر: پدیده
ـ چاپ: پیش از 1352
یکی بود یکی نبود… غیر از خدا هیچکس نبود …
در زمانهای قدیم زنی بود که خیلی دلش میخواست فرزندی داشته باشد. یک روز او پیش جادوگر پیری رفت و به او گفت: «کاری کن که خدا فرزندی به من بدهد.» زن جادوگر یکدانه گندم به او داد و گفت: «این را توی یک گلدان بگذار و منتظر بچه باش.»
زن، دانه را گرفت و از جادوگر تشکر نمود و رفت فوراً دانهی گندم را در گلدان کاشت. هماندم گل بسیار زیبایی که شبیه گل لاله بود از خاک سر درآورد: گلبرگهایش هنوز بسته بود و حالت یک غنچه را داشت. زن با تعجب گفت: «آه چه گل قشنگی!»
در همین موقع گل برگها باز شد و دختربچهی قشنگی درست قد یک انگشت از توی آن درآمد. مادرش اسم او را «لاله» گذاشت. او از پوست گردو برای لاله تختخواب درست کرد. تشکش از گل برگهای بنفشه و م ملافههایش از گل سرخ بود.
یکشب که لاله کوچولو در خواب بود، یک قورباغهی زشت از شیشهی شکسته وارد اتاق شد.
قورباغه با خود گفت: «چه دختر قشنگی! او میتواند برای من زن خوبی باشد.»
این بگفت و دست پیش برد و پوست گردو را که لاله توی آن خوابیده بود برداشت و بهطرف رودخانه رفت.
وقتی به رودخانه رسید لاله را که هنوز هم در خواب بود روی یک برگ نیلوفر آبی گذاشت.
روز بعد وقتی لاله از خواب بیدار شد خود را تنها روی آب دید و های های شروع به گریه کرد. خوشبختانه ماهیها به کمکش آمدند و برگ نیلوفر را از شاخه بریدند. جریان آب برگی را که لاله روی آن بود آن دور دورها برد.
یک پروانه دور لاله میپرید. لاله فوری کمربند خود را باز کرد و یک سر آن را به پروانه و سر دیگر را به برگ نیلوفر بست. لاله با سرعت تمام به حرکت درآمد. از اینطرف یک سوسک طلائی سررسید و لاله را برداشت و با خود به بالای درختی برد.
بیچاره لاله تمام تابستان را تنها در جنگل ماند.
یک روز لاله، وقتی در جنگل گردش میکرد، به درِ خانهی یک موش صحرائی رسید. دل موش به حال لاله سوخت و از او دعوت کرد که زمستان را پیش او بماند.
یک روز موش صحرائی به لاله گفت: «ما امروز مهمان داریم. مهمان ما یک موش کور تربیتشده و ثروتمند است. تو باید با او ازدواج کنی.»
اما لاله هرگز به فکر عروسی نبود.
خلاصه لاله خانه را تمیز کرد، غذا پخت و منتظر مهمان شدند.
ساعتی بعد موش کور با لباسهای قشنگ وارد شد. او راستی خیلی تربیتشده و دانشمند بود. ولی چشمهایش خوب نمیدید. بعد از ناهار از لاله خواهش کردند که آواز بخواند. لاله صدای قشنگی داشت و موش کور عاشقش شد. ولی به روی خودش نیاورد؛ زیرا خیلی عاقل بود.
یک هفته بعد قرار شد که آن دو به دیدن موش کور بروند. خانهی موش کور خیلی قشنگ بود. لاله در یکی از اتاقها کبوتر مردهای را دید. او پرندهها را خیلی دوست داشت. دلش به حال او سوخت.
شب فرارسید؛ اما خواب بر چشمهای دخترک خوشقلب نیامد. ناچار از رختخواب بلند شد و خود را به هر ترتیبی بود بالای سر پرندهی مرده رساند. سر روی سینهی او گذاشت و گفت: «پرندهی قشنگ! چقدر تو را دوست داشتم. تو تمام تابستان با آواز خود، مرا سرگرم کرده بودی.» اما او با وحشت سر بلند کرد؛ زیرا قلب پرنده میتپید. پس او نمرده بود. بلکه بیهوش شده بود.
لاله دوباره سر روی سینهی پرندهی قشنگ گذاشت. گرمای تنش کبوتر را کمکم به هوش میآورد. لاله از
ترس به خود لرزید؛ زیرا خودش بهقدری کوچک بود که پرنده به نظرش مثل کوهی بزرگ رسید.
او باوجوداین جرئتی به خود داد و مدتی کنار پرنده نشست و به پرستاری مشغول شد. شب بعد باز پیش کبوتر رفت. او دیگر حالش بهتر شده بود و از پرستاریهای لاله تشکر کرد. زمستان تمام میشد. لاله وقتی از پرستاری کبوتر فارغ میشد مشغول نخریسی و پارچهبافی میشد تا از آنها برای خودش لباس عروسی بدوزد؛ زیرا موش کور از او خواستگاری کرده و موش صحرائی هم رضایت داده بود. قرار بود بهزودی مراسم ازدواج انجام گیرد.
بیچاره لاله که میدید روز ازدواجش نزدیکتر میشود غمگین میشد.
بهار کمکم فرامیرسید و کبوتر میبایستی به سرزمین خود بازگردد. لاله او را با چشمگی اشکآلود نگاه میکرد. کبوتر که نمیتوانست ناراحتی او را تحمل کند پیشنهاد کرد که لاله همراه او برود.
پس لاله سوار او شد و کبوتر در اوج آسمانها به پرواز درآمد. آنها مدت زیادی در هوا بودند. سپس مقابل یک قصر بزرگ مرمری رسیدند. پرنده گفت: «این خانهی من است. من تو را روی برگ این گل میگذارم. تو آنجا راحت خواهی بود.»
لاله در همان لحظه با تعجب دید یک مرد کوچولو درست هم قد خودش روی نزدیکترین گل ایستاده است. او شاهزادهی گلها بود.
شاهزادهی گلها از دیدن لالهی قشنگ خوشحال شد و خواهش کرد که با او ازدواج کند. مگر لاله چون او فرزند گلها نبود؟ پشت لاله یک جفت بال قشنگ پروانه بستند و او هم توانست مثل شوهرش بپرد. کبوتر از آن دو خداحافظی کرد و بهسوی خانهی خود به پرواز درآمد.