قصه های قشنگ فارسی برای کودکان
دزد و دیو
عدو شود سبب خیر اگر خدا خواهد
نویسنده: امیدعلی پوی پوی
برگرفته از کتاب: قشنگ ترین قصههای فارسی
در زمانهای قدیم، مرد زاهدی در دهکدهی کوچکی میزیست. او مردی بود نیکوکار و خداشناس و همیشه به همسایگان خود کمک میکرد و از مردم فقیر دستگیری مینمود، خلاصه میتوان گفت که او بیشازاندازه نیکوکار و درستکار بود.
روزی از روزها، زاهد به بازار رفت و گاوی خریداری نمود. او پس از خرید، گاو را برداشت و بهسوی خانهی خود حرکت کرد. در بین راه، دزدی گاو او را دید. دزد طمع نمود که گاو را از زاهد بدزدد، به همین جهت دزد از عقب زاهد آمد تا خانهی او را یاد بگیرد و در سر فرصت گاو را از او به سرقت ببرد
در همان هنگامیکه دزد، زاهد را تعقیب مینمود، دیوی از آنجا عبور میکرد که اتفاقاً چشمش به زاهد افتاد و تصمیم گرفت که زاهد را نابود کند. (همه میدانیم که دیوها با اشخاص نیکوکار و خداپرست مخالف هستند و همیشه اشخاص نیکوکار به دست دیوها هلاک شدهاند. به این دلیل که گفته شد دیو تصمیم گرفت که زاهد را هلاک کند.) بدینجهت جادویی نمود و خود را بهصورت یک انسان، ظاهر ساخت و سپس به دنبال زاهد به راه افتاد، اما دزد دیو را دید و از او پرسید:
– تو کی هستی؟
دیو جواب داد:
– من دیو هستم و خود را به شکل انسان ظاهر ساختهام و اکنون به دنبال زاهد میروم تا سر فرصت او را بکشم.
دیو بعد از این گفته، از دزد پرسید:
– حالا بگو خودت کی هستی؟
دزد پاسخ داد:
– من مردی هستم که شغلم دزدی است، اکنون این زاهد را تعقیب میکنم تا گاوش را بدزدم.
دیو و دزد چون از وضع یکدیگر باخبر شدند دیگر سخنی نگفتند و به تعقیب زاهد پرداختند.
شبهنگام، زاهد به منزل خود رسید. او گاو را در گوشهای بست و آبوعلف جلوی آن نهاد. سپس خودش به استراحت پرداخت.
دیو و دزد در گوشهای مخفی شدند و منتظر گردیدند تا زاهد را خواب فراگرفت. پسازآنکه دیو و دزد از خوابیدن او مطمئن شدند دزد به دیو گفت:
– تو در اینجا بمان و منتظر باش تا من گاو را به سرقت ببرم و پسازآنکه گاو را به سرقت بردم تو برو و زاهد را بکش.
دیو چون این گفته را شنید نزد خود فکر کرد: «دزد برای سرقت گاو باید درهای خانه را باز کند، در آن صورت حتماً درها صدا خواهند کرد و زاهد از خواب بیدار خواهد گردید و آنوقت کار خراب خواهد شد و آنوقت کشتن زاهد ممکن نخواهد بود».
دیو پس از این فکر به دزد گفت:
– به نظر من بهتر است که تو در اینجا منتظر من باشی تا من زاهد را بکشم و پسازآنکه او را کشتم، تو برو و گاوش را به سرقت ببر.
اما دزد نزد خود اندیشید: «اگر دیو ابتدا بخواهد زاهد را هلاک کند ممکن است زاهد از خواب بیدار شود و فریاد بزند و مردم را به کمک بطلبد. در آن صورت سرقت گاو ممکن نخواهد بود.»
دزد پس از این فکر به دیو گفت:
– نه، به عقیدهی من بهتر است اول من گاو را بدزدم و بعد تو زاهد را بکشی.
اما دیو بازهم با گفتهی دزد مخالفت کرد و به همین جهت دیو و دزد دراینباره ساعتی با یکدیگر گفتگو کردند؛ اما هیچیک باهم توافق ننمودند و بالاخره هر دو عصبانی و خشمگین شدند و به مشاجره پرداختند. دزد، دیو را تهدید کرد و گفت:
– اگر نگذاری من ابتدا گاو را بدزدم، زاهد را خبر میکنم تا نتوانی او را بکشی.
دیو چون این سخن را شنید خشمش زیادتر شد و به این جهت گفت:
– اگر این کار را بکنی، من هم منظور تو را به زاهد اطلاع خواهم داد.
دزد از شنیدن این حرف، بیاندازه ناراحت شد و بعد فریاد کشید:
– آهای زاهد، بیدار شو! یک دیو در اینجا مخفی شده است و میخواهد تو را هلاک کند.
دیو برای آنکه عمل دزد را تلافی کرده باشد فریاد زد:
– آهای زاهد بیدار شو، دزدی در اینجا مخفی شده است و قصد دارد گاو تو را بدزدد.
صدای فریاد دیو و دزد، زاهد را از خواب بیدار کرد. زاهد از شنیدن صدای آنها به وحشت افتاد و به همین جهت فریاد کشید و مردم دهکده را باخبر کرد. مردم دهکده در اثر صدای زاهد از خواب بیدار شدند و همه بهسوی خانهی او رفتند. دیو و دزد چون مردم را دیدند فرار را بر قرار ترجیح دادند و از ترس مردم هرکدام به سویی گریختند… بهاینترتیب همرأی نشدن دیو و دزد باعث شد که هم جان زاهد سالم ماند و هم اینکه گاوش از دستبرد محفوظ گردید.