قصه کودکانه
خانم کفشدوزکی در زیر قارچ
ـ مترجم: مژگان شیخی
بهار بود و خانم کفشدوزک در جنگل گردش میکرد. از روی این برگ به روی آن برگ میرفت و برای خودش آواز میخواند. ناگهان چند ابر سیاه جلوی خورشید را گرفتند و هوا بارانی شد. خانم کفشدوزک به دوروبرش نگاه کرد تا پناهگاهی پیدا کند. یک قارچ کوچولو در چند قدمیاش بود.
خانم کفشدوزک دوید و بهسرعت زیر کلاه قارچ رفت. آنجا دیگر خیس نمیشد. در همین موقع، حلزون بزرگی را دید که میخزید و بهسرعت به آنطرف میآمد. خانم کفشدوزک گفت: «نکند اینجا بیاید. زیر این قارچ که جا نیست.»
ولی آقا حلزون خزید و رفت زیر کلاه قارچ. باران به هیچکدامشان نمیخورد.
پروانهی رنگارنگی تند و تند بال میزد و به آنطرف میآمد. خانم کفشدوزک گفت: «امیدوارم این پروانه دیگر زیر قارچ ما نیاید، چون جا نیست.»
ولی پروانه هم به آنجا آمد بالهایش را جمع کرد و کنار آنها نشست. حالا هر سهی آنها دیگر خیس نمیشدند.
بازهم صدای بال زدن دیگری به گوش رسید. یک جغد کوچولو بود که داشت به آنطرف میآمد. خانم
کفشدوزک گفت: «وای… یعنی این جغد هم میخواهد زیر قارچ ما بیاید؟ زیر این قارچ دیگر اصلاً جا نیست!»
ولی جغد کوچولو یکراست آمد و زیر قارچ نشست. حالا خانم کفشدوزک، آقا حلزون، پروانه و جغد کوچولو همه زیر کلاه قارچ بودند و هیچکدام هم خیس نمیشدند.
بالاخره ابرهای سیاه رفتند و باران بند آمد. جغد کوچولو، پروانه، آقا حلزون و خانم کفشدوزک از زیر کلاه قارچ بیرون آمدند. خانم کفشدوزک گفت: «خیلی عجیب است! همه زیر کلاه یک قارچ کوچولو بودیم و هیچکداممان هم خیس نشدیم.»
خانم جغد روی درختی نشسته بود و به آنها نگاه میکرد. هوهویی کرد و گفت: «آن قارچ تا قبل از اینکه باران ببارد، کوچولو بود؛ اما حالا نگاهش کنید!»
همه به قارچ نگاه کردند. کلاه قارچ زیر باران پهن و بزرگ شده بود. خانم کفشدوزک گفت: «پس اینطوری شد که برای همهجا بود! از این به بعد دیگر موقع باران برویم زیر کلاه قارچ! چون آنجا برای همهجا هست!»