قصه کودکانه
آدم آهنی در حمام
ـ مترجم: مژگان شیخی
چند تا از اسباببازیها توی دستشویی حمام سروصدای زیادی راه انداخته بودند.
چلپچلوپ آببازی میکردند و میخندیدند.
اردک به اینطرف و آنطرف آب میپاشید و کواک کواک میکرد.
قایق توی حبابها ویژ ویژ… ورجه وورجه میکرد.
نهنگ بالههایش را چلپچلوپ توی آب میزد.
عروسک پارچهای گفت: «وای… شما چه قدر سروصدا میکنید؟ آدمآهنی حالش خوب نیست.»
آدمآهنی که موقع راه رفتن دستوپایش جیرجیر صدا میداد گفت: «مثل اینکه زنگ زدهام. دستوپاهایم سفت شدهاند و جیرجیر میکنند.»
پری گفت: «چه سروصدایی راه انداختهاید! یک دقیقه ساکت باشید تا فکری بکنیم.»
همه ساکت شدند. نهنگ گفت: «فهمیدم! برایش کف صابون درست میکنم و به دستوپایش میمالم.»
ولی وقتی نهنگ خواست صابون را با بالههایش بگیرد، صابون لیز خورد و افتاد زمین.
بعدش هم بامب… آدمآهنی هم روی صابون سُر خورد و افتاد زمین.
بری گفت: «آخ آخ… آدمآهنی بیچاره دیدی چه طور شد؟ حالا میتوانی از جایت بلند شوی؟»
آدمآهنی سعی کرد بلند شود، ولی نتوانست و گفت: «نه، نمیتوانم»
عروسک پارچهای گفت: «مواظب باش! درست روی صابون افتادهای!»
اسباببازیها جمع شدند و سعی کردند آدمآهنی را بلند کنند. او را به اینطرف و آنطرف چرخاندند. ولی او خیلی سنگین بود و نمیشد تکانش داد.
آنها بازهم سعی کردند تا کمی او را حرکت بدهند بعد او را به اینطرف و آنطرف کشیدند ولی بازهم نشد.
خرگوش آبی گفت: «خودت هم تلاش کن آدمآهنی! سعی کن کمی خودت را تکان بدهی!»
آدمآهنی گفت: «نمیشود، من خیلی خشک هستم.»
ولی ناگهان ساکت شد و بعد با تعجب گفت: «دست زنگزدهام دیگر خشک و سفت نیست. میتوانم حرکتش بدهم.»
پری گفت: «به خاطر اینکه تمام دستت صابونی شده. همینطور هم پاها و تمام تنت!»
نهنگ گفت: «چه قدر خوب! حتماً صابون زنگها را از بین برده. دست و پای آدمآهنی دیگر خشک و سفت نیست و جیرجیر نمیکند.»
آدمآهنی گفت: «وای… دستوپایم چه قدر نرم حرکت میکند! انگار یک آدمآهنی نو شدهام.»
اسباببازیها دوباره شروع کردند به بازی و سروصدا کردن.