قصه کودکانه چینی: از دوستت هرگز جدا نشو / هوا دوست ماست 1

قصه کودکانه چینی: از دوستت هرگز جدا نشو / هوا دوست ماست

قصه کودکانه پیش از خواب

از دوستت هرگز جدا نشو

جداکننده متن Q38

ـ نویسنده: جانگ‌ شو
ـ مترجم: مریم خرم

به نام خدا

«مینگ‌لی» تکالیفش را انجام داد و پیش خود فکر کرد که بهتر است به حیاط آپارتمان بروم تا با بچه‌ها بازی کنم؛ اما وقتی به حیاط رفت هیچ‌کدام از بچه‌ها آنجا نبودند.

– «مینگ‌لی من با تو بازی می‌کنم، خوب؟» صدای خیلی‌خیلی ریزی از کنار گوش مینگ‌لی با او حرف می‌زد.

مینگ‌لی به چپ نگاه کرد، چیزی ندید. به راست نگاه کرد، چیزی ندید. خیلی تعجب کرد.

– تو کی هستی؟ کجا هستی؟

صدای ریز دوباره پاسخ داد: «من هوا هستم، درست پهلوی تو. می‌توانیم هر دو باهم بازی کنیم، چطور است؟»

ولی مینگ‌لی دهانش را جمع کرد و گفت: «هوا چیست؟ وقتی‌که دیده نمی‌شوی، وقتی لمس نمی‌شوی، پس با تو بازی کردن اصلاً جالب نیست. همان بهتر که من تنهایی بازی کنم!»

او این حرف‌ها را گفت و راهش را کشید و رفت به‌طرف اتاق و در را محکم بر هم زد.

هوا هم عصبانی شد و رفت به آن دور دورها.

مینگ‌لی توپ را برداشت و به زمین زد تا بالا برود؛ اما پیس… باد توپ خالی شد و توپ کناری افتاد.

مینگ‌لی فلوت کوچولویش را که پدرش به او هدیه کرده بود برداشت تا کمی با آن آهنگ بزند. یک بار در آن فوت کرد، کمی صدا داد، دوباره در آن فوت کرد؛ اما این بار فلوت بدون هیچ صدایی در دستانش باقی ماند.

– آه، پس چرا صدا نمی‌دهی؟ چرا آهنگ نمی‌زنی؟

اما فایده‌ای نداشت. فلوت ساکتِ ساکت بود. رفت به سراغ بادکنکش؛ اما بادکنکش هم بادش خالی شد و در گوش‌های افتاد.

طفلکی مینگ‌لی حوصله‌اش سر رفته بود. نمی‌دانست چکار کند، روی تختش دراز کشید و به سقف نگاه کرد، کم‌کم احساس کرد نفسش تنگ شده و هوا کم است. انگار کسی گلویش را فشار می‌دهد. نمی‌توانست به‌راحتی نفس بکشد. قلب مینگ‌لی گُرُمپ گُرُمپ می‌زد و هرلحظه تندتر می‌شد.

دنگ دنگ دنگ، کسی در می‌زند. بله مادر از سر کارش برگشته بود. بیب بیب بیب، صدای بوق ماشین بود. بله پدر هم از کارخانه برگشته بود. مادر و پدر باهم در می‌زدند و یک‌صدا می‌گفتند: «زود باش مینگ‌لی، در اتاق را باز کن.» بالاخره مینگ‌لی در را باز کرد. مادر با تعجب گفت: «چطور در این اتاق، با این هوای خفه طاقت آورده‌ای؟»

پدر گفت: «چرا پنجره‌ها را بسته‌ای، نمی‌ترسی که خفه بشوی؟»

مینگ‌لی پاسخ داد: «من هوا را از اتاق بیرون کردم. من نمی‌خواهم با او دوست باشم!»

مادر با تعجب گفت: «اگر هوا نباشد، چطور می‌خواهی زنده بمانی؟»

پدر به‌طرف پنجره رفت و پنجره را باز کرد. ناگهان هوای بیرون وارد شد و هر سه‌ی آن‌ها مخصوصاً مینگ‌لی احساس راحتی بسیاری کردند.

پدر، سر مینگ‌لی را نوازش کرد و گفت: «تو چه بخواهی و چه نخواهی، هوا هیچ‌گاه دوستانش را رها نمی‌کند، پس تو هم هرگز از دوستت هوا، جدا نشو!»

the-end-98-epubfa.ir



***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *