کتاب قصه کودکانه چوب‌دستی نجات (1)

کتاب قصه کودکانه: چوب‌ دستی نجات / فکر عاقلانه و قلب مهربان لازم است!

کتاب قصه کودکانه چوب‌دستی نجات نویسنده: د. سوتیف

کتاب قصه کودکانه روسی

چوب‌ دستی نجات

ـ نویسنده: ولادیمیر سوتیف
ـ مترجم: ابوالفضل آزموده
ـ از انتشارات بنگاه مطبوعاتی گوتنبرگ

کتاب قصه کودکانه چوب‌دستی نجات نویسنده: د. سوتیف

به نام خدا

خارپشتی به خانه می‌رفت. در راه خرگوشی به او رسید و باهم به راه افتادند دوتایی راه رفتن، راه کوتاه‌تر به نظر می‌رسد.

راه تا خانه دور بود ولی آن‌ها راه می‌رفتند و باهم صحبت می‌کردند.

در پهنای جاده چوبی افتاده بود.

خرگوش در موقع صحبت کردن متوجه آن نشد، سکندری خورد و کمی مانده بود که بیافتد.

او با پای خود ضربه محکمی به چوب‌دستی زد و آن را به گوشه‌ای پرت کرد.

خرگوش عصبانی شد و گفت: -«ای!…» او با پای خود ضربه محکمی به چوب‌دستی زد و آن را به گوشه‌ای پرت کرد.

اما خارپشت چوب‌دستی را برداشت، آن را به دوش کشید و دوید تا به خرگوش برسد. خرگوش چوب‌دستی را در نزد خارپشت دید و تعجب کرد.

«چوب‌دستی بچه دردت می‌خورد؟ چه نفعی دارد؟»

خارپشت توضیح داد: «این چوب‌دستی ساده‌ای نیست، چوب‌دستی نجات است. خرگوش در جوابش فقط فیری کشید و چیزی نگفت.»

خارپشت توضیح داد: «این چوب‌دستی ساده‌ای نیست، چوب‌دستی نجات است

آن‌ها دورتر رفتند و به نهری رسیدند.

خرگوش با یک پرش از روی نهر پرید و از سمت دیگر ساحل نهر فریاد زد:

«ای، خارپشت، چوب‌دستی را بینداز، با آن نمی‌توانی به این‌طرف بیایی.»

خارپشت در جواب چیزی نگفت، کمی به عقب رفت، یک‌دفعه به جلو دوید، چوب‌دستی را در وسط نهر قرار داده با یک زور به سمت دیگر ساحل پرواز کرد و در کنار خرگوش قرار گرفت، مثل‌اینکه اصلاً چیزی نبود.

خرگوش با یک پرش از روی نهر پرید

خرگوش از تعجب دهانش بازماند او گفت: «معلوم می‌شود که حسابی می‌پری!»

خارپشت گفت: «من اصلاً پریدن بلد نیستم، این چوب‌دستی نجات که به‌وسیله آن پریدم، به من کمک کرد.»

کمی دورتر رفتند. کمی دیگر راه رفتند و به مردابی رسیدند.

خرگوش از روی این کپه بر روی آن کپه می‌پرید و خارپشت در پشت سر او با چوب‌دستی از راه اطمینان می‌یافت و به جلو می‌رفت.

چوب‌دستی را در وسط نهر قرار داده با یک زور به سمت دیگر ساحل پرواز کرد

خرگوش گفت: «ای خارپشت، چه‌کار می‌کنی. چرا لنگان‌لنگان و زور و زورکی راه می‌آیی؟ مگر چوب‌دستی تو…»

خرگوش هنوز حرفش را تمام نکرده بود که به میان آب افتاد و تا بناگوش به زیر آب رفت. همین حالاست که نفس‌گیر شده و غرق شود.

خرگوش هنوز حرفش را تمام نکرده بود که به میان آب افتاد و تا بناگوش به زیر آب رفت. همین حالاست که نفس‌گیر شده و غرق شود.

خارپشت از خشکی خود را به نزدیکی خرگوش رسانید و فریاد زد:

«به چوب بچسب! محکم‌تر!»

خرگوش به چوب‌دستی چسبید. خارپشت با تمام نیرو دوست خود را از مرداب بیرون کشید. وقتی آن‌ها به‌جای خشکی رسیدند، خرگوش به خارپشت گفت:

«خارپشت از تو ممنونم، تو نجاتم دادی.»

خرگوش به چوب‌دستی چسبید

جوجه تیغی با چوب دستش خرگوش را نجات داد

– «چه می‌گویی؟ این چوب‌دستی نجات بود که تو را از بدبختی نجات داد.»

آن‌ها دورتر رفتند و در کنار جنگل بزرگ و تاریکی و بر روی زمین بچه پرنده‌ای را دیدند. او از لانه خود بیرون افتاده بود و به طرز شکوه آمیزی جیغ‌وویغ می‌کرد‌. د پدر و مادر او بر بالای سرش چرخ می‌زدند و نمی‌دانستند چه‌کار کنند.

آن‌ها جیک‌جیک کنان می‌گفتند: «کمک کنید، کمک کنید!» لانه در بلندی قرار داشت و هیچ طور نمی‌شد به آن رسید. نه خارپشت و نه خرگوش، هیچ‌کدام هم بلد نبودند که از درخت بالا بروند. باید کمک کرد.

خارپشت فکر کرد و کرد و به این نتیجه رسید: به خرگوش فرمان داد:

– «روبروی درخت بایست.»

خرگوش روبروی درخت ایستاد. خارپشت بچه پرنده را روی نوک چوب‌دستی نشاند و از روی شانه خرگوش بالا رفت و تا آنجایی که می‌توانست چوب‌دستی را به نزدیکی لانه برد.

بچه پرنده یک‌بار دیگر جیغ‌وویغ کرد و به میان لانه پرید.

خارپشت بچه پرنده را روی نوک چوب‌دستی نشاند و از روی شانه خرگوش بالا رفت

پدر و مادر او خیلی خوشحال شدند. آن‌ها دور خارپشت و خرگوش چرخ می‌زدند و می‌گفتند: «…ممنونیم، ممنونیم!»

خرگوش به خارپشت گفت: «آفرین خارپشت، خوب فکری کردی!»

– «چه می‌گویی؟ این چوب‌دستی نجات بود که بچه پرنده را به بالا رسانید.»

آن‌ها وارد جنگل شدند. هرچقدر که دورتر می‌رفتند، جنگل انبوه‌تر و تاریک‌تر می‌شد. خرگوش را وحشت فراگرفت، ولی خارپشت خودش را نباخت: در جلو حرکت می‌کرد و با چوب‌دستی شاخه‌های درخت را این‌ور و آن‌ور می‌کرد.

ناگهان از پشت درخت و روبروی آن‌ها گرگ بزرگی ظاهر شد، راه را بر آن‌ها بست و غرید: «ایست!»

خرگوش و خارپشت ایستادند.

ناگهان از پشت درخت و روبروی آن‌ها گرگ بزرگی ظاهر شد

گرگ نزدیک‌تر آمد، دندان قرچه کرد و گفت:

«خارپشت، به تو دست نمی‌زنم، تو خارداری؛ و اما تو را، ای لوچ، نجویده، از دم تا گوش، می‌خورم!»

خرگوش مثل‌اینکه در سرمای زمستان باشد، از ترس به خود می‌لرزید، فرار هم نمی‌توانست بکند: مثل‌اینکه پاهایش توی گل گیرکرده باشند، تکان نمی‌خورد. چشم‌هایش را بست و همین حالاست که گرگ او را بخورد.

تنها خارپشت بود که خود را گم نکرده بود: هر چه زور داشت چوب‌دستی خود را بر شانه گرگ فرود آورد و تا می‌توانست با چوب‌دستی او را زد.

خارپشت چوب‌دستی خود را بر شانه گرگ فرود آورد و تا می‌توانست با چوب‌دستی او را زد.

گرگ از درد زوزه‌ای کشید، به طرفی پرید و دوید … او چنان می‌دوید که حتی یک‌بار هم پشت سرش را نگاه نکرد.

خرگوش گفت: «خارپشت، از تو ممنونم، تو از گرگ هم نجاتم دادی!»

خارپشت جواب داد: «این چوب‌دستی نجات بود که بر دشمن ضربه می‌زد.»

آن‌ها بازهم دورتر رفتند. از جنگل گذشتند و وارد جاده شدند؛ اما راه مشکل بود و به کوه امتداد می‌یافت.

خارپشت از جلو پا می‌کوبید، به چوب‌دستی تکیه می‌کرد و به جلو می‌رفت، ولی خرگوش بیچاره عقب می‌ماند و کمی مانده بود که از خستگی بیافتد.

تا خانه راهی نمانده بود، ولی خرگوش دیگر نمی‌توانست راه برود.

تا خانه راهی نمانده بود، ولی خرگوش دیگر نمی‌توانست راه برود.

خارپشت گفت: «چیزی نیست، به چوب‌دستی من بچسب.»

خرگوش چوب‌دستی را گرفت و خارپشت او را به بالای کوه کشید.

به خرگوش این‌طور وانمود شد: مثل‌اینکه راه رفتن آسان‌تر شده است.

او به خارپشت گفت: «نگاه کن، چوب‌دستی نجات تو این بار نیز به من کمک کرد.»

خارپشت خرگوش را به خانه رسانید و در آنجا زن خرگوش و بچه‌هایش مدتی بود که منتظر او بودند

بدین ترتیب خارپشت خرگوش را به خانه رسانید و در آنجا زن خرگوش و بچه‌هایش مدتی بود که منتظر او بودند. آن‌ها با دیدن خرگوش خوشحال شدند و خرگوش به خارپشت گفت:

«اگر این چوب‌دستی سحرآمیز تو نبود، نمی‌توانستم به خانه و به زندگی‌ام برسم.»

خارپشت لبخندی زد و گفت:

«این چوب‌دستی را از من به‌عنوان هدیه بگیر، ممکن است که بازهم به درد تو بخورد.»

خارپشت خرگوش را به خانه رسانید و در آنجا زن خرگوش و بچه‌هایش مدتی بود که منتظر او بودند

خرگوش هاج و واج ماند: «چطور تو بدون چنین چوب‌دستی نجات می‌مانی؟»

خارپشت جواب داد: «مهم نیست، چوب‌دستی را همیشه می‌توان پیدا کرد و اما نجات دادن را (او به پیشانی خود زد) در اینجا می‌توان پیدا کرد: در اینجاست!»

در این موقع خرگوش مطلب را فهمید و گفت:

«درست گفتی: چوب‌دستی مهم نیست، بلکه فکر عاقلانه و قلب مهربان لازم است!»

the-end-98-epubfa.ir



***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *