کتاب قصه کودکانه قدیمی
گربه ای که فکر میکرد موش است
سالها پیش در یکی از شهرهای زیبای دنیا پنج موش زندگی میکردند. موش پدر، موش مادر، یک پسر موش کوچک و دو خواهرش.
یک روز، در وسط گرمای تابستان بود که آنان در کنار لانهشان چیزی مانند یک بسته دیدند. این بسته خزی که بسیار باعث تعجب آنها شده بود دارای دو گوش بود. پاهای کوچک داشت و دو چشم که بسته بود. این حیوان کوچک با صدایی آرام «میومیو» میکرد. صدای او آنچنان دردناک بود که آنها با خود فکر کردند که این حیوان کوچک، گربهای گم شده است که نه خانوادهای دارد و نه حتی نامی.
خواهرها با دیدن آن گفتند: «گربه کوچک بیچاره» و موش پسر پیشنهاد کرد که او را به خانه ببرند؛ اما مادر مخالف بود و گفت: چه مانعی داره.
و بعد ادامه داد: «ما میتوانیم این را در میان خودمان بزرگ کنیم و کمکم او را به یک موش تبدیل کنیم. وقتی بزرگ بشه هرگز یادش نمیاد که روزی گربه بوده.»
موش پسر پیشنهاد کرد که نام او را «میکی» بگذارند. همه قبول کردند و ازآنپس «میکی» به خانواده جدید پیوست و نام تازه پیدا کرد. وقتی چشمهای «میکی» باز شده همچون موشها شروع به زندگی کرد؛ مانند آنها غذا میخورد و مانند آنها میخوابید.
دو هفته بعد موش پدر گربهای را از فاصله دور به «میکی» نشان داد و به او نصیحت کرد به حیوانهایی نظیر آن و همچنین سگها و آدمها نزدیک نشود. بچهگربه بیدستوپاتر از آن بود که بتواند برای خود غذا تهیه کند. بهناچار موش پسر و خواهرهایش مجبور بودند که غذائی را که خود بهسختی پیدا کرده بودند با او بخورند.
حالا میکی وسیله خوبی برای فریب دادن «پنجه سیاه» بود. پنجه سیاه، گربه پیری بود که در همان خانهای زندگی میکرد که آنها زندگی میکردند.
یکی از کارهای آنها این بود که از «میکی» میخواستند آهسته «میومیو» کند. میکی چنین میکرد و گربه پیر خانه را حیرتزده میساخت. پنجه سیاه با شنیدن این صدا آبدارخانه را که غذاهای خوبی در آن بود ترک میکرد و برای یافتن گربه دیگر که وجود او را در خانه احساس میکرد و برای یافتن گربه دیگر که وجود او را در خانه احساس میکرد به اتاقهای دیگر میرفت. حالا فرصت خوبی برای موش پسر و خواهرهایش بود که به «آبدارخانه» سری بزنند، از قفسههای آن بالا بروند و غذای خوب و خوشمزهای بیابند.
گربه پیر حتی گاهی اوقات چشمان براق گربه دیگری را در تاریکی میدید؛ اما هرگاه که به آن نزدیک میشد چشمها دور میشدند. بهاینترتیب میکی بزرگ میشد. او در زندگی خود احساس خوشبختی میکرد او غذاهایی نظیر پنیر و گوشت و قطعات کیک را که موشها برایش میآوردند خیلی دوست میداشت.
میکی مخصوصاً دریافتن بستههای سیبزمینی مهارت داشت و قادر بود که موشها را مستقیماً به آنسو هدایت کند. یک روز که برای استراحت در سطل زباله دراز کشیده بود ناگهان از پائین سروصدای بچههای صاحبخانه را شنید. میکی که خطر را برای خود و موشها نزدیک میدید با اشاره دست از موشها خواست که خود را پنهان سازند و خود نیز با شتاب از سطل زباله بیرون پرید و خود را در سوراخ موش پنهان ساخت.
بچهها که نمیتوانستند بفهمند چرا این بچهگربه اینچنین رفتار میکند تصمیم گرفتند از آن به بعد مواظب او باشند. آن شب وقتیکه «میکی» از سوراخ خود بیرون آمد ناگهان پایش به ظرفی خورد که در جلوی سوراخ او گذاشته بودند. میکی با تعجب این ظرف را که مایعی درون آن بود بو کرد.
