قصه کودکانه پیش از خواب
لباس بهاری خرگوش کوچولو
ـ مترجم: مریم خرم
در پای کوه بلندی یک رودخانه وجود داشت. در کنار این رودخانه هم خانهی خانم خرگوشه و بچههای ریزهمیزه و تُپُلش بود.
در فصل زمستان وقتی برف میبارید و زمین یک پارچه سفید بود، خانم خرگوشه و بچههایش همگی لباس سفید زمستانی به تن داشتند. خرگوشها با موهای سفید و نرمشان خیلی زیبا بودند.
خرگوش کوچولو وقتی لباس سفید برفیاش را پوشیده بود، مدام بیرون میرفت و با برفها بازی میکرد. مقداری غذا پیدا میکرد و دوباره به لانه بازمیگشت و میخوابید.
طولی نکشید که بهار فرارسید و درختان همگی لباس سبز بر تن کردند. خانم خرگوشه به خرگوش کوچولو گفت: «ببین بهار آمده است. باید تو هم لباست را عوض کنی!»
– «عوض نمیکنم، عوض نمیکنم.» خرگوش کوچولو پس از گفتن این حرفها جستوخیزکنان بیرون دوید.
لباس پرندهها نیز عوض شده بود و رنگ و شکل دیگری پیدا کرده بودند.
خرگوش با تعجب از آنها پرسید: «شما در زمستان لباس دیگری داشتید، حالا چطور لباستان رنگ دیگری دارد؟»
پرندهها خندیدند و گفتند: «زمستان، برفِ سفید میبارد و همهجا را سفید میکند. ما هم لباس سفید میپوشیم، اما در بهار که زمین و درختان سبزند، اگر لباس سفید بپوشیم از چشم دشمن در امان نمیمانیم. این هم یکی از مهربانیهای خدا است که در بهار لباس ما هم عوض میشود.»
در همین هنگام خرگوش کوچولو چشمش به قورباغه افتاد. قورباغه از خواب زمستانی بیدار شده بود و میخواست حمام بکند. او رو به خرگوش کوچولو کرد و گفت: «تو لباس تازهی مرا دیدهای. ببین پس از حمام کردن چه سبز و خوشرنگ میشود!»
بهاینترتیب لباس همهی موجودات عوض میشد و خرگوش کوچولو هنوز همان لباس زمستانیاش را بر تن داشت. این به نظر همه عجیب میآمد.
خرگوش با سرعت بهطرف خانه دوید و از مادر خواهش کرد تا لباس بهاری او را به تنش بپوشاند. مادر خندهای کرد و گفت: «بهتر است اول در آیینه نگاهی بیندازی.»
خرگوش بهطرف آیینه رفت و با تعجب شاهد بیرون آمدن موهای ریز خاکستریرنگ بهجای موهای سفید قبلی شد. در آن چند روز بدن خرگوشها مشغول ریختن موهای قبلی و درآوردن موهای جدید شده بود.