قصه-های-برادران-گریم-کتابهای-طلائی-قصه-ملکه-زنبور

قصه های برادران گریم: ملکه زنبور / در جستجوی خوشبختی

قصه های برادران گریم

__ملکه زنبور__

برگرفته از جلد 65 مجموعه کتاب‌ های طلایی

(ملکه زنبور)

آشنایی کودکان و نوجوانان با ادبیات جهان

بازگشت به فهرست اصلی مجموعه قصه

ـ نویسنده: برادران گریم
ـ مترجم: هومان قشقایی
ـ چاپ اول: 1346
ـ چاپ سوم: 1354

به نام خدا

 

روزی بود، روزگاری بود، دو شاهزاده بودند که می‌خواستند بدانند «خوشبختی» چیست

روزی بود، روزگاری بود، دو شاهزاده بودند که می‌خواستند بدانند «خوشبختی» چیست و آدم خوشبخت کیست، ازاین‌روی از یار و دیار دست شستند و در جست‌وجوی «خوشبختی» به جهانگردی پرداختند؛ اما خیلی زود گمراه شدند و پا در راهی کج گذاشتند و زندگی پوچ و ابلهانه‌ای را آغاز کردند؛ به‌طوری‌که دیگر روی برگشت به وطن را هم نداشتند.

برادر کوچکشان که پسر کوتوله و نادانی بود برای پیدا کردن آن‌ها به راه افتاد؛ اما وقتی‌که آن‌ها را پیدا کرد. برادرهایش به او خندیدند و مسخره‌اش کردند و گفتند: «ما که از تو خیلی فهمیده‌تر بودیم، به این روزگار افتادیم چگونه تو که کوتوله و کم‌عقل هستی می‌خواهی در این دنیا زندگی کنی!» برادرها مدتی باهم بحث و گفت‌وگو کردند اما سرانجام با یکدیگر به راه افتادند و رفتند تا به یک چاله‌ی مورچه رسیدند. دو برادر بزرگ‌تر خواستند چاله‌ی مورچه‌ها را خراب کنند و ببینند که آن‌ها چطور فرار می‌کنند و چطور تخم‌هایشان را همراه می‌برند؛ اما برادر کوچک نگذاشت آن‌ها این کار را بکنند و گفت: «به آن‌ها چه‌کار دارید؟ بگذارید این بیچاره‌ها از زندگی‌شان لذت ببرند. نمی‌توانم ببینم که شما به آن‌ها آزار برسانید.»

برادرها حرف او را پذیرفتند و دوباره به راه افتادند و رفتند تا به یک دریاچه رسیدند. تعداد زیادی اردک در دریاچه سرگرم شنا بودند. دو برادر بزرگ‌تر خواستند دو تا از اردک‌ها را بگیرند و کباب کنند، اما بازهم برادر کوچک گفت: «این کار را نکنید، آن‌ها را به حال خودشان بگذارید. آن‌ها چه آزاری به شماها رسانده‌اند که می‌خواهید بکشیدشان.»

برادرها این بار هم حرف او را پذیرفتند و به راه افتادند. مدتی که رفتند به یک کندوی زنبورعسل رسیدند که در سوراخ درختی قرار داشت.

برادرها این بار هم حرف او را پذیرفتند و به راه افتادند

این کندو آن‌قدر عسل داشت که عسل‌ها از تنه‌ی درخت سرازیر بود. دو برادر بزرگ‌تر بر آن شدند تا زیر آشیانه‌ی زنبورها آتش درست کنند، زنبورها را بکشند و عسل آن‌ها را بخورند اما برادر کوتوله جلوی این کار را هم گرفت و گفت: «بگذارید این زنبورهای قشنگ و پرفایده از زندگی خود لذت ببرند. من نمی‌گذارم آزاری به آن‌ها برسانید.»

برادرها از آتش زدن کندوی زنبورها چشم پوشیدند و باز به راه خود ادامه دادند و آن‌قدر رفتند تا به یک قصر طلسم شده رسیدند، اما وقتی داشتند از کنار طویله‌ی سلطنتی رد می‌شدند، چشمشان به اسب‌های قشنگی افتاد که همگی از مرمر ساخته شده بودند. برادرها توی قصر رفتند و هرچه گشتند، آدمی در آنجا ندیدند. تمام اتاق‌های قصر را جست‌وجو کردند تا به دری رسیدند که سه قفل داشت. در میان قفل‌ها دریچه‌ای بود که از این دریچه می‌شد آن‌سوی در را تماشا کرد، برادرها از دریچه‌ی در به تماشا ایستادند. توی اتاق پشت در، مرد کوتوله‌ی خاکستری پوشی دیدند که روی میزی نشسته بود. یکی دو بار او را صدا زدند اما مرد کوتوله نشنید. برای بار سوم صدایش کردند این بار او از جا بلند شد و پیش آن‌ها آمد اما حرفی نزد، در را باز کرد و بدون هیچ‌گونه حرفی، با خوش‌روئی آن‌ها را نزدیک میز قشنگی برد که رویش پر از غذاهای بسیار خوشمزه بود. برادرها چون راه زیادی آمده بودند بسیار خوردند و نوشیدند، کوتوله‌ی خاکستری پوش هریک از آن‌ها را به یک اتاق‌خواب برد. برادرها تا صبح به خواب خوشی رفتند و صبح زود شاد و خندان از خواب برخاستند. کوتوله‌ی خاکستری پوش ابتدا پیش پسر بزرگ رفت و او را به‌سوی یک میز مرمر برد. روی میز سه لوح بود که چگونگی شرح نجات قصر و ساکنینش را از شر طلسم روی آن‌ها نوشته بودند.

بر لوح اولی نوشته بودند: «در جنگل کنار قصر هزار دانه مروارید پنهان شده که از آن دختر پادشاه است. تمام مرواریدها باید پیدا شوند و اگر تنها یک دانه‌ آن‌ها هم پیدا نشود کسی که آن‌ها را جست‌وجو می‌کند به مرمر تبدیل خواهد شد.» برادر بزرگ همان روز به جنگل رفت و تمام روز را سرگرم پیدا کردن مرواریدها شد؛ اما وقتی‌که شب شد نتوانسته بود حتی صد دانه مروارید هم پیدا کند. ازاین‌روی همان‌گونه که در لوح نوشته شده بود به مرمر تبدیل شد.

روز دوم، برادر میانی جست‌وجوی مرواریدها را از سر گرفت، اما وقتی شب شد او هم نتوانسته بود بیشتر از دویست دانه مروارید پیدا کند و به‌این‌ترتیب، او هم مانند برادر بزرگش به مرمر تبدیل شد.

سرانجام نوبت برادر کوچک رسید او هم سرگرم جست‌وجو شد؛ اما این کار آن‌سان دشوار بود که او را به گریه انداخت. در همین وقت پادشاه مورچه‌هایی که او از آزار به آن‌ها جلوگیری کرده بود، همراه پنج هزار مورچه‌ی دیگر به یاری او آمد. در مدتی بسیار کوتاه مورچه‌ها تمام مرواریدها را پیدا کردند و در برابر او انباشتند.

فردای آن روز پسر سراغ لوح دوم رفت.

سرانجام نوبت برادر کوچک رسید او هم سرگرم جست‌وجو شد

بر لوح دوم نوشته بودند: «کلید اتاق‌خواب شاهزاده خانم در دریاچه افتاده است و باید پیدا شود.» پسر به‌سوی دریاچه به راه افتاد و همین‌که به کنار دریاچه رسید، آن دو اردکی که او از کشتنشان جلوگیری کرده بود پیش آمدند و در آب فرورفتند و پس از چند لحظه کلید را از ته دریاچه بیرون آوردند. جوان با دلی شاد به قصر بازگشت و فردای آن روز آماده شد تا دستورهای لوح سوم را اجرا کند. بر لوح سوم چنین نوشته شده بود: «پادشاه سه دختر دارد که هر سه شبیه هم هستند. دختر بزرگ قند خورده؛ دختر میانی شیر خورده و دختر کوچک عسل خورده است. باید دختر کوچک را از میان آن‌ها پیدا کرد.»

 پسر کوچک مات مانده بود که این بار چه‌کار کند

پسر کوچک مات مانده بود که این بار چه‌کار کند؛ اما در این وقت ملکه‌ی زنبورهای عسل که پسر کوچک نگذاشته بود برادرهایش لانه آن‌ها را آتش بزنند و آن‌ها را بکشند، سررسید و گرداگرد یک‌یک دخترها به پرواز درآمد و سرانجام روی لب دختر کوچک که عسل خورده بود نشست. آنگاه پسر کوچک پی برد که کدام‌یک از آن سه دختر، از همه کوچک‌تر است. به‌این‌ترتیب طلسم شکسته شد و تمام اشیاء و آدم‌هایی که مرمر شده بودند دوباره به شکل اول خود درآمدند.

پسر کوچک با دختر کوچک پادشاه عروسی کرد و پس از مرگ پادشاه به‌جای او بر تخت پادشاهی نشست و برادرهایش با دو دختر دیگر پادشاه عروسی کردند.

the-end-98-epubfa.ir



***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *