قصه های قشنگ فارسی برای کودکان
لاکپشت زبان دراز
نویسنده: امیدعلی پوی پوی
برگرفته از کتاب: قشنگ ترین قصههای فارسی
یکی بود یکی نبود. لاکپشتی بود که در آبگیری لانه داشت. ازقضا دو مرغابی نیز در آن آبگیر زندگی میکردند که با لاکپشت دوستی و رفاقت نزدیکی داشتند.
لاکپشت و مرغابیها سالها بود که در آنجا میزیستند. آنها از روزی که یکدیگر را دیده بودند باهم دوست شده بودند. روزبهروز هم دوستیشان نسبت به یکدیگر صمیمیتر و محکمتر میشد.
لاکپشت، مرغابیها را مثل برادر خود دوست داشت و مرغابیها نیز از صمیم قلب به لاکپشت علاقه داشتند. آنها در همسایگی یکدیگر زندگی آرام و روزگار خوشی را میگذرانیدند و از دیدارِ هم دیگر شاد میشدند.
اما ازآنجاییکه روزگار همیشه یکنواخت نمیماند و سرنوشت دارای پستیوبلندی است، روزگار خوش آنها هم پایدار نماند.
چندین سال باران نبارید، زمینهای سرسبز تبدیل به بیابانهای خشک و بیآبوعلفی شدند. گیاهان و درختان و گلها پژمرده گردیدند و آب رودخانهها و چشمهها خشک شدند و بهاینترتیب، آب در آبگیری که آنها زندگی میکردند کم شد و پس از چندی آبگیر خشک شد. مرغابیها که نمیتوانستند بدون آب زندگی کنند تصمیم گرفتند که از آنجا به سرزمین خوش آبوهوا و پرآبی بروند.
بهاینعلت آنها برای خداحافظی به نزد لاکپشت رفتند و به او گفتند:
– ای دوست مهربان، لحظهی جدایی فرارسیده.
لاکپشت با تعجب پرسید:
– مگر میخواهید از اینجا بروید؟!
مرغابیها جواب دادند:
– بله ما میخواهیم از اینجا به جای دیگری برویم؛ زیرا دیگر در اینجا آب پیدا نمیشود و ما هم بدون آب نمیتوانیم زندگی کنیم. پس ناچاریم به مکان دیگری برویم. اکنون برای خداحافظی به نزدت آمدهایم.
لاکپشت با شنیدن سخنان آنها اندوهناک شد و گفت:
– دوستان عزیز چگونه راضی میشوید که مرا در اینجا تنها بگذارید و بروید. من از دوری شما ناراحت و غمگین خواهم شد.
مرغابیها گفتند:
– چارهای نیست. ما باید هرچه زودتر از اینجا برویم.
لاکپشت گفت:
– پس مرا هم همراه خودتان ببرید.
مرغابیها گفتند:
– تو قدرت پرواز کردن نداری، بنابراین نمیتوانی همراه ما بیایی.
لاکپشت از شنیدن سخنان مرغابیها بسیار غمگین و افسرده شد و اشک از چشمانش جاری گردید و در آن حال به مرغابیها گفت:
– دوستان عزیز، نبودن آب برای من نیز خطرناک است؛ زیرا من هم مانند شما نمیتوانم بدون آب زندگی کنم، بدون شک پس از رفتن شما من در اینجا از بیآبی خواهم مرد. خواهش میکنم فکری بکنید و تدبیری به کار ببرید تا من نیز همراه شما بیایم.
مرغابیها چون لاکپشت را در آن وضع غمانگیز دیدند و از طرفی، خودشان هم مایل به جدا شدن از او نبودند، بهتر دیدند که راهی برای بردن لاکپشت پیدا کنند.
بالاخره پس از مدتی تفکر، تدبیر خوبی به نظرشان رسید و بعد با خوشحالی به لاکپشت گفتند:
– رفیق عزیز، ناراحت نباش. فکری به نظرمان رسیده که با اجرای آن میتوانیم تو را با خودمان به سرزمین دیگر ببریم.
