قصه آموزنده داوینچی
زبان و دندانها
نویسنده: لئورناردو داوینچی
(نویسنده، نقاش و مخترع ایتالیایی)
مترجم: لیلی گلستان
برگرفته از کتاب: قصه ها و افسانه ها
روزگاری، پسربچهای بود که فقط یک عیب داشت: زیادی حرف میزد.
دندانهایش از اینهمه وراجی عصبانی شده بودند و بالاخره قرچ و قروچی کردند و گفتند:
– این پسرک، زبان درازی دارد!
و بعد گفتند:
– باید یکخرده از زبانش را ببریم تا کمتر حرکت کند!
زبان بدجنس صدای دندانها را شنید و پرسید:
– ای دندانها، دارید یواشکی باهم چه میگویید؟ یادتان باشد که کارهای من اصلاً به شما مربوط نیست، به جویدنتان ادامه دهید و خودتان را قاتى کارهای من نکنید، این با من است که از چیزی خوشم بیاید یا خوشم نیاید.
باری، درحالیکه پسرک همینطور به وراجی کردنش ادامه میداد، دندانهای کوچک قول دادند که مراقب زبان باشند. هیچ کاری برای آنها از این آسانتر نبود. پسرک نمیتوانست زبانش را نگاه دارد. ولی دندانها هم حوصله به خرج میدادند و انتظار میکشیدند.
روزی پسرک کار احمقانهای کرد، یعنی اینکه ترجیح داد بهجای اینکه راست بگوید، داستانی از خودش بسازد و درست لحظهای که زبانش داشت دروغ میگفت، دندانها که مراقب بودند، زبان را گاز گرفتند. کمی خون زبانش را سرخ کرد و گونههایش هم از خجالت سرخ شدند.
پسرک دیگر هرگز دروغ نگفت.
و اینچنین بود که یاد گرفت زیاد حرف نزند تا مبادا زبانش تنبیهش کند.
«گاز گرفتن زبان، بعد از دروغ گفتن نشانهی این است که آدم خودش را تنبیه کرده.»
***