قصه های قشنگ فارسی برای کودکان
پاداش نیکی
و مکافات ناسپاسی
نویسنده: امیدعلی پوی پوی
برگرفته از کتاب: قشنگ ترین قصههای فارسی
قصهگویان گفتهاند که: عدهای شکارچی در نیزاری خندقی کندند تا ببری را شکار کنند. شکارچیها پسازآنکه خندق را کندند روی آن را با گیاه و علف پوشاندند. شکارچیها بهطوری روی خندق را پوشاندند که اگر شخص یا حیوانی از آنجا میگذشت نمیتوانست خندق را ببیند.
شکارچیان پسازآنکه کار خود را به پایان رساندند نزد خود قرار گذاشتند که پس از مدتی همه باهم برای سرکشی، به خندق بیایند. شکارچیان پس از این قرارومدار هرکدام به خانهی خود رفتند.
چند روز از کندن خندق گذشت؛ اما هیچ حیوانی از آنجا عبور نکرد تا آنکه روزی مرد زرگری، از آنجا گذر نمود. زرگر بدون آنکه متوجه بشود از روی علفهایی که روی خندق بود، عبور نمود و در آن لحظه ناگهان زیر پایش خالی شد و توی خندق سقوط کرد… روز بعد، میمونی از آنجا گذشت که او هم متوجه نشد و پایش لیز خورد و توی خندق افتاد. روز دیگری گذشت و ببری از آنجا عبور کرد و او نیز به داخل خندق سقوط نمود و بالاخره روز بعد ماری از آنجا گذشت و او هم توی خندق پرت شد و بهاینترتیب، زرگر و ببر و میمون و مار همه باهم توی آن خندق زندانی شدند. برای آنها هیچ راه فراری موجود نبود و به همین جهت امیدی به نجات خود نداشتند و به این دلیل هیچکدام به یکدیگر صدمهای وارد نساختند، زیرا هرکدام از آنان به فکر بدبختی خود بودند.
چند روز از این ماجرا گذشت؛ اما زرگر و ببر و میمون و مار هنوز توی خندق زندانی بودند. تا آنک مرد سَیّاحی * از آن حوالی عبور نمود و چشمش به خندق افتاد. او به کنار خندق رفت و مرد زرگر را توی آن دید و همچنین ببر و میمون و مار را نیز در آنجا مشاهده کرد. سیاح چون آنها را توی خندق دید، دلش به حال آنان سوخت و به این جهت کمند خود را باز کرد و به داخل خندق انداخت. ابتدا میمون کمند را گرفت و از خندق بالا آمد. سپس ببر و مار از کمند بالا آمدند [و در آخر مرد زرگر]. آن سه حیوان هنگامیکه خود را نجاتیافته دیدند، از سیاح خیلی تشکر کردند و آنگاه میمون گفت:
– خانهی من در کوهی که نزدیک به شهر است، قرار دارد. اگر روزی از آنجا عبور کردی میتوانی مهمان من باشی.
________________________
* سیاح: جهانگرد
ببر گفت:
– خانهی من داخل جنگلی که نزدیک به شهر است قرار دارد. اگر روزی از آنجا گذر کردی به نزد من بیا تا پاداش خوبی به تو بدهم.
مار گفت:
– خانهی من بر سر برجی واقعشده است و آن برج در داخل شهر قرار دارد. اگر روزی از آنجا گذر کردی، من هر خدمتی که از دستم ساخته باشد برایت انجام خواهم داد.
…سیاح ساعتی راهپیمایی کرد تا آنکه به جنگلی رسید. هنگامیکه از جنگل عبور میکرد، ناگاه ببری را دید و از ترس تصمیم گرفت فرار کند، اما ببر او را صدا زد و گفت:
– از من نترس، من به تو هیچ صدمهای وارد نخواهم ساخت؛ زیرا تو یکبار مرا از مرگ نجات دادهای.
سیاح چون این گفتار را شنید، ببر را شناخت و به نزد او رفت. ببر در مقابل سیاح تعظیم کرد و چندین بار از او تشکر کرد و بعد گفت:
– در اینجا بایست تا من برایت هدیهای بیاورم.
ببر پسازآنکه این حرف را گفت، با سرعت از آنجا دور شد و به قصر حاکم رفت و بزرگترین جواهر حاکم را دزدید و دوباره به نزد سیاح مراجعت کرد و سپس جواهر را به سیاح داد و گفت:
– این جواهر را بهعنوان هدیه از من قبول کن؛ زیرا این جواهر پاداش نیکی توست.
سیاح جواهر را از او گرفت و سپس خداحافظی کرد و بهسوی شهر حرکت نمود.
سیاح پس از ساعتی به شهر رسید. چون داخل شهر شد تصمیم گرفت که به نزد مرد زرگر برود، به این دلیل پس از جستجوی زیاد خانهی مرد زرگر را پیدا کرد، زرگر چون سیاح را دید شاد شد و بعد او را به داخل اتاق خود برد. سیاح پسازآنکه ساعتی با زرگر صحبت کرد، تصمیم گرفت که جواهری را که ببر به او هدیه داده بود به زرگر بدهد تا زرگر آن را به مبلغ گزافی به فروش برساند. به این سبب سیاح به زرگر گفت:
– دوست عزیز، من جواهری دارم که میخواهم تو آن را برای من به فروش برسانی.
