قصه کودکانه پیش از خواب
آنها اینطور میخوابند
ـ مترجم: مریم خرم
خورشید هنوز از خواب بیدار نشده بود که یک جغد، پروازکنان و خسته از گردش شبانهی خود به خانه برگشت و روی درختی نشست تا به خواب عمیق و آرامی فرورود. چند لحظه که گذشت آرامآرام پلکهایش رویهم افتاد و به خواب رفت.
ناگهان یک روباه حیلهگر از لابهلای سبزه و علفها بیرون جَست و با دیدن جغد، آب دهانش راه افتاد. پیش خود فکر کرد: «عجب پرندهی چاقی!»
روباه مکار فکرش را به کار گرفت و برای پایین آوردن جغد نقشه کشید تا اینکه فکری به خاطرش رسید. با حالتی وحشتزده ناگهان از جا جست و با جستوخیز فریاد زد: «آتش، آتش گرفته، آتش!» جغد که در خواب نازی فرورفته بود با شنیدن این صدا تعادل خود را از دست داد و با سر به زمین افتاد. روباه با دیدن این منظره با خوشحالی تمام بهطرف جغد رفت. درست در همین لحظه یک راسو از لای درختها بیرون آمد و بوی خیلی بدی از خودش بیرون داد. روباه با ناراحتی درحالیکه نتوانست تحمل کند پیفپیف کنان پا به فرار گذاشت. بهاینترتیب جغد نجات یافت.
جغد از راسو تشکر کرد و دوباره به بالای درخت پرید.
راسو خندهای کرد و گفت: «تشکر لازم نیست، ما راسوها وقتیکه دشمن نزدیک شود با بوی بد او را از خودمان فراری میدهیم.»
جغد پیش خود فکر کرد: «من هر شب پس از گشتوگذار و انجام کارهایم به خانه برمیگردم و روی درخت میخوابم. اگر دشمن بخواهد به من حمله کند اصلاً متوجه نمیشوم. بهتر است بروم از سایر پرندهها بپرسم ببینم چکار باید کرد.»
جغد پروازکنان بهطرف لانهی سایر پرندهها رفت. از لابهلای شاخ و برگهای درختان چشمش به کبوتران افتاد که سرشان را زیر بالهایشان گرفته و خوابیده بودند. درست شده بودند مثل توپهای گِرد و سفید! اما یکی از آنها بیدار بود و گردنش را بالا گرفته بود و از بالای شاخهی درخت به چپ و راست نگاه میکرد. او کاملاً مراقب بود.
کبوترِ بیدار ناگهان قوررر قوری کرد. همهی کبوتران خیلی سریع به پرواز درآمدند. آه! باز روباه بدجنس و مکار به دنبال شکار آمده بود؛ اما این بار نیز تیرش به سنگ خورد و پا به فرار گذاشت.
جغد خندهای از روی رضایت کرد و گفت: «چقدر جالب بود!»
کبوتر نیز خندهای کرد و گفت: «وقتیکه ما کبوتران میخوابیم، حتماً یکی بیدار میماند و مراقبت میکند تا در موقع خطر دیگران را بیدار کند.»
جغد از کبوترها خداحافظی کرد و باز به راه افتاد تا چیزهای جدیدتری یاد بگیرد.
در بین راه چشمش به یک عده قوچ وحشی افتاد که خوابیده بودند. روباه بدجنس نیز پاورچینپاورچین پیش میرفت و قصد نزدیک شدن به یک بچه قوچ را داشت. در همین موقع حیوانی فریاد زد: «روباه آمد!» قوچها در یکلحظه سرپا ایستادند و شاخهای تیزشان را رو بهطرف دشمن گرفتند. روباه هم که بهاندازهی کافی خسته و گرسنه بود و هیچ دلش نمیخواست که مزهی تلخ شاخ تیز قوچها را بچشد پا به فرار گذاشت.
جغد خندید و با تعجب به دنبال صاحب صدایی که قوچها را بیدار کرده بود گشت.
یک موشخرمای کوچولو از زیر خاک بیرون آمد و گفت: «من بودم که دوستانم را صدا کردم.» قوچها هم ضمن تشکر از موشخرما گفتند: «ما همیشه باهم دوستیم و اغلب باهم زندگی میکنیم. موشخرماها گوشهای دقیق و حساسی دارند و صدای تکان خوردن یک علف کوچک را نیز میشنوند.»
جغد با آنها هم خداحافظی کرد و بهطرف خانهاش راه افتاد. درحالیکه پرواز میکرد به فکر فرورفته بود: «قوچها هم چقدر باهوشاند. بالاخره راهی برای باخبر شدن از رسیدن و حملهی دشمن پیدا کردهاند.»
وقتی جغد به درخت همیشگیاش برگشت، فکری به خاطرش رسید. بهتر دید که از آن به بعد هرگاه میخواهد
بخوابد یک چشمش را باز نگاه دارد و یک چشمش را ببندد و همیشه اطراف را زیر نظر داشته باشد. به همین دلیل است که تا به امروز جغدها با یک چشم باز میخوابند.