داستان آموزنده برادران گریم
هانس خوش شانس
نویسنده: برادران گریم
مترجم: سپیده خلیلی
پسری بود به نام هانس. او مدت هفت سال برای اربابش کار کرد. روزی هانس به اربابش گفت: «ارباب جان، زمانی که قرار بود برای شما کار کنم به پایان رسیده و حالا میخواهم نزد مادرم برگردم، دستمزد مرا بده.»
ارباب گفت: «تو با صداقت و درستی به من خدمت کردی و من حق تو را آن طور که باید میپردازم.» و بعد یک تکه طلا به او داد که بزرگتر از سر پسرک بود. هانس دستمالش را باز کرد و تکه طلا را داخل آن گذاشت، دستمال را بست و آن را روی شانهاش گذاشت و به طرف خانه به راه افتاد. همین طور که میرفت، تلوتلو میخورد و وزنش را از روی یک پا به روی پای دیگرش میانداخت، به جایی رسید که اسب سواری به او رسید. سوار کار شاد و بانشاط روی اسبش نشسته بود و چهار نعل می تاخت. هانس با صدای بلند گفت: «آه، اسب سواری چه خوب است! یک نفر روی اسب طوری مینشیند که انگار روی صندلی نشسته و پایش به سنگ نمیخورد و کفشش خراب نمیشود و به راهش ادامه میدهد. سواره از حال پیاده خبر ندارد.»
سوارکار که حرفهای هانس را شنیده بود، او را صدا زد و گفت: «تو چرا پیاده میروی؟»
هانس جواب داد: «آخ، چون اسب ندارم و مجبورم این تکه طلا را به خانه ببرم. آن قدر سنگین است که نمیتوانم سرم را راست نگهدارم. به شانهام هم فشار میآورد.»
سوارکار اسب را نگه داشت و گفت: «می دانی، ما میتوانیم آنها را با هم عوض کنیم. من اسبم را به تو میدهم و تو طلایت را به من بده.»
هانس گفت: «با کمال میل موافقم. ولی بدان که سنگین است و باید به زور آن را به دوش بکشید و این کار آسانی نیست.» سوارکار از اسب پیاده شد، طلا را از هانس گرفت و برای بالا رفتن از اسب به او کمک کرد. افسار را در دستهای هانس گذاشت و گفت: «هر وقت خواستی که اسب تند برود باید داد بزنی هِی هِی.»
هانس راضی و خوشحال سواره به راهش ادامه داد، کمی که جلوتر رفت، هوس کرد که تندتر برود و فریاد زد. «هی هی.» اسب به سرعت، یورتمه رفت و به محض اینکه هانس تعادلش را از دست داد، از روی اسب توی گودالی افتاد. گودالی که مزارع را از جاده ی مال رو جدا میکرد. در همان موقع کشاورزی با گاوش از آنجا میگذشت. گاو جلو میرفت و کشاورز به دنبالش. کشاورز فهمید که اسب هانس رم کرده است. دوید و اسب را گرفت. هانس خودش را جمع و جور کرد. بلند شد و ایستاد. او خشمگین بود و با دلخوری به کشاورز گفت: «واقعاً که اسب سواری چه کار مزخرفی است. مخصوصاً که اسبت چموش هم باشد و آدم را پرت کند پایین، نزدیک بود گردنم بشکند. دیگر هرگز سوار این اسب نمیشوم. گاو شما خوب است که میشود پشت سرش با خیال راحت راه رفت و بعلاوه حتماً هر روز شیر میدهد و میتوان از شیرش کره و پنیر هم درست کرد. کاش من هم چنین گاوی داشتم!»
کشاورز گفت: «من میخواهم لطف بزرگی در حقت انجام بدهم و حاضرم گاوم را با اسبت عوض کنم.»
هانس با خوشحالی قبول کرد. کشاورز روی اسب پرید و باعجله از آنجا رفت.
در حالی که هانس آرام آرام پشت سر گاو راه میرفت به این فکر بود که چه معامله ی خوبی انجام داده و با خودش میگفت: «اگر تکهای نان داشتم، دیگر چیزی کم و کسر نداشتم، چون میتوانستم هر چقدر بخواهم نان و کره و پنیر بخورم، اگر تشنه ام بشود شیر گاوم را میدوشم و مینوشم. بیشتر از این دیگر چه میخواهم؟»
هانس با این خیال رفت و رفت تا به یک مهمانخانه رسید. وارد مهمانخانه شد و با خوشحالی هر چه برای ناهار و شام همراهش داشت خورد و با آخرین سکههایش نصف لیوان نوشابه سفارش داد. بعد دوباره پشت سر گاوش راه افتاد و به طرف دهکده ی مادرش روان شد. هر چه به ظهر نزدیکتر میشد، گرما بیشتر آزارش میداد. جاده در دشتی بود که دست کم یک ساعت دیگر به دهکده میرسید. هانس به قدری گرمش بود که از تشنگی زبانش به دهانش چسبیده بود و فکر کرد: «باید گاوم را بدوشم و با نوشیدن شیرش جان بگیرم تا بتوانم به راهم ادامه بدهم.»