مرغابیها پس از گفتن این حرف چوبی آوردند و آنگاه به لاکپشت گفتند:
– تو باید با دهان خود وسط این چوب را محکم بگیری و ما دو سر چوب را به شانههای خود خواهیم گذاشت، بهاینترتیب وقتیکه ما پرواز کردیم تو همراه ما به آسمان خواهی آمد؛ اما باید قول بدهی که در هنگام پرواز هیچ حرف و سخنی نگویی. حتی اگر آدمها از روی زمین ما را صدا زدند تو نباید جواب آنها را بگویی؛ زیرا در آن صورت از آسمان به زمین خواهی افتاد و به کام مرگ فرو خواهی رفت.
لاکپشت گفت:
– قول میدهم که در هنگام پرواز اصلاً با هیچکس صحبت نکنم. حتی دهان خود را نیز باز نخواهم کرد. مرغابیها گفتند:
– خیلی خوب، پس با دهانت وسط این چوب را محکم بگیر.
لاکپشت وسط چوب را با دهان خود گرفت و مرغابیها هم هرکدام یک طرف چوب را گرفتند و بعد پرواز کردند و لاکپشت را همراه خود به آسمان بردند. آنها از روی جنگلها و کوهها و از روی دشتها و بیابانها گذشتند و پس از چند ساعت به نزدیکی شهری رسیدند…هنگامیکه مرغابیها از روی شهر در پرواز بودند، مردم شهر آنها را دیدند. اهالی شهر از دیدن آن وضع مضحک و خندهدار خیلی تعجب کردند و به دنبال آنها دویدند و درحالیکه لاکپشت را مسخره میکردند گفتند:
– آهای لاکپشت در آن بالا چکار میکنی؟
لاکپشت حرفهای آنها را شنید؛ اما چیزی نگفت. مرغابیها هم صدای مردم را شنیدند؛ اما هیچکدام اعتنایی نکردند و به پرواز خود ادامه دادند؛ اما مردم به دنبال آنان دویدند و مسخرهشان کردند و گفتند:
– تابهحال هیچ لاکپشتی را در حال پرواز ندیده بودیم!
لاکپشت گفتههای مردم شهر را شنید و از فضولی آنها ناراحت و خشمگین شد؛ و چون به مرغابیها قول داده بود که سخنی نگوید، جواب تمسخر آلود مردم شهر را نداد.
اما مردم شهر دستبردار نبودند. پیر و جوان و بزرگ و کوچک، زن و مرد، همه به دنبال آنها میدویدند و آنها را مسخره میکردند و میگفتند:
– آهای لاکپشت چه وضع مسخرهای داری!
لاکپشت بازهم جوابی نداد؛ اما خیلی از دست مردم شهر عصبانی شد. اهالی شهر دوباره پرسیدند:
– چرا وسط چوب را گرفتهای؟!
لاکپشت از شنیدن این حرف بهشدت عصبانی شد و در دل خود به آن مردم نفرین فرستاد.
اما بازهم سخنی نگفت. ولی مردم از تعقیب آنها دست برنمیداشتند و هرلحظه از چپ و راست حرفی میزدند و از لاکپشت سؤالات مختلفی میکردند. تا آنکه دوباره از لاکپشت پرسیدند:
– آهای لاکپشت تو چگونه پرواز میکنی؟! تو که قدرت پرواز نداری.
لاکپشت بهمحض شنیدن این سخن دیگر طاقت و تحمل خود را از دست داد و دیگر نتوانست جلو زبان خود را بگیرد. به همین سبب با عصبانیت و خشم گفت:
– به شماها چه مربوط است، چشم حسود کور!
بهمحض آنکه لاکپشت دهان باز کرد و این سخن را گفت، از آسمان بهطرف زمین رها شد و پس از لحظهای بدنش روی سنگ و خاک افتاد و هلاک شد؛ و بهاینترتیب درنتیجهی حرف نشنیدن و زباندرازی، جان خود را از دست داد.
مرغابیها از این پیش آمد افسرده و غمگین شدند؛ اما دیگر کاری از دست آنها ساخته نبود. مرغابیها به پرواز خود ادامه دادند تا آنکه به سرزمین دلخواه خود رسیدند و در آنجا زندگی جدیدی را شروع کردند.