زرگر پرسید:
– جواهرت کجاست؟
سیاح جواهر را از توی جیب خود خارج کرد و به زرگر داد. زرگر چون چشمش به جواهر افتاد فهمید که آن جواهر متعلق به حاکم است. در ضمن زرگر اطلاع داشت که جواهر حاکم را به سرقت بردهاند، زیرا از آن وقتیکه جواهر حاکم دزدیده شده بود در همه جای شهر سربازان جار میزدند و به مردم میگفتند هرکس جواهر حاکم را پیدا کند هزار سکهی طلا جایزه میگیرد. زرگر پیش خود فکر کرد: «اگر من این جواهر را به حاکم تحویل بدهم حتماً هزار سکه طلا جایزه میگیرم».
چون این فکر به مغز زرگر رخنه کرد، همهچیز را از یاد برد. حتی خوبی سیاح را نیز فراموش کرد. زرگر پس از این فکر تصمیم گرفت جواهر را به حاکم تحویل بدهد و جایزه بگیرد، به این دلیل زرگر به سیاح گفت:
– توی منزل منتظر باش تا من بروم و یک مشتری خوب برای این جواهر پیدا کنم.
سیاح موافقت کرد و زرگر جواهر را توی جیب خود گذاشت و از خانه خارج شد و یکراست به قصر حاکم رفت، سپس جواهر را به حاکم داد و گفت:
– دزد جواهر هماکنون در منزل من است.
حاکم جواهر را از زرگر گرفت و بعد به سربازان خود گفت:
– به منزل این شخص بروید و دزد جواهر را دستگیر کنید و به نزد من بیاورید.
سربازها بلافاصله به منزل زرگر رفتند و سیاح را دستگیر ساختند و سپس او را به نزد حاکم آوردند. چون سیاح را پیش حاکم آوردند، حاکم از او پرسید:
– چرا جواهر گرانبهای مرا دزدیدهای؟
سیاح گفت:
– من جواهر شما را ندزدیدهام.
حاکم جواهر را به سیاح نشان داد و بعد گفت:
– پس این جواهر را از کجا آوردهای؟
سیاح گفت:
– این جواهر را یک ببر به من هدیه داده است.
سیاح پس از گفتن این سخن تمام ماجرا را از ابتدا تا انتها برای حاکم تعریف کرد؛ اما حاکم حرفهای سیاح را باور نکرد و فکر نمود که سیاح برای رهایی از مجازات این حرفها را از خودش درآورده است و به این دلیل دستور داد سیاح را در برج شهر زندانی کردند تا پس از چند روز او را به دار بیاویزند.
سربازان حاکم، سیاح را به برج شهر بردند و او را در آنجا زندانی ساختند. ازقضا توی آن برج ماری لانه داشت و آن مار همان ماری بود که سیاح او را از خندق نجات داده بود. مار سیاح را در زندان دید و او را شناخت سپس تصمیم گرفت که به سیاح کمک کند تا از مرگ رهایی پیدا نماید. مار فوراً خود را به سیاح رساند و در مقابل او ایستاد و سپس گفت:
– سلام ای نجاتدهندهی من. از هیچچیز نترس. تا من زنده هستم نمیگذارم تو را به دار بیاویزند.
مار پسازآنکه این سخنان را گفت، علفی را از سوراخ خود آورد و به سیاح داد و سپس گفت:
– مدتی است که دختر حاکم بیمار شده است و حکیمان هرچه او را درمان مینمایند خوب نمیشود. خلاصه همهی حکیمان و طبیبان از معالجه او عاجز شدهاند و به این دلیل همه فکر میکنند که دختر حاکم بهزودی از دنیا خواهد رفت؛ اما تو با جوشاندهی این علف کوهی میتوانی دختر حاکم را معالجه کنی.
سیاح از مار تشکر نمود و علف کوهی را داخل جیب خود گذاشت. مار از او خداحافظی کرد و به سوراخ خویش رفت.
چند روز گذشت و پسازآن، حاکم فرمان داد که سیاح را در بالای برج به دار بکشند. به همین جهت در روز موعود، سربازان، سیاح را از زندان خارج کردند و به بالای برج بردند. همهی مردم شهر برای تماشای مراسم اعدام در اطراف برج اجتماع کرده بودند، حاکم نیز با مشاورینش در آنجا حضور داشت.
هنگامیکه طناب اعدام را به گردن سیاح افکندند، سیاح با صدای بلندی فریاد زد و به حاکم گفت:
– ای حاکم، اگر میخواهی دخترت معالجه شود مرا اعدام مکن؛ زیرا درمان بیماری دختر تو در نزد من است.
حاکم چون این حرف را شنید، بلافاصله به سربازها دستور داد تا طناب را از گردن سیاح باز کردند و سپس حاکم او را همراه خود به قصر برد. پسازآنکه سیاح وارد قصر شد، حاکم او را به نزد دختر بیمار خود برد. سیاح به دختر نگاهی کرد و بعد علفی را که مار به او داده بود توی آب جوشاند و سپس آن را به او داد. فرزند حاکم جوشاندهی علف را نوشید و پس از دقیقهای، آثار بیماری از بدن او محو شد و در یک چشم به هم زدن از بستر بیماری برخاست و با خنده و نشاط با اطرافیان شروع به حرف زدن نمود. حاکم چون متوجه شد که فرزند سلامتی خود را باز یافته است، بسیار خوشحال شد و بعد دستور داد به سیاح خلعت و انعام دادند و آنگاه چون از ماجرای سیاح و زرگر اطلاع داشت، دستور داد زرگر را به جرم خیانتدرامانت به سیاهچال افکندند.