قصه-ها-و-افسانه-های-لئورناردو-داوینچی-صدف-و-موش

قصه آموزنده داوینچی: صدف و موش / عاقبت خیانت و انتقام

قصه آموزنده داوینچی: صدف و موش / عاقبت خیانت و انتقام 1

قصه آموزنده داوینچی

صدف و موش

نویسنده: لئورناردو داوینچی

(نویسنده، نقاش و مخترع ایتالیایی)

مترجم: لیلی گلستان

برگرفته از کتاب: قصه ها و افسانه ها

جداکننده متنz

به نام خداماهیگیری، تور ماهیگیری‌اش را که تازه از آب بیرون آورده بود، کنار در خانه‌اش به زمین گذاشت. خانه‌اش کنار دریا بود.

در ساحل، صدفی میان خرچنگ‌ها زیر آفتاب دراز کشیده بود. صدف وقتی دوستانش را در تور دید فکری کرد و گفت:

– مثل‌اینکه وقت از دنیا رفتن ما هم فرارسیده.

در این موقع موشی از آنجا گذر می‌کرد. صدف استدعا کرد:

– می‌توانی مرا به دریا ببری؟ خواهش می‌کنم.

موش با دیدن او گفت: «البته!» چون آقا موش، از همه‌ی موش‌ها کوچک‌تر بود و زرنگ‌تر، اسمش را می‌گذاریم «آقا موذی!» موش ما با دیدن صدف از هم باز شده‌ی آقا صدف فهمید که صدف حسابی چاق‌وچله شده و چون گرسنه‌اش بود با چرب‌زبانی گفت:

– می‌دانی، خیلی دلم می‌خواهد تو را به کنار دریا ببرم؛ اما قبل از این کار بگذار زیبایی‌ات را حسابی تماشا کنم.

و این حرف‌ها را در حالی می‌زد که با چشم‌های شیطانش صدف را نگاه می‌کرد.

آقا صدف بیچاره، صدف‌هایش را حسابی از هم باز کرد و موش هم که منتظر این فرصت بود، گوشت او را که داخل صدف‌ها بود به دندان کشید و خورد. صدف که دید موش نارو زده، تصمیم به انتقام گرفت و صدف‌هایش را بست و سر موش میان دو صدف ماند. موش شروع کرد به التماس کردن که:

– سوءتفاهم شده! من قصد بدی نداشتم.

اما صدف باخشم گفت:

– ساکت ای موش بدجنس!

***



***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *