کتاب قصه کودکانه قدیمی
«سام» گنجشک دکاندار
ـ تصویرگر: استوکس می
ـ مترجم: افسون
«سام» گنجشک خیلی خسته به نظر میرسید چون آن روز در دکان خودش در لندن تمام روز را کار کرده و بیاندازه خسته شده بود.
با خود گفت: «من باید مدتی از اینجا دور شوم.»
روز دیگر دکان کوچک خودش را باز نکرد و پروازکنان از بالای آسمان لندن بهطرف ییلاق و مزرعه توت جنگلی روان شد.
وقتی به مزرعه رسید هوا تاریک شده بود و یکسر بهطرف خانه جغد که تمام روز را به انتظار تاریکی شب نشسته بود رفت و شببهخیر گفت و خود را چنین معرفی کرد: «من «سام» گنجشک دکاندار هستم و از لندن آمدهام تا در این آبادی زندگی کنم و اگر ممکن شود دکان کوچکی باز نمایم و مشغول کاروکاسبی شوم.
جغد عاقل سر خود را تکان داد و چند بار پلکهای چشم خود را به هم زد و گفت: «من باید دراینباره فکر کنم بسیار خوب جوان، بهتر است بروی و فردا صبح بیایی تا بازهم صحبت کنیم.»
روز دیگر گنجشک به کنار درختی که جغد در آن لانه داشت بازگشت و در آنجا پرنده سینهسرخ و سنجاب و موش کوچولو را مشاهده کرد.
جغد، گنجشک را به آنها چنین معرفی کرد: «دوست من «سام» که اخیراً از لندن آمده است او مایل است که دکانی در این مکان باز کند. من گمان میکنم که فکر خوبی باشد.»
دیگران هم تصدیق کردند که این کار بسیار خوبی است.
«لوسی» موش کوچولو گوشهای از طویله قدیمی را به گنجشک نشان داد ولی «سام» آنجا را نپسندید؛ زیرا خیلی دور از چشم مشتریها بود.
خانم سنجاب او را بهطرف درخت کهنسال بزرگی برد اما آنجا هم خیلی بلند بود و مشتریها بهزحمت میتوانستند برای خرید جنس به آنجا بروند.
سینهسرخ هم به او پنجره کهنهای را که بالای انباری قرار داشت نشان داد.
اما آنجا هم خیلی کوچک به نظر میرسید.
سرانجام یک جعبه کهنهای که خالی کنار دیوار نزدیک انبار افتاده بود پیدا کردند.
وقتی گنجشک آن جعبه را دید پسندید و گفت: «به نظرم این جعبه نه آنقدر بزرگ و نه آنقدر کوچک و نه بسیار بلند و نه آنقدر کوتاه است و به نظرم برای درست کردن دکان مناسب باشد.
تمام آن روز و روز بعد و روزهای دیگر گنجشک مشغول کار بود و مرغ مادر جوجه و لوسی موش کوچولو و جوجه به او کمک میکردند.
آقای «نیبل» یکتکه تخته بزرگ را بهجای طاقچه کوبید و خانم «نیبل» پرده گلدار قشنگی را میدوخت.
سام گنجشک هم مشغول نوشتن اجناسی که باید در دکان بچیند شد و صورت بالابلندی را به دست سینهسرخ داد تا به شهر ببرد، چون سینهسرخ در آنجا بهجای مأمور پست خدمت میکرد.
سه روز بعد تمام اجناسی که لازم داشت رسید و سام از اینکه وسایل کارش به این زودی مهیا شده خیلی خوشحال بود زیرا کلاغها بستهها را از شهر به منقار گرفته و با خود آورده بودند و چون خیلی خسته بودند «لوسی» موش کوچولو فنجانهای چای را برای آنها میآورد تا بنوشند و رفع خستگی کنند.
آن شب «ارنست» جغد به دکان آمد و هدیهای با خود آورده بود و آن تابلوی قشنگی بود که با کمک گنجشک بالای سر در دکان نصب کردند.
«سام» گنجشک از محبتهای جغد بسیار تشکر کرد.
روز بعد «سام» رسماً دکانی خودش را باز کرد و با خوشحالی به قفسههای پر اجناس رنگارنگ نگاه میکرد و با خود میگفت: «مزرعه توت جنگلی احتیاج به شیرینی و پنیر و بیسکویت و هویج و صابون و مداد و سالاد لوبیای پخته و بسیاری چیزهای دیگر دارد که باید در اینجا برای مشتریها آماده شود.»
تمام حیواناتی که در آن مزرعه زندگی میکردند برای خرید آمدند و درحالیکه سبد یا کیسه همراه داشتند آنها را از اجناس مختلف پر کردند.
تا شب مقدار زیادی از اجناس مغازه تمام شد و چون جنسها باید جور باشد نامهای به عمدهفروشی که در لندن بود نوشت و خواست تا بازهم جنس بفرستد.
آن شب «سام» و «جو» و «ارنست» در خصوص مغازهي جدید مشغول گفتوگو بودند و «ارنست» گفت: «راستی که ما خیلی در اینجا به چنین مغازهای احتیاج داشتیم.» «سام» گنجشک گفت: «هرچند من تمام عمرم را در شهر گذرانیدهام ولی مدتها بود که از سروصدای بسیار و هوای کثیف و آلوده شهر خسته شده بودم و دلم میخواست بهجای خوش آب و هوائی بیایم و در آنجا مشغول کاسبی شوم.
اینک که اینجا آمدهام و میبینم که مشتریهای زیاد و خوبی دارم در مزرعه توت جنگلی میمانم و مشغول کار میشوم.»