قصه کودکانه پیش از خواب
سه ستاره ی بازیگوش
ـ مترجم: مریم خرم
در آسمان سه ستاره، یکی قرمز یکی سبز و یکی زرد وجود داشتند. آنها دوست یکدیگر بودند. اما یک روز راهشان را گم کردند.
ستاره قرمز وقتی دید یک ابر سفید با کمک باد دارد از آنجا عبور میکند، فوراً پرید روی آن و همراه با ابر به حرکت درآمد. ابر سفید خیلی عجله داشت و درنتیجه سریع میدوید به همین علت ستاره قرمز ناگهان از آن بالا، افتاد زمین.
دنگ! ستاره قرمز روی یک درخت بزرگ که کنار خیابان بود افتاد.
«بیب بیب…» یک ماشین بزرگ بیببیبکنان از آنجا میگذشت با دیدن ستارهی قرمز ترمز محکمی کرد و ایستاد.
ستاره خیلی تعجب کرد و پرسید: «تو چرا به راهت ادامه نمیدهی؟»
ماشین گفت: «تو چراغقرمز هستی، هر وقت چراغ سبز شد میتوانم به راهم ادامه بدهم!» طولی نکشید که در مقابل چشمان متعجب ستاره قرمز انواع و اقسام اتومبیلهای کوچک و بزرگ ایستادند. اما پس از مدتی همه حوصلهشان سر رفت.
در واقع همه عجله داشتند که دنبال کارشان بروند بنابراین شروع به غرولند کردند: «زود باش چراغ سبز شو! چرا معطلی زود باش!»
به این ترتیب ستارهی قرمز دستوپایش را گم کرد. کجا برود دنبال ستارهی سبز بگردد، الآن او کجاست؟ بالاخره حدس زد که ستاره سبز هنوز در آسمان است اما چه کسی به او خبر بدهد تا فوری بیاید؟
پرنده کوچولویی گفت: «من میروم و به او میگویم!»
پرنده کوچولو پروازکنان به طرف آسمان رفت. اما پس از مدتی دیگر نتوانست بالاتر برود، خوشبختانه به عقاب برخورد و از او خواهش کرد تا ادامه راه را برود و به ستارهی سبز بگوید که هر چه زودتر خودش را به زمین برساند. عقاب قبول کرد و پرواز کرد.
او هم تا حدی که میتوانست رفت و دید که دیگر قادر نیست بیش از آن بالا برود بنابراین به هواپیمایی که در آسمان بود پیامش را رساند هواپیما نیز مقدار دیگری رفت، اما او هم مجبور شد پیام او را به نور خورشید بگوید و از او خواهش کند تا ستارهی سبز را پیدا کند و سپس به زمین بفرستد.
نور خورشید از لابهلای ابرها خود را به داخل آسمان رساند و ستاره سبز و زرد را دید که دارند به دنبال دوستشان میگردند.
ستاره سبز وقتی شنید دوستش کمک میخواهد فوراً بهطرف زمین راه افتاد. ستارهی زرد هم که وضع را چنین دید گفت: «من هم میآیم، من هم میآیم!»
با آمدن ستاره سبز ماشینها خوشحال شدند اما باز هیچ ماشینی از جایش تکان نخورد.
ستاره قرمز پرسید: «پس چرا حرکت نمیکنید؟»
ماشینها گفتند: «ببند، زود باش چشمانت را ببند!»
ستاره قرمز زود چشمانش را بست، ستاره سبز و زرد هم همینطور.
ماشینها فریاد زدند: «باز کن، چشمانت را باز کن!» سه ستارهی بینوا چشمانشان را باز کردند.
ماشینها با عصبانیت گفتند: «نشد، نشد، اینطوری نمیشود!» سپس یکی از ماشینها توضیح داد: «هرگاه ستاره سبز چشمانش باز باشد، ستاره قرمز و زرد باید چشمانشان را ببندند و هرگاه ستاره قرمز چشمانش را باز کرد آن دو ستاره دیگر باید چشمانشان را ببندند.»
ستاره قرمز و زرد بلافاصله چشمانشان را بستند اما ستاره سبز چشمانش را تا جایی که میتوانست باز کرد درست مثل یک توپ گرد. بهاینترتیب ماشینها با خیال راحت به راهشان ادامه دادند.
پس از مدتی ستاره زرد خسته شد و چشمانش را باز کرد همین کار وی باعث شد تا تعداد زیادی از ماشینها سرعتشان را کم کنند و آماده توقف بشوند و سپس نوبت به ستاره قرمز رسید که چشمانش را باز کند و ماشینها بایستند.
آن سه دوست مهربان بازی جدیدی را آغاز کرده بودند ولی نمیدانستند که مجبورند همیشه به این بازی خود ادامه دهند. چون اگر آنجا را ترک میکردند دوباره وضعیت ماشینها به هم میریخت. آنها همانجا ماندند و اسمشان شد «چراغ راهنمایی».