قصه کودکانه پیش از خواب
عمو خورشید مهربان
ـ مترجم: مریم خرم
قوقولیقوقو… قوقولیقوقو… هنوز هوا بهطور کامل روشن نشده بود که آقا خروسه به بالای درخت بزرگی رفت و روی شاخهاش نشست و آواز صبح شده بیدار شوید را سر داد.
در داخل طویله، گاو پیر با گاو جوان به خواب شیرینی فرورفته بودند. با بلند شدن صدای آواز خروس سحرخیز، گاو پیر از خواب بیدار شد و با زبانش شروع به لیسیدن فرزندش کرد و همزمان به او گفت: «گاو کوچولو بیدار شو، امروز میخواهم تو را به سرِ زمین ببرم تا شخم زدن را یاد بگیری.»
گاو کوچک تا آن روز برای شخم زدن نرفته بود و مدتی بود که انتظار رسیدن چنان روزی را داشت. او با شنیدن صدای پدر با شتاب از خواب بیدار شد و شروع کرد به دهاندره کردن و سپس با خوشحالی سر پا ایستاد تا با پدر راه بیفتند.
اما باید اول صبحانه میخوردند بنابراین صبحانه را آماده کردند و پدر دستههای تازهی علف شیرین را جلویش گذاشت و خود شروع به خوردن کرد؛ اما گاو جوان از شوقی که داشت بدون اینکه صبحانه بخورد منتظر بود تا پدر غذایش را تمام کند و به راه بیفتد.
گاو پیر به او گفت: «شخم زدن کار خیلی خستهکنندهای است. اگر خوب غذا نخوری قدرت و زور بازوی کافی برای کار کردن نخواهی داشت!»
گاو جوان پس از شنیدن این حرف شروع کرد به خوردن علفهای تازه و شیرین. وقتی خوب غذا خورد رو به پدر کرد و گفت: «حالا ببین چه شکم گرد و بزرگی پیدا کردهام! کافی است؟»
پدر خندهای کرد و گفت: «بله، حالا میتوانیم به راه بیفتیم.»
آنها رفتند تا رسیدند به کشتزار بزرگ دهکده. در این هنگام از طرف شرق عمو خورشیده از پشت کوهها سرش را بالا آورد. پرندهها نیز جیکجیک کنان آواز بهاری سر دادند.
گاو جوان گفت: «پدر چرا امروز خورشید زود طلوع میکند؟»
گاو گفت: «به خاطر اینکه از امروز بهار آغاز میشود. از امروز به بعد خورشید روزبهروز زودتر طلوع میکند.»
– چقدر عمو خورشید، مهربان، است. چقدر گرم است. ما به وجودش نیاز داریم!
آن دو همانطور که صحبت میکردند به کنار زمین رسیدند. گاو پیر و گاو جوان گاوآهن را برداشتند و شروع به کشیدن آن روی زمین کردند. آن را از سرِ زمین تا انتها و باز از انتها به سرِ زمین کشیدند. چند ساعت به همین ترتیب کار کردند. تا اینکه گاو جوان عرقریزان رو به پدرش کرد و گفت: «آه که چقدر خسته شدم.»
در این موقع خورشید به وسط آسمان رسیده بود. گرمای خورشید حسابی گاو جوان را خیس عرق کرده بود. پدر خندهای کرد و گفت: «اما هنوز چند ساعت دیگر باید به کار و تلاش خود ادامه بدهیم تا زمانی که خورشید از طرف غرب، آرامآرام پشت کوهها پنهان شود.»
گاو جوان از پدر پرسید: «خوب، میتوانیم به خانه برویم و فردا ادامه بدهیم!»
پدر سری تکان داد و گفت: «نه، فردا هم کار همان روز را داریم که باید انجام بدهیم. کار امروز را نباید به فردا بیندازیم.» یکی دو ساعتی گذشت. باز گاو جوان نگاهی به آسمان و خورشید انداخت و سپس گفت: «عمو خورشید مهربان چقدر امروز آرامآرام حرکت میکند. اگر الآن فصل زمستان بود تا حالا هوا تاریک شده بود!»
پدرش گفت «بله، همینطور است. در زمستان هوا دیرتر روشن میشود و زودتر تاریک میشود؛ اما امروز دقیقاً روز و شب مثل هم هستند؛ یعنی همان ساعاتی که هوا روشن است درست همان مقدار نیز هوا تاریک است.»
باز چندساعتی گذشت و ناگهان گاو جوان متوجه شد که خورشید به پشت کوهها رسیده است. با خوشحالی رو به آسمان کرد و گفت: «عمو خورشید مهربان تا فردا خداحافظ!»
در راه بازگشت به خانه، گاو جوان زیر لب آواز میخواند و خوشحال بود که آن روز کار مثبتی انجام داده است و به پدرش کمک کرده است.