قصه های قشنگ فارسی برای کودکان
شریک بدجنس
عاقبت خیانت در دوستی و شراکت
نویسنده: امیدعلی پوی پوی
برگرفته از کتاب: قشنگ ترین قصههای فارسی
در زمانهای قدیم دو شریک تصمیم گرفتند که برای کسبوکار از شهر خود به شهر دیگری بروند. یکی از آنها حقهباز و بدجنس بود؛ اما دیگری مرد سادهدلی بود. آنها پسازآنکه وسایل سفر خود را برداشتند، از خانوادههای خود خداحافظی نمودند و بهطرف شهر دیگر حرکت کردند.
آن دو، از صبح تا شب راهپیمایی کردند و هنگامیکه هوا تاریک شد به کنار درخت بزرگی رسیدند. تصمیم گرفتند شب را در آنجا استراحت کنند و روز بعد بهطرف شهر حرکت نمایند.
پسازآنکه در کنار درختی اُتراق کردند، شریک سادهدل برای آتش افروختن به جمعکردن هیزم مشغول شد.
سادهدل هنگامیکه در جستجوی هیزم بود، کیسهای پیدا کرد که داخل آن پر از سکهی طلا بود. او خیلی خوشحال شد و شریک خود را صدا کرد و گفت:
– شریک عزیز، من یک کیسه پر از طلا پیدا کردم. ما پولدار شدیم. دیگر لازم نیست برای پول درآوردن به شهر دیگر برویم. فردا به نزد خانوادههایمان برمیگردیم.
شریک بدجنس گفت:
– کیسهی طلا را به من بده تا آن را با تو نصف کنم.
شریک سادهدل گفت:
– بسیار خوب.
و بعد کیسهی طلا را به شریک بدجنس داد. مرد بدجنس کیسهی طلا را گرفت و کمی فکر کرد سپس گفت:
– تصمیم من عوض شد. بهتر است مقداری از این طلاها را برداریم و با یکدیگر تقسیم کنیم و بقیهی آن را زیر این درخت مخفی نماییم و به شهر برویم. هر موقع احتیاج به طلا داشتیم هر دو به اینجا میآییم و بهاندازهی حاجتمان طلا برمیداریم.
مرد سادهدل گفت:
– خیلی خوب، من موافق هستم.
شریک بدجنس، پنج سکهی طلا به سادهدل داد و پنج سکه هم خودش برداشت، سپس بقیهی طلاها را زیر درخت پنهان کرد.
آنها شب را در آنجا استراحت کردند و صبح دوباره به شهر خود مراجعت نمودند. هنگامیکه به شهر خود رسیدند شریک بدجنس به شریک سادهدل گفت:
– من به خانهام میروم، تو هم به خانهی خودت برو و هر وقت که طلا لازم داشتی به نزد من بیا تا هر دو بهاتفاق، به کنار درخت برویم و طلا برداریم.
شریک سادهدل گفتار شریک بدجنس را باور کرد و پس از خداحافظی به خانهی خود رفت؛ اما شریک بدجنس پسازآنکه از او جدا شد، از شهر بیرون رفت و خودش را به کنار درخت رساند. او کیسهی طلا را از خاک بیرون آورد و به منزلش برد و در گوشهای مخفی کرد.
پسازآنکه یک هفته گذشت، شریک سادهدل، پنج سکهی طلایش را خرج کرد و به همین دلیل به نزد شریکش رفت و به او گفت:
– من احتیاج به پول دارم، بهتر است به مخفیگاه طلاها برویم و مقداری طلا برداریم.
شریک بدجنس گفت:
بسیار خوب، اتفاقاً من هم مقداری طلا لازم دارم.
آنها پس از این گفتگو هر دو از شهر خارج شدند و به کنار درخت رفتند. شریک بدجنس به شریک سادهدل گفت:
– برو طلاها را از زیر خاک خارج کن.
سادهدل به زیر درخت رفت و شروع به کندن زمین نمود، او چند دقیقه خاکهای زمین را جستجو کرد؛ اما اثری از طلا پیدا نکرد. او با تعجب به شریک بدجنس گفت:
– خیلی عجیب است، طلاها اینجا نیست! مگر تو آنها را اینجا پنهان نکرده بودی؟!
شریک بدجنس گفت:
– چرا، من خودم کیسهی طلا را زیر درخت مخفی کردم، پس طلاها چه شده است؟
شریک سادهدل جواب داد:
– نمیدانم، شاید شخصی آنها را برداشته است.
شریک بدجنس با بدگمانی به او نگاه کرد و گفت:
– بهجز من و تو کسی از محل طلاها خبر نداشت، من از آن شب تابهحال اینجا نیامدهام. حتماً کار توست، تو طلاها را برداشتهای.
شریک سادهدل از شنیدن این سخن بسیار ناراحت شد و گفت:
– نه تو اشتباه میکنی. من هم مثل تو از آن شب تابهحال اینجا نیامدهام. باور کن من طلاها را برنداشتهام.
اما شریک بدجنس با عصبانیت به او گفت:
– تو دروغ میگویی، زود باش طلاهای مرا بده.
اما شریک سادهدل طلایی برنداشته بود؛ ازاینرو سوگند یاد کرد و گفت:
– من از طلاها هیچ خبری ندارم.
ولی شریک بدجنس او را با خودش به شهر آورد و سپس به نزد قاضی برد و به قاضی گفت:
– این مرد شریک من است، چندی قبل هر دو مقداری طلا پیدا کردیم، اندکی از آن را برداشتیم و بقیهاش را زیر درخت بزرگی مخفی کردیم تا در موقع لزوم از آن استفاده کنیم؛ اما امروز هنگامیکه برای برداشتن طلاها به آنجا رفتیم اثری از طلاها پیدا نکردیم. من مطمئن هستم که این مرد طلاها را برداشته است و آن را در جایی پنهان کرده است.
شریک سادهدل گفت:
– قربان او دروغ میگوید، من طلاها را برنداشتهام.
شریک بدجنس گفت:
– خودت دروغ میگویی، طلاها را تو برداشتهای.
قاضی با دقت به هردوی آنها نگاه کرد و بعد کمی به فکر فرورفت، سپس از شریک بدجنس پرسید:
– تو از کجا میدانی که این مرد طلاها را برداشته است؟
شریک بدجنس کمی فکر کرد و بعد جواب داد:
درخت شاهد است که این مرد طلاها را برداشته است.
قاضی از شنیدن این حرف تعجب کرد و بعد پرسید:
– مگر درخت هم میتواند شهادت بدهد؟!
شریک بدجنس گفت:
– بله درختی که طلاها را زیر آن مخفی کرده بودیم درخت سخنگو است. آن درخت خودش به من گفت که شریکت طلاها را برداشته است.
قاضی کمی فکر کرد و بعد گفت:
– بسیار خوب، فردا بهاتفاق یکدیگر به کنار آن درخت خواهیم رفت و از آن شهادت خواهیم خواست. هرچه درخت گفت من همانطور عمل خواهم کرد.
دو شریک پس از این محاکمه هر یک به خانههای خود رفتند… شریک بدجنس پس از آنکه به خانهاش رسید، به پدر خود گفت:
– پدر جان خواهش میکنم به من کمکی بنما.
پدرش پرسید:
– چه کمکی از دست من برمیآید؟
شریک بدجنس داستان شریک سادهدل و طلاها و قاضی را برای پدرش تعریف کرد و بعد گفت:
– من از تو خواهش میکنم که فردا توی شکاف آن درخت برو و اگر قاضی از درخت شهادت خواست تو از داخل درخت بگو که سادهدل طلاها را برداشته است. البته اگر این کار را انجام بدهی نهتنها این کیسهی طلا مال ما خواهد شد، بلکه از شریکم کیسهی طلای دیگری مطالبه خواهم کرد.
پدر او در اثر خواهش و التماس، کاری را که او میخواست انجام داد و همان شبانگاه از شهر خارج شد و به کنار درخت رفت. سپس در شکاف درخت پنهان شد.
***
روز، بعد قاضی با عدهای سرباز، بهاتفاق دو شریک از شهر خارج شدند و به کنار درخت بزرگی که خارج شهر بود رفتند. پسازآنکه به نزدیک درخت رسیدند قاضی با صدای بلندی از درخت پرسید:
– ای درخت بگو ببینم کدامیک از این دو شریک طلاهایی را که زیر شاخههایت مخفی کرده بودند برداشته است؟ پدر شریک بدجنس که توی درخت مخفی شده بود، جواب داد:
– سادهدل تمام طلاها را برداشته است.
قاضی چون این صدا را از جانب درخت شنید دانست که کسی داخل درخت پنهان شده است. قاضی دستور داد تا هیزم آوردند و در اطراف درخت آتش افروختند.
قاضی چند دقیقه به انتظار ایستاد. در اثر آتش هیزم، دود زیادی به داخل شکاف درخت وارد شد. پدر شریک بدجنس چند لحظه مقاومت کرد و هیچ سخنی نگفت؛ اما چون شکاف پر از دود شد او به سرفه افتاد و کمک خواست. قاضی به سربازها دستور داد تا او را از شکاف درخت خارج کردند. پدر شریک بدجنس را چون از داخل درخت بیرونش آوردند، حقیقت را به قاضی گفت و قاضی متوجه شد که مرد سادهدل گناهی ندارد و طلاها را برنداشته است. قاضی دستور داد کیسهی طلا را از شریک بدجنس گرفتند، به شریک سادهدل دادند و شریک بدجنس را زندانی ساختند.