قصه آموزنده داوینچی
کلنگها
نویسنده: لئورناردو داوینچی
(نویسنده، نقاش و مخترع ایتالیایی)
مترجم: لیلی گلستان
برگرفته از کتاب: قصه ها و افسانه ها
کلنگها (1) یک پادشاه داشتند. پادشاه از سر اتفاق مهربان بود و پرندهها او را بسیار دوست میداشتند و به او وفادار بودند. همیشه وقتی سلطانی خوب و مهربان باشد، همه نگران زندگی و سلامتش هستند و به همین دلیل کلنگها هم نگران سلطانشان بودند و از خود میپرسیدند:
– چه کنیم، نمیشود از دیگر حیوانات سرمشق گرفت، آنها بهجای بیدار ماندن و نگهبانی کردن به خواب میروند و ما باید تا آنجایی که میتوانیم مواظب باشیم تا سلطانمان راحت و آسوده بخوابد.
از آن به بعد کلنگها نگهبانی دادند و هر شب یک دسته از آنها مراقب زندگی پادشاه بودند و هرازگاه یکبار گروه نگهبانها جایشان را با گروه دیگری عوض میکردند.
به گروههای مختلف تقسیم شده بودند. گروه اول در اطراف کاخ سلطان نگهبانی میدادند و گروه دوم در داخل کاخ به مراقبت مشغول بودند و گروه سوم در داخل اتاق سلطان پاسداری میکردند.
روزی کلنگهای باغیرت از خود پرسیدند:
– راستی اگر خوابمان ببرد، چه کنیم؟ و در جواب این سؤال، یکی از کلنگهای پیر گفت:
– وقتی داریم نگهبانی میدهیم باید روی یک پایمان بایستیم و با پایی که بالا نگه داشتهایم یک قلوهسنگ بگیریم. آنوقت اگر خوابمان ببرد، سنگ از پایان میافتد و آنچنان صدایی میکند که فوراً بیدار میشویم.
این فکر از سوی دیگران پذیرفته شد و از آن به بعد آن را اجرا کردند. حتی گاهی دیده شده که موقع عوض شدن نگهبانها، نگهبانی که کارش تمام شده، سنگش را به نگهبان جدید میدهد.
مَثَلی است که میگویند: «وقتی میخواهی انتظار بکشی، یاد کلنگها بیفت و یک پایت را مثل آنها بالا نگهدار تا خوابت نبرد.»
___________________
(1) گونهای مرغ دریایی که «دُرنا» هم میگویند.
***