هانس گاو را به یک درخت خشک و باریک بست و کلاه چرمیاش را روی زمین و زیر پستان گاو گذاشت، ولی هرچه سعی کرد یک قطره شیر هم بیرون نیامد و چون ناشیانه گاو را میدوشید، گاو دردش آمد و با یکی از پاهای عقبش چنان لگدی به سر هانس زد که او تلوتلو خوران بر زمین افتاد و مدتی اصلاً نتوانست به یاد بیاورد که کجا بوده و چه میکرده است. خوشبختانه در همان لحظه قصابی از آن راه میگذشت. قصاب که گوسفندی را توی یک گاری دستی گذاشته بود، به طرف هانس آمد و فریاد زد: «چرا به این روز افتادهای؟» و به هانس کمک کرد که بلند شود. هانس برای او تعریف کرد که چه اتفاقی افتاده است. قصاب یک شیشه نوشابه به او داد و گفت: «حالا این را بنوش تا حالت جا بیاید. معلوم است که این گاو شیر ندارد، چون پیر است. از این گاو یا باید کار کشید و یا باید آن را کشت.»
هانس دستی به موهای سرش کشید و گفت: «ای وای! کی فکرش را میکرد! حتماً خیلی خوب است که آدم بتواند چنین گاوی را در خانه سر ببرد، چقدر هم گوشت دارد! ولی من از گوشت گاو خوشم نمیآید. خیلی
خشک و بی آب است. خوش به حال کسی که چنین گوسفندی دارد! گوشت گوسفند مزه ی دیگری دارد، کالباسش هم خوشمزه است.»
قصاب گفت: «گوش کن هانس، اگر بخواهی من با کمال میل حاضرم با تو معامله کنم. گوسفندم را به تو بدهم و در عوض گاوت را بگیرم.»
هانس گفت: «چه لطف بزرگی! خدا خیرت بدهد.» و گاو را به او داد، گوسفند را گرفت و طنابی که به گردن آن بسته شده بود را در دستش گرفت و گوسفند را به دنبال خود کشید و باز هم به این فکر بود که چطور همه چیز بر وفق مرادش انجام شد و ناراحتیای که برایش پیش آمده بود دوباره از بین رفت.
کمی بعد، پسر بچهای که غاز سفید قشنگی را زیر بغلش گرفته بود، سر راه هانس قرار گرفت. آنها شروع کردند به حرف زدن. هانس از شانسهایی که آورده و فایدههایی که در معاملههایش برده بود تعریف کرد. پسر بچه هم برای او تعریف کرد که غاز را برای کباب کردن در جشن نامگذاری نوزادی میبرد و به هانس گفت: «یک بار غاز را بلند کن و ببین چقدر سنگین است. هشت هفته ی تمام فقط به آن غذا دادهایم. کسی که به کباب آن گاز بزند، روغن غاز از دور دهانش راه می افتد و باید مرتب اطراف دهانش را پاک کند.»
هانس، غاز را با یک دست وزن کرد و گفت: «بله، وزنش خوب است، ولی گوسفند من هم بد نیست.» آن وقت پسر بچه با شک و احتیاط به اطرافش نگاه کرد، سرش را به نشانه ی تأیید تکان داد و آهسته گفت: «گوش کن! امکان ندارد من غازم را با گوسفند شما عوض کنم. می دانی چه شده؟ گوسفندی را از دهی که من از آنجا آمدهام دزدیدهاند. گوسفند بخشدار را از طویله دزدیدهاند. میترسم، این همان گوسفند باشد! اگر شما هم بخواهید معامله کنید، من قبول نمیکنم. اگر شما را بگیرند، کمترین بلایی که سرتان میآورند این است که شما را توی یک زندان تاریک میاندازند.»،
هانس ترسید و گفت: «ای خدا، مرا از این بدبختی نجات بده. تو حتماً این دوروبر را بهتر از من میشناسی، گوسفند مرا بردار و غازت را برای من بگذار.»
پسرک جواب داد: «درست است که من به خطر می افتم، ولی نمیخواهم باعث به درد سر افتادن شما بشوم.»
به این ترتیب، پسرک طناب گوسفند را در دستش گرفت و آن را به سرعت از یک راه فرعی برد. هانس هم که نگرانیش از بین رفته بود، غاز را زیر بغلش گرفت و به طرف خانهاش به راه افتاد. در راه با خودش گفت: «وقتی درست به این موضوع فکر میکنم، میبینم چه خوش شانس بوده ام. هم کباب خوشمزهای میخورم و هم کلی روغن غاز گیرم میآید. تا سه ماه نان و روغن غاز میخورم و بالاخره با پرهای سفید و قشنگش یک بالش برای خودم درست میکنم و با خیال راحت روی آن میخوابم. راستی مادرم چقدر خوشحال میشود!»
وقتی از آخرین روستا عبور میکرد، چاقو تیزکنی را دید که با چرخ دستیاش در گوشهای ایستاده بود و در حالی که با چرخ مخصوصِ کارش غژ غژ میکرد زیر لب میخواند:
«من چرخ را سریع میچرخانم و چاقو تیز میکنم،
و پالتوی کوچکم را رو به باد آویزان میکنم.»
هانس ایستاد، کمی به او نگاه کرد و گفت: «معلوم است که وضعتان خوب است، چون موقع چاقو تیز کردن خیلی شاد و سرحال هستید.»
چاقو تیزکن جواب داد: «بله، دانستن هر حرفهای مثل داشتن یک معدن طلاست. یک چاقو تیزکن واقعی کسی است که هر بار دستش را توی جیبش ببرد، پول توی جیبش باشد. راستی شما این غاز زیبا را از کجا خریدهاید؟»
– آن را نخریدهام، بلکه با گوسفندم عوض کردهام.
– گوسفند را از کجا خریده بودید؟
– گوسفند را به جای گاو گرفتم.
– گاو را از کجا خریده بودید؟
– آن را به جای اسب گرفتم.
– اسب را از کجا خریده بودید؟
– آن را با یک تکه طلا که از سرم بزرگتر بود عوض کردم.
– طلا را از کجا آورده بودید؟
– دستمزدم بود، در ازای هفت سال خدمت.
چاقو تیزکن گفت: «شما همیشه میدانستید که چه کار کنید. شما وقتی خوشبخت میشوید که بتوانید کاری کنید که هر وقت از خواب بیدار میشوید صدای پول را در جیبتان بشنوید.»
هانس گفت: «چه کار باید بکنم؟»
– شما باید یک چاقو تیزکن بشوید، مثل من. برای این کار فقط به یک سنگ چاقو تیزکنی احتیاج داری. بقیه ی کارها خودش جور میشود. من یک سنگی دارم که کمی فرسوده شده، اگر بخواهی آن را به شما میدهم و در عوض، فقط غازتان را میگیرم، میخواهید معامله کنیم؟»
هانس جواب داد: «این چه سوالی است؟ با این کار من خوشبخترین آدم روی زمین میشوم، هر بار که دستم را توی جیبم بکنم، پول دارم. دیگر لازم نیست که نگران چیزی باشم.» بنابراین غاز را به او داد و سنگ چاقو تیزکن را گرفت. چاقو تیزکن، قلوه سنگ بزرگی که در کنارش روی زمین افتاده بود، برداشت و گفت: «یک سنگ بزرگ دیگر هم به تو میدهم که بتوانی میخ های کهنه را روی آن بگذاری، آنها را بکوبی و صاف کنی. بیا این سنگ را بگیر و با دقت بلندش کن.»
هانس سنگ را روی دوشش گذاشت، راضی و خوشحال به راهش ادامه داد. چشمهایش از شادی میدرخشید، فریاد زد: «انگار من خوش شانس به دنیا آمدهام. هر آرزویی که میکنم برآورده میشود.»
در این میان، چون از طلوع صبح روی پا بود، خستگیاش شروع شد. از آنجا که هنگام معاوضه ی گاو از خوشحالی، تمام آذوقهاش را یکباره خورده بود، گرسنگی هم آزارش میداد. عاقبت توانست با وجود خستگی به راهش ادامه دهد، ولی به خاطر سنگینی سنگ مجبور بود بایستد و نفسی تازه کند. ولی نمیتوانست به این فکر نکند که چه قدر خوب میشد اگر مجبور نبود سنگها را با خود ببرد. او رفت و رفت تا سرانجام به کنار چاه آب مزرعهای رسید. فکر کرد در آنجا استراحت کند و با نوشیدن آب خنک دوباره سرحال بیاید. آن وقت برای اینکه سنگها آسیبی نبینند آنها را روی زمین نگذاشت، بلکه با دقت در کنار خود و روی لبه ی چاه گذاشت. بعد چرخید و خواست برای خوردن آب خم شود که تنه اش به سنگها خورد و هر دو سنگ در چاه افتادند. وقتی هانس با چشمهای خودش دید که سنگها به ته چاه افتادند، از خوشحالی بالا و پایین پرید، بعد زانو زد و با چشمهای گریان از خداوند تشکر کرد که در حق او لطف کرده و او را از شر آن سنگها نجات داده است. سنگهایی که تنها دلیل ناراحتی او بودند. هانس فریاد زد: «هیچ آدمی روی زمین به خوشبختی من وجود ندارد.»
آن وقت با خیال راحت دود و دوید تا به خانهاش و پیش مادرش رسید.