در این هنگام بچه موشها نیز از خانه بیرون آمدند. میکی از آنها پرسید: «فکر میکنید که این مایع سفیدرنگ چه چیزی باشد؟» موش پسر جلوتر رفت و چون آن را زبان زد روی در هم کشید و گفت: «من این را دوست ندارم» و بعد سبیلهایش را از ناراحتی تکان داد. میکی مقداری از مایع را چشید و بعد کمی بیشتر و همینطور ادامه داد تا اینکه چیزی در ظرف باقی نماند. موش پسر با دلخوری گفت «چرا این مایع را خوردی، شاید که در داخل آن زهر بود. در این صورت مریض میشوی.»
اما آن مایع درواقع زهر نبود بلکه شیر بود و ازآنپس هر شب او بشقابی از شیر در جلوی سوراخ خود میافت میکی آنقدر شیر دوست داشت که آن را تا آخرین قطره میخورد.
دو بچه صاحبخانه وقتیکه روز بعد بشقاب خالی از شیر را میدیدند از خوشحالی میگفتند: «اوه حیوونکی همه را خورده» و پس از چندساعتی ظرف دیگری از شیر جلوی سوراخ او میگذاشتند.
در روزهای اول میکی سعی میکرد زمانی شیر داخل بشقاب را بخورد که بچههای صاحبخانه در اتاق نباشند؛ اما کمکم شهامت بیشتری یافت و حتی با حضور آنها شیر داخل بشقاب را تا قطره آخر میخورد.
یک روز یکی از بچهها بهآرامی جلو رفت و او را با دست گرفت و بعد او را به اتاقخواب برد و جلوی آینه نگاه داشت. یک گربه را در جلوی خود دید و از ترس شروع به فریاد کردن نمود ولی بجای صدای نازک یک موش صدای یک گربه را شنید. ناگهان میکی فهمید که او یک موش نیست. بلکه یک گربه است. او گربهای همچون «پنجه سیاه» بود.
پس با شتاب فراوان بهسوی موش مادر رفت و فریادکنان گفت: «آیا واقعاً من یک گربه هستم؟»
موش مادر جواب داد «بله تو یک گربهای» و بعد همه داستان را برای او شرح داد و اینکه چگونه او را یافتند و به خانه آوردند و در میان خود بزرگ کردند. موش مادر آنگاه ادامه داد: «ما تو را خیلی دوست داشتیم و از تو خواستیم که ما را دوست بداری. این بهترین راه برای نگاهداشتن و بزرگ کردن تو بود. ما فهمیدیم که دوست داشتن محبت ورزیدن زندگی را شیرین و لذتبخش میکند و کینه ورزیدن چیزی جز ناامنی، ترس و نفرت به بار نمیآورد.»
بعد از این گفتگو «میکی» تصمیم گرفت که ازآنپس مانند یک گربه زندگی کند. او بچههای صاحبخانه را که به او غذا و شیر میدادند خیلی دوست داشت و اغلب اوقات با آنها بود. باوجوداین او زندگی گذشته و روش زندگی با موشان را فراموش نکرده بود. هنگامیکه میخواست بخواب برود یک موش لاستیکی را که یکی از بچههای صاحبخانه برایش خریده بود در آغوش میگرفت و بعد کمکم به خواب میرفت.
او گاهی اوقات به دیدار موشهای مهربان میرفت. موشهای که روزهای خوشی را با آنها گذرانده بود. موشهایی که جز محبت و مهربانی چیز دیگری از آنها ندیده بود. آنها از دیدن او خیلی خوشحال میشدند. بهترین غذای خانه را برایش میآوردند. بعضی وقتها میکی با صدای «میومیو» خود آنها را خوشحال میکرد. او آنقدر عزیز شده بود که همه موشها احساس میکردند طاقت دوری او را ندارند.
وقتیکه میکی از آنها خداحافظی میکرد موش پدر و موش مادر خیلی غمگین و افسرده میشدند گاهی اوقات موش پدر قبل از خواب صدای «میومیو» میکی مهربان را میشنید و قطره اشکی از اندوه به یاد او میریخت. آنها بهراستی به معنی محبت، دوستی و علاقه پی برده بودند.