قصه کودکانه پیش از خواب
تدبیر عاقلانه
ـ مترجم: مریم خرم
برف سفیدی سرتاسر کوهستان را پوشانده بود و هیچ موجود زندهای دیده نمیشد. اما، روباه مکاری که خیلی گرسنه بود در میان برف و یخ به دنبال غذا میگشت. روباه مکار میدانست که خانه مرد شکارچی در همان دوروبر است. حتماً او هم برای شکار از خانه بیرون رفته است. پیش خود فکر کرد: «این مرد شکارچی همیشه خرگوش شکار میکند و در واقع غذای مرا میدزدد. چطور است امروز به خانهي او بروم و دلی از عزا دربیاورم.»
در بین راه یادش افتاد که پسر شکارچی نیز در خانه حضور دارد اما چون هر دو پای پسر فلج است خطری به حساب نمیآید. بنابراین با خوشحالی به راه افتاد.
روباه مکار وقتی به در خانهي مرد شکارچی رسید، با نگرانی و دلهره خود را به در زد و وارد شد. بلافاصله چشمش به فشنگهای زیادی افتاد که روی زمین ریخته بود اسلحهي شکاری بزرگی هم در کنارش قرار داشت. در طرف چپ نیز یک خرگوش شکار شده روی میز وجود داشت. چشمش که به خرگوش افتاد آب از دهانش سرزیر شد و اشتهایش تحریک شد. اما باید فکری برای فشنگهای روی زمین میکرد. بنابراین از روی عمد پایش را محکم به سطل آب کنار در کلبه زد و آب را روی زمین ریخت و با این کارش فشنگها خيس شدند و دیگر خطری او را تهدید نمیکرد!
پسر شکارچی با دیدن این وضع کمی ترسید ولی به روی خود نیاورد و رو به روباه کرد و گفت: «آقای روباه عزیز سلام، چه خوب کردی از اینطرفها آمدی، پای من فلج است و من نمیتوانم بیرون بروم و بازی کنم؛ بنابراین تو پیش من بمان تا با هم حرف بزنیم و بازی کنیم.»
روباه فکر کرد: «عجب مرد زرنگی است! میخواهد به من کلک بزند و مرا معطل کند تا پدرش سر برسد تا کار مرا بسازد و از پوستم یک پالتو درست کند. اما من عاقلتر از این حرفها هستم!»
روباه خندهای کرد و گفت: «بله بله اتفاقاً من هم موافقم بهتر است با هم صحبت کنیم، اصلاً بهتر است یک داستان برایت بگویم. اما چون داستان از دل من باید بیرون بیاید باید کمکش کنیم تا زودتر بیرون بیاید، پس تو اول به من کمی غذا بده تا بتوانم داستان را از دلم بیرون بیاورم!»
پسرک یکی از پاهای خرگوش را جدا کرد و به او داد تا بخورد و ادامه داد: «بیا این را بخور و یک داستان زیبا برایم بگو.»
روباه مکار آن را خورد و سپس گفت: «الآن داستان به نزدیکیهای گلویم رسیده است باید بازهم به من غذا بدهی.»
این بار پسرک پای دیگر خرگوش را به او داد. روباه پس از خوردن گفت: «حالا داستان به گلویم رسید برای اینکه بیرون بیاید باقیماندهي خرگوش را نیز باید بخورم.»
پسرک نیز بدن خرگوش را درسته به او داد تا بخورد. روباه مکار پس از اینکه تمام خرگوش را خورد و خیالش راحت شد، دید که بیش از این نباید معطل کند. چون ممکن است مرد شکارچی از راه برسد. بنابراین گفت: «خوب حالا داستان آمادهي بیرون آمدن است. در روزگاران قدیم خرگوشی بود. یک روز این خرگوش خورده شد و تمام شد، داستان من نیز در همینجا تمام شد!»
پسر اعتراض کنان گفت: «چرا مرا فریب میدهی، این چطور داستانی است؟»
روباه گفت: «من تو را فریب میدهم؟ همه میگویند انسانها از همه موجودات باهوشترند، اما امروز ثابت شد که روباهها باهوشترند.»
پسر گفت: «اما این حرف تو درست نیست، چون تمام پالتو پوستها و کیفها را از پوست روباهها درست میکنند نه انسانها، همین لباسی که تن من میبینی مال روباهی است که سال قبل پدرم شکار کرده است. خیلی هم گرم است شاید هم پوست بدن دوست تو باشد. الآن هم فقط یک کلاهپوستی گرم کم دارم.»
روباه قاه، قاه، قاه خندید و گفت: «نکند پوست بدن مرا میخواهی؟»
بعد هم با غرور ادامه داد: «فشنگهایت همه خیس شدهاند، با چه وسیلهای میخواهی با من بجنگی؟ با خرگوش خورده شدهات؟»
این بار نوبت پسرک بود که قاه، قاه، قاه بخندد. بعد از خنده گفت: «اتفاقاً با همان خرگوش خورده شده با تو جنگیدم. آن خرگوشی که خوردی سمی بود. آن را با سم «هفت قدم» مسموم کرده بودم. یعنی به محض اینکه هفت قدم برداری، میمیری، اگر باور نداری راه بیفت تا من برایت بشمارم. ایــن خرگوش را آماده کرده بودیم تا برایت در لابهلای برفهای کوهستان بگذاریم و تو آن را بخوری. اما دیگر به ما زحمت ندادی و همینجا کار ما را راحت کردی.»
دل روباه واقعاً درد گرفته بود. به محض اینکه سراسیمه از در کلبه خارج شد روی برفها افتاد. شروع به زوزه کشیدن کرد. پسر نیز خندهای کرد و گفت: «تو فکر کردی چون پاهای من قادر به حرکت نیستند مغز و عقل من نیز کار نمیکند؟ حالا فهمیدی باهوش کیست؟»
روباه فهمیده بود، اما دیگر خیلی دیر شده بود؛ چون بلافاصله مُرد.