قصه آموزنده کودکانه پیش از خواب
قناریهای کوچولو
ـ مترجم: مریم خرم
«آمی» دو تا قناری زرد و خیلی زیبا داشت. آن دو از صبح تا شب آواز میخواندند و دل اطرافیان را شاد میکردند.
«شیاو یوان» نیز که دوست آمی بود هرروز به دیدن قناریها میآمد و هر دو باهم به تماشای قناریها مینشستند. او هر بار که به خانه برمیگشت به مادرش میگفت: «ایکاش من هم یک قناری داشتم! آه چقدر خوب میشد!»
یک روز مادر، مژدهی خوبی به شیاویوان داد. او گفت: «عمویت نیز دو تا قناری دارد و آنها مدتی است که تخم گذاشتهاند. قول داده هرگاه قناری کوچولو از تخم بیرون بیاید آن را به تو بدهد.»
شیاویوان با خوشحالی بهطرف خانهی آمی دوید تا این خبر خوب را به او نیز بدهد؛ اما وقتی به آنجا رسید، دید آمی گریه میکند: یکی از قناریهای زیبا به دست گربهای کشته شده بود. آمی درحالیکه گریه میکرد میگفت: «ببین، آنیکی قناری نیز انگار مریض است و دارد میمیرد.»
او راست میگفت. قناری که دیگر دوستش را نمیدید کف قفس دراز کشیده و دهانش خشک شده بود. آنها به او آب دادند، اما نمیخورد، غذا برایش آوردند؛ اما اهمیتی نمیداد. حتی از غذاهایی که خودشان میخوردند برایش گذاشتند. ولی بیفایده بود و روزبهروز حالش بدتر میشد.
یک روز عموی شیاویوان به قولش وفا کرد و یک بچه قناری که خوب رشد کرده و به زیبایی سایر قناریها شده بود به او داد. شیاویوان از خوشحالی نمیتوانست روی پاهایش بند شود، اما ناگهان فکری به خاطرش رسید. به مادر گفت: «مادر جون، اگر اجازه بدهید من میخواهم این قناری را پیش قناری آمی بگذارم تا شاید حال قناری او خوب شود و هیچکدام از قناریها تنها نمانند.»
مادر خندید و سری به علامت موافقت تکان داد. شیاویوان و قناری کوچولو به خانه آمی رفتند و با کمک آمی آن دو قناری را در قفس گذاشتند. در ظرف چند دقیقه قناری مریض از جایش بلند شد و شروع به غذا خوردن کرد، سپس هر دو شروع به آواز خواندن کردند.
شیاویوان درحالیکه میخندید رو به آمی کرد و گفت: «ببین، آنها چه زود باهم دوست شدند!»